غریب، حتی در خانه
هیچ غروبی به غمرنگی غروب وجود مردان خدا نیست؛ آنگاهکه سر آسوده بر روی خاک میگذارند و شام تیرهای برای آدمیان، میسازند.
هنوز زمین، جان نگرفته باید بیتابی کند و غروب خونرنگ خورشید را به نظاره پردازد. ای حجت نهم! افسوس که روزگار، تنها بیستوپنج سال با تو سر سازگاری داشت و بیستوپنج بهار از عمر تو را برتابید. تقدیر آن بود که حتی در خانهات نیز غریب باشی و باهم دستی
«ام الفضل» ـ همسرت ـ زهر بنوشی و مسموم شوی.
ولی نه آن غربت دردناکی که برایت درست کردهاند و نه آن زهری که به تو دادهاند، هیچکدام نتوانست، امتداد خط سبز تو را که بر صحیفه هستی کشیدهای، پاک کنند. گرچه زمین، حوصله بزرگی تو را نداشت و ظرف روزگار، گنجایش حضور دریا گونهات را؛ سر بردار و ببین عاشقان پاکباختهات را که دل هاشان، تنها با رسیدن به دریا، آرام میگیرد. کدام جان است که تو را بشناسد و اینک در هوای کاظمین تو نسوزد؟!