هنگامه زمزمه دعای عهد با همهمه تسبیح پرندگان و نیایش دریاها و خشخش برگها در هم میآمیزد و صبحی پرطراوت و سرشار از امید، آمیخته با بوی گل نرگس را به ارمغان میآورد. روزی که سرمشقش نام یار باشد آکنده از یاد اوست. یاد مهربان یاری که صبح هنگام «رنگینکمان» رنگرنگ وجودش، گل محفل دوستارانش است.
انگار که صبح، نمنم باران عهد آمده باشد و همان وقت هم نگاه آفتاب تابنده هستی به این خیل مشتاق افتاده باشد و از این دو «رنگینکمانی» بر آسمان آبی و پاکدل منتظرانش، نقش ببندد. «رنگینکمانی» که هر رنگش نشانی از او دارد؛ از محبتش، از دعایش، از اشکش، از …
و باز آن زمان که خورشید آهنگ رفتن میکند، انگار که با سرخی خود میگوید که شب غیبتش را تاب بیاورید به این امید که آفتاب وجود او، فردای شمارا روشن کند؛ آنوقت شراری از سرخی خورشید به دل دوستداران میافتد که:
من کجا و آفتاب وجود او کجا؟
اینهمه گناه من کجا و نیمنگاه او کجا؟
دل سیاه من کجا و امید به آمدن او کجا؟
و خبر ندارد این دل بیچاره از گناه که او، لحظهبهلحظه مراقبش است. مراقب که مبادا به دامی درافتد.
دعاگو که مبادا به چالهای فرو غلتد؛ و نمیداند این دل سیاه از گناه که آنی که شیطان وسوسهاش میکند این اوست که دست به دعا بلند میکند و از خدا نجاتش را میطلبد و نمیداند این دل تنها که او فقط یکدل را نمیبیند، بلکه هزاران دل را نظارهگر است…!
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد، خبر از دل پردرد گل یاس نداشت…
باید اینگونه نوشت…
هرگلی هم باشد چه شقایقچه گل پیچک و یاس…
تا نیاید مهدی زندگی دشوار است…
الهم عجل لولیک الفرج….
الهم صلی علیمحمد و آل محمد