داستان نوجوانهایی که جنگیدند، از خواندنیترین واقعیتهای جنگ ماست. رفتن دلوجرئت میخواست. جنگ شوخی نبود. نوجوانهایی با دستهای خالی در مقابل همه دنیا! شما این نوجوان بیتجربه را بگذار مقابل همه دنیا. کدامیکی جنگ را میبرد؟ ولی اینجا، در ایران، نوجوانهای ما پیروز جنگ شدند.
به گزارش روابط عمومی دفتر امور ایثارگران روز شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱ دکتر کشاورز مشاور رئیس دانشگاه در امور ایثارگران، دکتر پورمحمدیان مدیر دانشجویان شاهد و ایثارگر و دکتر مقیمی مدیر امور ایثارگران دانشگاه با دکتر سید ابراهیم اسکندری هیئت علمی دانشگاه و از جانبازان دفاع مقدس دیدار و گفتگو کردند.
در این دیدار که به مناسبت بازگشت ایشان از سفر حج انجام شد، دکتر اسکندری ضمن تشکر از مجموعه ایثارگران دانشگاه بهمرور خاطرات جنگ پرداخت و گفت: سوم راهنمایی بودم و در مدرسه مطهری خمین درس میخواندم. قرار بود عملیات والفجر هشت انجام شود. در روستا پایگاهی داشتیم به نام ستاد خاتمالانبیاء و پایگاه شهید اشرفی اصفهانی که تمام اعزامها ازآنجا انجام میشد به کمک شهید سید جعفر حسینی برای اعزام ثبتنام کردم و عازم جبهه شدم توی ماشین نشسته بودم که مادرم آمد. نمیدانم مادرم چطور فهمیده بود که دارم به جبهه میروم. پسرعمویی داشتم؛ سید نصرالله اسکندری، با بچههای سپاه آشنا بود. با سر اشاره کرد و ما را پیاده کردند. خیلی خجالت کشیدم. پسرعمویم گفت: «الان اول ساله. تو درس بخون، من خودم ثبتنامت میکنم که بری.» با مادرم برگشتم.
آن سال به عشق جبهه واقعاً درس خواندم. ولی ماجرای پیاده شدن از اتوبوسی که به سمت جبهه میرفت خیلی در روحیهام اثر گذاشت. دلم آنجا بود. شاید هم لطف خدا بود، چون آموزش کافی ندیده بودم و داشتم قاچاقی به جبهه میرفتم.
با چه شور و شوقی امتحانات نهایی سوم راهنمایی را دادم و با معدل هفده یا هجده قبول شدم. برای اعزام رفتم نگذاشتند و گفتند: «سنت کمه!» من هم کپی شناسنامهام را با تیغ تراشیدم؛ گردی نُه را برداشتم و با خودکار مشکی درست کردم.
بچه بودم و شور و شوق زیادی داشتم. اعزام شدیم و بین پادگانهای مختلف تقسیم شدیم؛ اما صادقانه بگویم؛ ترس هم داشتم. مربیهای ما از کردستان تعاریف عجیبوغریبی میکردند، اینکه آنجا نگهبانها را با شیشه سربریده بودند و شکنجههایی که کومله به رزمندهها میداد!
باید هرروز با یک خودرو تویوتا میرفتیم غذا را تحویل میگرفتیم و توی خط تقسیم میکردیم. رفتوآمد در این جاده کار خیلی خطرناکی بود. یک روز صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، حس خوبی نداشتم، ناگهان دیدم بالای سرمان دو تا هواپیما دارند چرخ میزنند. از ساختمان پادگان دور شدیم. راکت به دویست متری ما خورد و یکی از ساختمانهای پادگان روی هوا رفت، خاک و سنگ همینطور روی سرمان میریخت. تکه سنگی آنچنان به ستون فقراتم خورد که فکر کردم ترکشخوردهام، ترسیده بودم که دیدم نه خون نمیآید. در آن عالم بچگی با تفنگ ژ-۳ به سمت هواپیما شلیک کردم. روی تپه بالای پادگان ضد هوایی چهار لول گذاشته بودند که هواپیماها را هدف میگرفت. یکی از آن دو هواپیما ضد هوایی را مشغول کرد و دیگری از پشت آمد و به سمت او راکت انداخت. عجیب بود، راکت بافاصله کمی از کنار ضد هوایی رد شد اما آن جوان باز هم مردانه ایستاده بود و بهطرف هواپیماها شلیک میکرد. مینیبوسی توی شهرک ربط در حال بنزین زدن بود، هواپیما رفت و در کمال نامردی این مینیبوس را زد. شاید حدود سی نفر در دم شهید شدند، تنها بچهای یک یا دوساله که روی پای مادرش بود، زنده ماند.
مدتی بعد بیماری حصبه گرفتم. تب و لرز داشتم. شبانه با آمبولانس مرا به بیمارستان سردشت بردند. فکر کنید پسربچهای کمسنوسال درجایی غریب بستریشده بود. از سردرد، غربت و بیماری گریهام گرفته بود،هیچکس هم خبر نداشت من کجا هستم. آنجا معنای غربت را با تمام وجود احساس کردم. بعد از سه، چهار روزی بستری، دارو گرفتم و به پادگان برگشتم. فقط نامهای برای خانواده نوشته بودم که در آن نام شهرک ربط را آورده بودم. اخبار هم اعلام کرده بود این شهرک بمبارانشده است، متوجه شدند که اتفاقی افتاده و مادرم بهزور پدرم را دنبالم فرستاد.
یک روز دم در پادگان صدایم زدند که ملاقاتی داری. من؟! سردشت؟! ملاقاتی؟! رفتم دیدم پدرم است. گفت: «بیا باهم برگردیم.» گفتم: «نه.» فرمانده پایگاه آنجا بود و گفت که میتوانید برگردید. پایان مأموریتمان بود. با پدر تهران برگشتیم. هر سه ماه، پانزده روز مرخصی داشت و من هم هفتادوپنج روز در ربط بودم. این اولین اعزامم بود.
دومین اعزامتان کی بود؟ بین اولین و دومین اعزام فاصله زیادی افتاد؟
ادامه دارد …