ما از آسمان نیفتاده بودیم!
دکتر نصیری کاشانی: عملیات بیتالمقدس نشان داد که ایران ازنظر نظامی روی پای خودش ایستاده است. آزادی خرمشهر معادلات دنیا را به همریخت. صدامی که به او قول داده بودند هفت، هشتروزه کار ایران تمام است، فهمید در بد مخمصهای افتاده و گولخورده است .
زنگ میزنم که از او برای مصاحبه وقت بگیرم. میگوید: «من شاید حرفهایی بزنم که بعضیها خوششان نیاید.» چه اهمیتی داشت. سالها حرفهایی گفته شد که کسی نرنجید، آب هم از آب تکان نخورد، اما تاریخ شفاهی جنگ را نمیشود قربانی منافع عدهای قلیل کرد. باید جنگ را از زبان مردمی شنید که در دل کارزار بودند؛ کشاورز، مهندس، کفاش، پزشک، آهنگر، نوجوان محصل. فرقی نمیکند شغلت چیست یا ظاهرت چقدر متفاوت است؛ رنج مردم ایران برای حفظ وطنی زخمی از خنجر غیر و خودی شبیه به افسانههاست. در افسانهها هیچکس شبیه دیگری نیست.
در این گفتگو از کردستان و خرمشهر صحبت کردیم. شهرهایی که در جنگ خسارتهای زیادی دید و مردمش سختیهای بسیاری متحمل شدند. میخواستیم تنها از خرمشهر بگوییم، اما انگار مظلومیت کردستان این باربر مظلومیت خرمشهر سایه انداخت.
اولین دوره نظام جدید تحصیلی:
منصور نصیری کاشانی هستم، متولد سال ۱۳۳۸٫ متولد تهران و اصالتاً کاشانی هستم. پدرم اهل کاشان است. در دبستان «نوری» در خیابان ۱۷ شهریور تهران. آلان نام آن دبستان به «شهید نوری» تغییر کرده. این دبستان، دبستانی ملی بود. آن زمان به غیرانتفاعی فعلی، ملی میگفتند. فرزند کسی که مدرسه را ساخته بود شهید شد. به خاطر همین نام دبستان از نوری به شهید نوری تغییر کرد.
ما اولین دوره نظام جدید بودیم. دوره راهنمایی را در مدرسه شهریار در محله سرآسیاب دولاب گذراندم. دو سال دبیرستان را در دبیرستان ابوریحان در محله دولاب و دو سال آخر را در دبیرستان خوارزمی خواندم. درس خواندن در خوارزمی باعث شد که سر از دانشگاه دربیاورم، وإلا اگر در همان دبیرستان درس میخواندم معلوم نبود چه از آب دربیایم. (باخنده)
به پزشکی علاقه داشتم. شاید بیشتر از من برادر بزرگم به پزشکی علاقه داشت. چون خودش علوم آزمایشگاهی میخواند. دوست داشت پزشکی بخواند. یکبار هم قبل از انقلاب در دانشگاه بوعلی همدان قبول شد، اما در مصاحبه ردش کردند. پزشکی برایش مثل یک آرزو مانده بود. طبیعتاً چون برادر بزرگتر الگوی آدم میشود، مرا به پزشکی علاقهمند کرد. من هم پزشکی را انتخاب کردم. از این بابت خوشحالم؛ چون این رشته را دوست داشتم.
سال ۱۳۵۷ قبل از انقلاب شکوهمند اسلامی، دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. دوره پزشکی عمومی را در دانشگاه اصفهان خواندم. دوره پزشکی عمومی را در سال ۱۳۶۷ تمام کردم. دوره پزشکی عمومی ما ده سال طول کشید!
سال ۱۳۶۲ ازدواج کردم؛ ۱۲ فروردین. آن موقع ازدواجها اینطوری بود. تاریخش با ایامالله تعریف میشد. سعی میکردیم تاریخ ازدواجمان روزی مبارک باشد؛ سالگرد تا سیس جمهوری اسلامی. سه فرزند پسردارم؛ اولی پزشک است. امتحان رزیدنتی داده. منتظر جوابش هستیم. دومی که مدیریت مالی خوانده، با خودم کار میکند. کارهای بازرگانی شرکت دانشبنیان را انجام میدهد که در همین مرکز پژوهش و آموزش بیماریهای پوست و جذام راه انداختهایم. سومی هم دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی است. همسرم خانهدار است.
همسرم دانشجوی مامایی دانشگاه تهران بود. یکی از اتهامات من از طرف همسر و فرزندانم این است که نگذاشتم او درسش را بخواند. حاصل این تصمیم فرزندانی بود که ازنظر تحصیلی پیشرفت خوبی کردند. خوب درس خواندند و پیشرفت کردند. منظورم این نیست که خانمها ابداً نباید درس بخوانند یا باید در خانه بنشینند. نه من برای زندگی شخصیام این تصمیم را گرفتم. فکر میکنم آلان هم اگر به آن سالها برگردم همین کار را میکنم.
من از طلایهداران تعطیلی دانشگاه و انقلاب فرهنگی بودم/ انقلاب فرهنگی، اتفاقی بود که باید برای حفظ انقلاب رخ میداد:
وقتی وارد دانشگاه شدم هنوز انقلاب پیروز نشده بود. ۱۴ آبان ۱۳۵۷ دانشگاهها تعطیل شد. اسفند ۱۳۵۷ دولت موقت دانشگاهها را باز کرد. بعدازآن یک سال و اندی درس خواندیم. حدود سیوشش واحد گذراندیم که انقلاب فرهنگی شد.
شاید کمتر کسی بداند دلیل انقلاب فرهنگی چه بود. انقلاب فرهنگی؛ اتفاقی بود که باید برای حفظ انقلاب رخ میداد. برای اینکه گروههای وابسته و غیر وابسته ضدانقلاب؛ یعنی هم از آنهایی که وابستگی خارجی داشتند، هم آنهایی که وابستگی خارجی نداشتند، عدهای دورهم جمع شده بودند و برای شکست انقلاب تلاشی همافزا میکردند؛ انقلابی که نوپا بود و هنوز تجربهای نداشت. انقلاب نیروی نظامی قوی نداشت تا پشتیبانش باشد. سپاه پاسداران که بعد از کمیتهها تشکیل شد، در حد فعالیتهای تبلیغاتی بود. هنوز وارد حوزه نظامی و انتظامی نشده بود و جمعیتی محدود داشت.
در چنین فضایی در دانشگاهها اتفاقات عجیبوغریبی میافتاد. مرکز فعلوانفعالاتی که در جامعه اتفاق میافتاد دانشگاهها بودند. دانشجویان آن زمان بهدرستی تشخیص دادند که فعلاً دانشگاهها باید بسته شود. البته اینیکی از دلایل و انگیزههای تعطیلی دانشگاه بود.
یکی دیگر از این دلایل، ناهمگونی دانشگاه با انقلاب اسلامی بود. طبیعتاً باید اتفاقاتی در دانشگاه میافتاد. کاری ندارم این اتفاقاتی که افتاد درست بود یا نادرست، ولی وقتی به عقب برمیگردم میبینم دیکته نانوشته غلط ندارد. وقتی نوشتیم غلط هم مینویسیم. ترس از غلط نوشتن نباید موجب شود که انسان ننویسد. بههرحال این اتفاق افتاد. دانشگاه تعطیل شد. من از طلایهداران تعطیلی دانشگاه و انقلاب فرهنگی بودم. حضرت امام هم از این اقدام دانشجویان حمایت کردند.
وقتی قرار شد دانشگاهها تعطیل شود، از هر دانشگاهی تعدادی از نمایندگان گروههای سیاسی خط امام به تهران آمدند و باهم جلساتی داشتند. در این زمان من عضو انجمن اسلامی دانشکده پزشکی اصفهان بودم. البته جزو نمایندگانی نبودم که به تهران آمدند. بعدازاینکه نمایندگان به تهران آمدند، جلساتی داخل اصفهان در خانهیکی از اعضای انجمن اسلامی برگزار شد.
در اصفهان دو تشکل وجود داشت؛ یکی انجمن اسلامی دانشجویان و دیگری سازمان اسلامی دانشجویان. تفاوت عمدهای باهم نداشتند. انجمن اسلامی قائل به حرکتهای منطقیتر بود. سازمان اسلامی هم همین رویه را داشت، اما بهاصطلاح امروزیها کمی رادیکالتر از انجمن اسلامی دانشجویان بود. آیه قرآنی که روی مهر انجمن اسلامی بود؛ اذا ضربتم فی سبیل الله فتبیتوا. خود این آیه نشان میدهد که مشیمان چه بود؛ هر کاری را باید بررسی کرد و بعد دست به اقدام زد. بهخصوص وقتیکه میخواهیم درراه خدا حرکت کنیم. نمیشود بیگدار به آب زد.
طبیعتاً تعطیلی دانشگاه توجه مردم اصفهان را به خودش جلب کرد؛ بهخصوص مردم انقلابی و خط امامی شهر که پای انقلاب ایستاده بودند. تقریباً همه مردم انقلاب را دوست داشتند، اما عدهای برای اینکه این انقلاب را حفظ کنند بهطور فعالتری در میدان بودند. وقتی مردم متوجه این موضوع شدند به کمک دانشجویان آمدند.
نیروهای ضدانقلاب که فعال بودند، در دانشگاه اتاقهایی داشتند، وسایلی به شهر میبردند و میآوردند. متوجه حرکات مشکوکی در دانشگاه شدیم. همکلاسیام شهید آتشدست را خدا رحمت کند. از اهالی نهبندان سیستان و بلوچستان بود. ابتدا او متوجه حرکات آنها شد. به بقیه اطلاع داد. همه جمع شدند. متوجه شدیم آنها تدارکات زیادی از دانشگاه به شهر و به خانههایی میبرند که آشوبهای شهری را به وجود میآورند. از وسایل تبلیغاتی و انتشاراتی بگیر تا چیزهای دیگر. البته در اصفهان در بینشان تجهیزات نظامی نبود. تنها چیزهایی بود که اذهان شهر را تغذیه میکرد.
از همینجا نواحی پرقائله کشور اداره و کنترل میشد. به آنها خوراک فکری میدادند و علیه انقلاب تبلیغات میکردند. دانشگاه تبدیل بهجایی شده بود که در آن، درس اهمیت درجه سوم داشت. دانشجویانی که حواسشان به درس بود، درسشان را میخواندند. کلاس هم دایر بود. استاد هم میآمد، اما آنهایی که دغدغه اصلیشان براندازی بود و آنهایی که دغدغه حفظ نظام داشتند باهم درگیر بودند.
عملاً درس برای کسانی بود که کاری به این موضوعات نداشتند. در این شرایط، تعطیلی دانشگاه، حرکتی انقلابی محسوب میشد. حرکتی که به نفع انقلاب تمام شد. البته این کار عوارضی هم داشت. تعطیلی دانشگاه در هر کشوری نشان از عدم ثبات آن کشور است، اما رودربایستی وجود نداشت. ثباتی وجود نداشت. اگر این اتفاق نمیافتاد چهبسا انقلاب در همان اوان شکلگیری از بین میرفت.
برای روستاها خانه و مدرسه ساختیم
دانشگاه که تعطیل شد، از اردیبهشت پنجاهونه هرکدام از دانشجوها به طرفی رفتند. در آن زمان جهاد سازندگی، ارگانی بود که بیشترین دانشجویان را جذب کرد. طبیعتاً من هم وارد جهاد شدم. در ساخت خانه، مدرسه و خانههای بهداشت شرکت کردم. آن زمان بیشتر مدرسهسازی میکردند. من در ساخت خانه و مدرسه در روستای اردستان و زواره شرکت کردم.
شهید مهدی نیل فروش زاده را خدا رحمت کند؛ برادر بزرگ دکتر نیل فروش زاده که متخصص پوست هستند. ایشان مسئول ما بود. در این نواحی در ساخت خانه، مدرسه و حمام برای روستاهایی که از جریان زندگی عقبافتاده بودند، کمک میکردم. همزمان هم در کردستان قائلههایی برپا شد؛ هم در گنبد و سیستان و جاهای مختلف کشور. گروههای ضدانقلاب فعالیتهای زیادی میکردند تا ایران را تجزیه کنند. از هر ناحیهای صدایی بلند میشد؛ مثلاً در آذربایجان گروه خلق مسلمان فعالیت میکرد. آن زمان نیروهای فکری در رگ انقلاب تزریق شدند و کمک کردند تا اهداف و رهنمودهای امام پیاده شود.
سال ۱۳۶۰ مجاهدین خلق در تهران مردم را ترور میکردند:
بعد از برجسته شدن وضعیت خطیری که در کردستان به وجود آمده بود، یکی از ارگانهایی که بیشترین نیروها را جذب کرد سپاه بود. در آن زمان بدنه اصلی سپاه تقریباً دانشجو بودند؛ در سطوح فرماندهی هم همینطور. مثلاً رحیم صفوی دانشجوی جغرافیای دانشگاه اصفهان بود. شهید همت هم همینطور؛ دانشجو بود. جانشین شهید همت در پاوه شهید قاضی همکلاسی من بود. دانشجوی پزشکی بود. فرماندهان جنگ اکثراً دانشجو یا فارغالتحصیل بودند.
۱۰/۹/۱۳۶۰ نیروی رسمی سپاه شدم و تا ۱۴/۱/۱۳۷۹ عضو رسمی سپاه بودم. قبل از اینکه وارد سپاه شوم از سال ۱۳۵۹ نیروی بسیج ویژه بودم. آن زمان نیروهای بسیج ویژه لباس سپاه میپوشیدند. بسیج ویژه کسانی بودند که پرونده گزینش شان در سپاه در شرف بررسی بود. یکی از معضلات در سپاه همین بود که ورود به سپاه با گزینشی طولانی همراه بود. حدود سیزده ماه طول کشید تا بتوانم وارد سپاه شوم.
سال ۱۳۶۰ مجاهدین خلق در تهران ترور میکردند. ترورها کور و بیهدف بود. اگر کوچکترین اطلاعی از کسی میرسید که حزباللهی است او را میزدند؛ مثلاً بقال محله. سپاه میخواست گشت ثارالله را برای مقابله با تروریستها راه بیندازد. گزینش سپاه برآورد کرده بود که هشت یا پنج سال طول میکشد تا نیروهای موردنیاز گشت را گزینش کنیم. محسن رفیقدوست هم آن زمان مسئول لجستیک سپاه بود. رفیقدوست گفته بود از انبار هزار دست لباس آورده بودند، ماشینها هم که بودند، به نیروهایی که میخواستند برای این کار بفرستند، لباس داده، ماشینها را هم تحویلشان داده بود. بعد گفته بود بروید توی خیابانها! اگر روش جذب نیروی سپاه بهصورت معمول بود شاید هشت سال طول میکشید تا نیروهای گشت ثارالله را گزینش و تائید کنند. نیروهای منافقین را همین نیروها زمینگیر کردند. البته این مدتزمان برای گزینش عادی بود.
من پیش از ورود به سپاه عضو انجمن اسلامی بودم، سوابقی داشتم. سپاه بهدقت بررسی میکرد تا کسانی که وارد میشوند افرادی بیراه یا نفوذی نباشند. این سختگیریها درست است، اما گاهی شرایط و اتفاقات آنقدر بهسرعت پیش میروند که فرصت لازم برای این بررسیها وجود ندارد.
سایه سیاه جنگ:
زمزمههای جنگ که شروع شد کردستان بودم. با سپاه به کردستان رفته بودم. البته به دلیل شرایط جسمی نیروی رزمی نبودم (پایم مشکل داشت. فلج اطفال مانعم شد). بهعنوان فعال فرهنگی به کردستان رفتم. در کردستان مشکل اصلی جنگ نبود. مشکل اصلی فتنهای بود که گروههای ضدانقلاب برای جدا کردن مردم کردستان از انقلاب ایجاد کرده بودند.
مردم کردستان، مردمی پاک و آگاه و مسلمانان شریفی هستند. هر کس غیرازاین درباره مردم کردستان فکر کند جفا کرده. شاید فعالیتهای فرهنگی در آنجا در رأس فعالیتها بود. آن زمان بیست سالم بود. گاهی که برای همین اقدامات فرهنگی به تهران میآمدم، معاون آقای شمخانی از من تحلیل میگرفت تا بداند کردستان چه خبر است. میپرسید وضعیت را چطور میبینید. به خاطر همین شاید آن موقع این جنبه کار مهمتر بود. سپاه هم آن زمان آن قدرت نظامی را نداشت که یک سال بعد پیدا کرد. سپاه آن زمان نقش مهمی در پاکسازی کردستان از اشرار و ضدانقلاب داشت.
همان روزها وقتی از کردستان برمیگشتم، دانشگاهها باز شدند؛ اوایل سال ۱۳۶۱ بود. منتهی کماکان در کردستان ماندم. به دلیل اینکه احساس میکردم منطقه بیشتر به ما نیاز دارد. با خودم میگفتم: «حضور من اینجا مهمتر است تا در کلاس درس.»
شهید رجایی شب عید به اردوی بچهها آمد:
فعالیتهای فرهنگی ما در کردستان شامل نشریه، سخنرانی، جزوه و بسیاری کارهای دیگر میشد. جزوه و نشریات مستقیم به دست مردم میرسید. سخنرانیهایی ترتیب میدادیم و البته کار با بچهها. مهمترین کاری که آن زمان داشتیم کار با بچهها بود؛ آنهم در قالب گروههای فوتبال یا بردن به اردوها.
یکی از اقدامات مؤثری که ما را در سنندج به شکل شبکهای درآورد، اردوهای دانشآموزی بود. دانشآموزانی که تا چشمباز کرده بودند، تنها شهرشان را دیده بودند، نمیدانستند استانی از کشوری هستند که در آن خبرهایی هست؛ جنگ و فعالیت مسموم نیروهای ضدانقلاب. فقط طبیعت خودشان را دیده بودند. آنها را به مجلس شورای اسلامی و به دیدار با مرحوم شهید رجایی بردیم. شهید رجایی شب عید به اردوی بچهها آمد و سالتحویل را با آنها گذراند.
شهید رجایی آدم ساده زیستی بود. درست طبق سیره پیامبر عمل میکرد. وقتی پیامبر در جمع مینشست کسی نمیدانست پیامبر کدام است. آقای رجایی هم همینطور بود. هیچکس نمیتوانست باور کند که او رئیسجمهور این کشور است. آدمی بسیار بیآلایش بود. دیدن این بیآلایشی برای بچهها جذاب بود. خداوند در قرآن میفرماید: «الذین آمَنوا و عملوا الصالحاتُ سَیَجعل لَهُمُ الرَّحمانُ وُدّا.» خداوند محبت کسی را که ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد، در دل مردم قرار میدهد. مرحوم رجایی هم ایمان داشت، عمل صالح داشت، مردم هم دوستش داشتند؛ چونکه صد آمد نود هم پیش ماست. تأثیری که آن زمان شهید رجایی بر دانشآموزان گذاشت، ماندگار شد. این دانشآموز بزرگ میشد، تحصیلکرده میشد، دانشگاه میرفت. چنین صحنههایی را دیده بود، او دیگر ساخته میشد.
حضور دانشجویان در سپاه و آموزشوپرورش حضوری مؤثر بود:
یکی از کارهای مهم ما همکاری با آموزشوپرورش بود. آموزشوپرورش کردستان با سپاه همکاری خوبی درزمینهٔ فنون تربیتی و آموزشی دانشآموزان داشت. برای برگزاری اردوی دانشآموزی از چهار ماه قبل، هرروز بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب جلساتی داشتیم. جزئیات برنامههای اردو در این جلسات مشخص میشد. همهچیز را مکتوب میکردیم. حضور دانشجویان در این ماجرا مؤثر بود.
ممکن بود کسانی که میخواستند کاری کنند و درراه خدا حرکت کنند، ندانند چطور باید پیش بروند. وقتی میخواهی به سمتی حرکت کنی، باید مسیر را بررسی کنی؛ با چه مواجه هستی، چکار میخواهی بکنی، چه موقعی باید حرکاتی از تو سر بزند و چه موقعی نباید. باید تمام اینها را بنویسی و طبق این نقشه راه حرکت کنی.
حضور دانشجویان در سپاه و آموزشوپرورش حضوری مؤثر بود. در آموزشوپرورش هم دانشجویان تدریس را به عهده گرفته بودند. من آن زمان در سپاه بودم، ولی ریاضی سوم راهنمایی هم تدریس میکردم. بعدازظهر در سپاه بودم و صبح در مدرسه درس میدادم. از طرفی در کردستان دبیرستانها هنوز باز نشده بودند؛ یعنی دانشآموزان تا مقطع راهنمایی درس میخواندند. سال ۱۳۶۰ دبیرستانها باز شدند. پیش از آن دبیرستانها براثر قائله کردستان تعطیلشده بودند.
جنگ بود. صیاد شیرازی و نیروهایش در باشگاه افسران سنندج محاصره بودند؛ آنهم در باشگاهی که وسط شهر بود. در دیگر مناطق کردستان اوضاع به همین منوال بود. برای گرفتن سردشت شاید متجاوز از بیست بار خود شهید صیادشیرازی ستون کشید تا بروند سردشت را بگیرند، اما نیمهراه متوقف میشدند و برمیگشتند. مناطق در اشغال بود؛ آنهم نه در اشغال عراق، بلکه در اشغال نیروهای داخلی. جنگ در این حد سخت بود.
نباید گفت همه مردم کردستان نسبت بهنظام موضع داشتند. مردم وقتی میدیدند معلم فرزندشان دانشجوی پزشکی مملکت است، اعتماد میکردند. این برای آنها اعتبار و احترام بود. وقتی هم میدیدند ما نیامدهایم بزنیم و بجنگیم، آمدهایم مدرسهشان را راه بیندازیم، ما رابین خودشان قبول میکردند. حال معلمانشان کجا بودند؟ اعتصاب کرده بودند. مدارس را بسته بودند. سرکار نمیآمدند. چون طرفدار گروههای کومله و دموکرات بودند. البته عدهای از معلمها هم در مدارس تدریس میکردند، نه اینکه تنها ما در مدارس باشیم.
من ریاضی درس میدادم، دکتر مصطفی ابوالقاسم از اورولوژیستهای سپاه و دکتر کاظمی صالح که آلان متخصص قلب است، علوم درس میدادند. بچهها تدریس درسهای مختلف را به عهده میگرفتند تا مدارس را سرپا نگهدارند. بهتدریج توانستیم در سال ۱۳۶۰ دبیرستانهایشان را هم بازگشایی کنیم. آن سال بهاندازه کافی انقلاب ثبات پیدا کرد. این موضوع موجب شد معلمهایی که میانه بودند و ترس از گروهکها موجب میشد سر کلاس نیایند، فریبخورده بودند به سرکارشان برگردند. میدیدند نه خبری نیست. به خاطر همین اوضاع عادی شد. بهتدریج همهچیز به حال سابق برگشت.
اواخر سال ۱۳۶۱ که داشتم به تهران برمیگشتم، تیپی از کامیاران عمل کرد و تیپی از مریوان. این دو تیپ به هم رسیدند؛ یعنی تمام روستاهای بین این دو منطقه پاکسازی شد. تقریباً کردستان در آن زمان پاکسازیشده بود. البته تکوتوک حملات ایذایی از طرف گروههای ضدانقلاب به شکل کمین در جادهها انجام میشد، اما واقعاً کردستان بهطور کل از اشرار پاکسازیشده بود.
تیمهای اضطراری پزشکی، صندلیهای خالی کلاس و گوشبهزنگ شدن ستون پنجم:
آذر ۱۳۶۱ برگشتم سر کلاس درس. در این موقع جنگ در جنوب ادامه داشت. از آن موقع هر وقت عملیات میشد، تیمهای اضطراری پزشکی تشکیل میشد. از طرفی سعی مسئولین تشکیل تیمها این بود که دانشجوها از درس و کلاسهایشان عقب نمانند. شب عملیات یا یکی، دو شب قبل از آن، سراغمان میآمدند، اما در این میان مشکلی وجود داشت؛ نبودن بعضی از ما بهطور همزمان در دانشگاه یا سر کلاسها برای همکلاسیها تداعی میکرد که در جبهه حتماً خبری هست. هر دوستی، دوستی دارد؛ لِکُلِ صدیقٍ صدیق. با این وضع خبر دهانبهدهان میگشت و به گوش عوامل ستون پنجم دشمن هم میرسید.
برای جلوگیری از پخش شدن اخبار بچهها را گروهبندی میکردند. عدهای را زودتر وعدهای را دیرتر میبردند. تیمهایی که اعضایشان دانشجو نبودند زودتر و گروههایی که دانشجو بودند دیرتر به منطقه میرفتند. معمولاً ما را دو یا سه شب قبل از عملیات به جبهه میبردند. گاهی پیش میآمد که خانه بودیم و مهمان داشتیم. دنبالمان میآمدند و میگفتند تا نیم ساعت دیگر باید فرودگاه باشیم که با هواپیمای C-130 برویم اهواز.
مردم در کوچهپسکوچههای سنندج برسرمان قند ریختند:
وقتی عملیات بیتالمقدس اتفاق افتاد، کردستان بودم. نهتنها کردستان، بلکه سراسر ایران از این پیروزی شاد شد. شاید اشغال خرمشهر مثل اشغال ایران بود. اهمیتش از هر جای دیگری بیشتر شده بود. اتفاق ناراحتکنندهای بود. با خودمان میگفتیم: «خرمشهر؟! یعنی تا اینجا آمدند؟! کشور ما را گرفتند؟!» شاید اگر میگفتند بلندیهای فلان جا را دشمن گرفت آنقدرها ناراحتکننده نبود؛ البته حساسیت داشت، نه اینکه نداشته باشد. خرمشهر، شهری بود که مردم داشتند در آن زندگی میکردند و اشغالش برای ما مثل یک سیلی بود. طبیعتاً پس گرفتن شهر همان مقدار برای ما اهمیت داشت.
وقتی خبر آزادسازی خرمشهر در رادیو اعلام شد، تمامی مردم کشور سرازپا نمیشناختند و به خیابان آمده بودند و از خوشحالی بوق میزدند و پایکوبی میکردند. اتفاقی در سنندج افتاد که شاید منتظرش نبودیم و برایمان بسیار جالب بود. چون آن زمان بعضی فکر میکردند مردم سنندج هم با ضدانقلاب هستند، اما ما با مردم قاطی شده بودیم، با آنها زندگی کرده بودیم. میدانستیم اینطور نیست. این تحلیلها را به دوستانمان در سپاه میدادیم. آنها هم مطمئن بودند که اینطور نیست، ولی آزادی خرمشهر بهعنوان نمودی از این حرکت مردم بود. مردم کردستان هم مثل تمام مردم کشور به خیابانها ریختند، شادی کردند و سر پاسدارانی که بیرودربایستی با آنها جنگیده بودند، قند میریختند. ممکن بود بچههای همانها در درگیری کشتهشده باشند. طبیعی هم بود که این اتفاق میافتد، ولی مردم در کوچهپسکوچههای سنندج که رفتوآمد بالباس سپاه در غیر آن شرایط خطرناک محسوب میشد، قند میریختند؛ قند کوپنی! نه قندی که قیمت ندارد.
آن موقع با ماشین سپاه برای شادی به خیابان رفته بودیم و آنها با ریختن قند بر سر ما، با ما همراهی میکردند. بههرحال حادثه آزادی خرمشهر حادثه بزرگی بود. فتح خرمشهر نمودی از روپاشدن بنیه نظامی کشور بود. چون وقتی انقلاب پیروز شد، عدهای از سران ارتش از کشور خارج شدند، عدهای هم بهعنوان اینکه فرمانده ارتش علیه انقلاب بودند دستگیر شدند، عدهای هم در زندان بودند. ارتش هنوز نتوانسته بود خودش را پیدا کند. سپاه هم تازه شکلگرفته بود.
طبیعی بود که آن زمان هنوز نیروی نظامی ما قوت و قدرت لازم را نداشت، اما عملیات بیتالمقدس نشان داد که ایران ازنظر نظامی روی پای خودش ایستاده است. آزادی خرمشهر معادلات دنیا را به همریخت. صدامی که به او قول داده بودند هفت، هشتروزه کار ایران تمام است، فهمید در بد مخمصهای افتاده و گولخورده است. از همان زمان اقداماتی برای ایجاد صلح بین دو کشور شروع شد و تا زمانی که قطعنامه ۵۹۸ صادر شد، این اقدامات ادامه داشت.
شیکوپیک زیر تلّی از خاک:
در طول دوران تحصیل در تمام عملیات مهم جنوب شرکت کردم؛ بهجز عملیات خیبر. در اورژانسهای خط از پزشکیاری کارم را شروع کردم تا پزشکی؛ یعنی از دوران دانشجویی در خط شروع به کارکردم. اورژانسهای خط نزدیکترین اورژانسها به خط و اولین محل تریاژ مجروحین بود. البته اگر امدادگران رزمی را کنار بگذاریم. امدادگر اولین کسی بود که به بیمار میرسید. بعدازآن به مجردی که مجروح به پشت خط میرسید اورژانس خط او را تحویل میگرفت. فاصله این اورژانسها تا خط از دو، سه کیلومتر شروع میشد و به ده کیلومتر میرسید. این فاصله در عملیات کربلای چهار به یک کیلومتر رسید.
بعدها بیمارستانهای صحرایی جایگزین اورژانسهای خط شدند. این بیمارستانها بسیار مجهز بودند. اگر شمارا چشمبسته وارد بیمارستان علی بن ابیطالب (ع) میکردند، وقتی داخل بیمارستان چشمت را باز میکردی فکر میکردی دریکی از بیمارستانهای شیک شهر هستی. امکانات شیک و خوبی داشت؛ آنهم در زیر تلی از خاک! اگر دشمن از بالا منطقه را رصد میکرد چیزی جز خاک نمیدید. به همین دلیل هرچه گذشت اورژانسها به خط نزدیکتر شدند؛ برای اینکه بتوانند در کمترین زمان بهترین سرویس را به رزمندهها بدهند. ما هم آن موقع کلههایمان خراب بود. اگر یکوقتی به بیمارستان صحرایی مأمور میشدیم، فکر میکردیم دنیا روی سرمان آوار شده.
آقای فتحیان مسئول بهداری رزمی جنوب بود. همه ما همیشه دنبال این بودیم کلکی سوار کنیم تا سر از اورژانس خط دربیاوریم. چون آنجا به قولی داغ داغ بود. کلهمان خراب بود. آمده بودیم شهید بشویم. فکر میکردیم اگر کسی شهید نشود دیگر اوضاعش خراب است!
چرا خوابیدن اینا!/ خوابِ خوشروی تختهای خونی:
در اورژانسهای خط خواب وجود نداشت. خدا رحمت کند شهید تاجالدین را. من همیشه با لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی به جبهه میرفتم.
عملیات بدر بود؛ اولین عملیاتی که به جنوب رفتم. روی آب بودیم. اورژانسمان روی یونولیتهای بزرگی ساختهشده بود که به آن کشتی نوح میگفتیم. یونولیتهایی که روی شناورهای بزرگی به هم وصل میکردند. قاب آهنی داشت. اینها به هم وصل میشدند و سطح بزرگی را درست میکردند که میشد روی آن اورژانس و کنارش هم خوابگاهی بهپا کرد. آدم یادش نمیرود. تا گردن زیرآب میرفتند و اینها را درست میکردند. عملیات بدر در اسفندماه بود. البته هوای جنوب در آن فصل سال خیلی سرد نبود، اما بههرحال سخت بود.
وقتی در اورژانس کاری نداشتیم، شهید تاجالدین اصرار میکرد بخوابیم؛ «همه بخوابید!» ما را میخواباند. آن زمان حسین خرازی یکدستش در جنگ قطعشده بود. حاج حسین آمد بازدید. داشت ازآنجا رد میشد. آمد اورژانس خط را ببیند، دید ما همه خوابیم. آمد گفت: «چرا خوابیدن اینا!» چراغقوه انداخت روی بچهها. خدا رحمت کند شهید قاضی را. در پاوه جانشین حاج همت بود. حالا درسخوانده بود و دوباره به جبهه آمده بود. نزدیک اینترنی بودیم. سال ۱۳۶۳ بود.
حاج حسین آمد در چشمهایمان نور انداخت. قاضی گفت: «برادر، چکار میکنی! خاموشکن!» بعداً یکی از بچهها برگشت به او گفت: «حمید فهمیدی کی بود؟!» گفت: «نه!»
– حاج حسین بود!
مثلاینکه برق دویست و بیست ولت به او وصل کرده باشند، از جا پرید. دوید. خودش را رساند به حاج حسین. حاج حسین را بوسید. گفت: «حاج حسین ببخشید. من نشناختم شما رو.» حاج حسین هم چیزی نگفت.
در اورژانس خط گاهی سی، چهل ساعت نمیتوانستیم بخوابیم. به خاطر همین سعی میکردیم قبل از عملیات حسابی استراحت کنیم. وقتی عملیات شروع میشد، همینطور مجروح به اورژانس میآمد. آن موقع بادگیر میپوشیدیم تا لباسهای زیری را از خونی شدن مصون کند. بعضی مواقع با همان لباس روی تختهای خونی خواب مان میبرد. بعد از وقفهای کوتاه، دوباره موج بعدی مجروحین سرازیر میشد؛ دوباره و دوباره.
خال هاشمی/ من ور نیمیدارم! این سید بوی شهادت میدِد:
در جبهه کسی بود به نام «مصطفی اویی.» مالزیایی بود. در بیمارستان نمازی شیراز پرستار بود. زن ایرانی گرفته بود. میگفت پدر و مادر من کافر بودند. وقتی به دنیا آمدم خالی توی صورتم داشتم. پدر و مادرم میگفتند: «این بچه مال ماست. خالش، خال هاشمیه.» هنوز هم آن خال روی صورتش بود. معنی اسمش به مالزیایی «برگزیده» میشد؛ گلی در میان گلهای دیگر. خاطره مسلمان شدنش را یادم رفته. در مالزی مسلمان شده بود و اسم مصطفی را که بازهم به معنی «برگزیده» بود، برایش انتخاب کرده بودند. همسر ایرانیاش در بیمارستان نمازی شیراز پرستار بود. او هم در عملیاتها شرکت میکرد. در عملیات والفجر هشت شاید هم در بدر بود، درست یادم نیست. رو کرد به شهید قاضی و گفت: «این بوی شهادت میده.»
در عملیات والفجر هشت سنگری آنسوی آب، در فاو فتحشده بود. سنگر عراقیها بود. قرار بود مصطفی در اورژانس باشد. برای اینکه نیروها جلو رفته بودند، اورژانس هم باید جلوتر میرفت. منتها اورژانس بهاندازه کافی جانداشت تا همه نیروها به آنجا بروند. از بین جمعیتی که بودیم باید تعدادی به اورژانس جلوتر میرفتند. هیچکس هم حاضر نبود از حقش بگذرد. همه داوطلب بودند تا به اورژانس نزدیک نیروها در آنطرف آب بروند. کار به قرعه کشید. دکتر سعید سهیلی که آلان متخصص گوش و حلق و بینیِ، پاسدار و در اصفهان است، قرعه را برداشت. اول زیر بار نمیرفت. به لهجه اصفهانی گفت: «من ور نیمیدارم! این سید بوی شهادت میدد، میترسم اسم این به یاد.» قرعه برداشت. اتفاقاً اسم قاضی آمد.
یکی از کسانی که در عملیات والفجر هشت شهید شد، حمید قاضی بود. وقتی به سنگر اورژانس جدید رفتند، به دلیل اینکه سنگرها عراقی بود و رو به ایران ساختهشده بود، قسمتی از سنگر که رو به عراق بود، حفاظ درستی نداشت. گلوله توپ مستقیم دشمن وارد سنگری شد که اورژانس خط بود. آنجا حمید قاضی به شهادت رسید.
مرا به خود چنین گمان نبود:
آن روزها اصلاً فکر نمیکردم که بمانم؛ «مرا به خود چنین گمان نبود.» جنگ بود دیگر. با خودم میگفتم انشاءالله یکی از آن گلولهها هم سمت من میآید. امیدوار بودم شهید بشوم، اما به بعد از جنگ فکر نمیکردم که چه میشود و چه اتفاقاتی میافتد.
در آن دوران. تیر و ترکش نخوردم، اما دو بار شیمیایی شدم. اولین بار در عملیات والفجر هشت بود. مواجهه با مجروحین باعث شیمیایی شدنم شد، نه مواجهه مستقیم با عاما شیمیایی. وقتی مجروح شدم، حالم بد شد. مرا به عقبه جبهه برگرداندند. دستها و صورتم تاولزده و چشم و ریههایم هم درگیر شده بود. در آن عملیات در بیمارستان علی بن ابیطالب بودم. هنوز بیمارستان را نزده بود. مرا با هلیکوپتر به امیدیه اهواز آوردند. از امیدیه هم به اصفهان آمدم. در همین عملیات هم قاضی شهید شد و با همان حال زار به تشییعجنازهاش رفتم.
دومین بار در عملیات کربلای پنج مجروح شدم. این بار با گلوله مستقیم دشمن در اورژانس خط مقدم شیمیایی شدم. کربلای پنج، سیزده روز بعد از کربلای چهار انجام شد. ده روز اصفهان بودیم و دوباره ما را به منطقه برگرداندند. این بار مجروحیتم شدید بود. چشمهایم جایی را نمیدید. حتی بهقولمعروف «لایت پرسپشن» نداشتم. نور را هم نمیدیدم. دکتر قنبری متخصص چشم بیمارستان شهید صدوقی اصفهان گفت: «وقتی برای اولین بار معاینهات کردم، با خودم گفتم این چشمها دیگر برنمیگردد. چون مثل شیشهای بود که با سنگ رویش خط کشیده باشند. آدم فکر نمیکند که شیشه شفاف شود.» ولی چون این شیشه بیولوژیک بود و سلول تولید میکرد، سلولهای سطحی از بین رفتند و جایش را سلولهای سالم گرفتند. آلان هم الحمدالله چشمهایم سالم هستند.
کربلای چهار سختترین عملیات برای اورژانس و درمان بود. من در این عملیات در حوالی دریاچه ماهی بودم. در کربلای چهار منطقه را بهشدت بمباران کردند. دستآخر هم در شرایط اضطراری ما را از منطقه خارج کردند. ممکن بود در آنجا اسیر شویم. منطقه را بهشدت کوبیدند؛ چون عملیات لو رفته بود. خیلی اذیت شدیم. هم باید مراقب مجروحین بودیم، هم مراقب خودمان. کربلای چهار عملیات سختی بود.
بمب خوشهای در شکم رزمندهای که میگفت؛ من دختردارم!
در عملیات والفجر ده در بیمارستان توحید مستقر بودم. آن زمان پزشک عمومی بودم. در این عملیات توفیق حضور در اورژانس خط را نداشتم. والفجر ده عملیاتی بود که در آن بمباران شیمیایی حلبچه اتفاق افتاد. مجروحین حلبچه هم به بیمارستان سنندج تریاژ شدند. رئیس بیمارستان سنندج، دکتر مطهری متخصص گوش و حلق و بینی بود. سید شریف و نجیبی بود.
در مواقع جنگ رئیس واقعی بیمارستان یک فرد نظامی است. من از طرف سپاه رئیس بیمارستان بودم؛ یعنی ایشان باید با نظر من کار میکرد. البته باهم رفیق بودیم. اگر هم رفیق نبودیم، آن زمان سر ریاست دعوایی نبود. همه یکدل بودند، یک هدف داشتند.
مجروحی را آوردند. از ماشین که بیرونش آوردند، دیدم شکمش برجسته شده. دقیقاً شکل یک گلوله بود. مجروح التماس میکرد. او را با برانکارد آوردند. همه از اطراف برانکارد او دور میشدند. میترسیدند گلوله یکدفعه منفجر شود. خطرناک بود. کسی حاضر نشد او را به اتاق عمل ببرد. رفتم جلو گفتم: «دوستان ما اومدیم اینجا برای همین! بنا نبود زنده بمونیم. اگر هم تا حالاش زنده موندیم، برای این کار اومدیم؛ که باشیم و کمک کنیم.» رزمنده هم التماس میکرد. میگفت: «من دختردارم!»
سریع او را به اتاق عمل بردند. رفتم اتاق عمل. یک فیلمبردار هم با من آمد. به فیلمبردار گفتم: «عزیز من! دوربینت رو بذار اونجا فیلم بگیره، خودت بشین که اگه منفجر شد به تو نخوره! حالا من دارم کاری انجام میدم! تو چی؟!»
فکر میکردم او کاری انجام نمیدهد. خیلی وقتها در عملیاتها باکسانی که دوربین دستشان بود درگیر شدم. بااینکه خودم فرهنگی و تبلیغاتی بودم، ولی احساس میکردم که اینها نباید کشته شوند. ما داریم کاری انجام میدهیم که بسیار واجب است، درحالیکه ثبت این خاطرات واقعاً واجبتر بود. آلان میفهمم کسانی که در این راه، دوربین به دست، بدون اسلحه شهید شدند چه رسالت بزرگی داشتند.
غیر از فیلمبردار، تیم تخریب سپاه هم به اتاق عمل آمد. پوست شکم مجروح را باز کردم و دسترسی به سر گلوله را برای تیم تخریب مهیا کردم. بمب، خوشهای بود. بهمجرداینکه راهدست رسی به بمب محیا شد، سر بمب را باز کردند و چاشنی را بیرون آوردند. بچههای تخریب میگفتند چاشنی حتی به یک قطره خون حساس است و منفجر میشود.
در حین عمل دستکش و ماسک داشتم. چهرهام معلوم نبود. فیلم اتاق عمل را در اورژانس دزلی در مریوان نشان داده بودند. پزشکان آنجا گفته همینکه دست مرا با چاقوی جراحی دیده بودند، گفته بودند این دست جراح نیست. اتفاقاً بعدازاینکه بمب را خارج کردم، جراح آمد باقی کار را انجام داد. بخشی از کلیه بیمار از بین رفت، ولی الحمدالله مجروح زنده ماند.
باید در گوش جوانهایمان فردوسی بخوانیم/ شرایط که خطیر میشود، خیلیها جوهر وجودیشان را نشان میدهند:
وقتی شرایطی به وجود بیاید که کشور در معرض خطر قرار بگیرد، جوانها وارد عمل میشوند. آن موقع نه ما از آسمان پایین افتاده بودیم، نه جوانهایی که شاید به سر و ریختهای مختلف میبینیم، آدمهایی غیرمعمولاند. همه مثل هم هستیم. شرایط که خطیر میشود، خیلیها جوهر وجودیشان را نشان میدهند.
چند عامل در این زمینه اهمیت دارد؛ فرهنگ عامل مهمی است. بالاخره ما باید در گوش جوانهایمان فردوسی بخوانیم. باید میهنپرستی را ترویج کنیم. اتفاقی که ناشیانه کنارش میگذاریم. فکر میکنیم مخالف اسلامخواهی است. اصلاً چنین چیزی نیست! ایرانیها با آغوش باز اسلام را پذیرفتند؛ ایرانیهایی که از ظلم و جور مغهای زرتشتی به ستوه آمده بودند. روحانیون زرتشتی خیلی بدعمل کرده بودند. ظلمهایشان موجب شده بود که مردم از آنها به ستوه بیایند و با رضای خاطر اسلام را قبول کنند.
ما اگر درست عمل کنیم، اگر قرار باشد که همه پیغمبرها را یکجا جمع کنند و بگویند برای مردم صحبت کنید، همهشان یک حرف میزنند. همهشان میگویند دروغ نگو. دوستی را ترویج میکنند. ما اگر مروج خوبیها، دوستیها، حق و حقیقت باشیم، هیچگاه این کشور با خطر مواجه نیست. معلوم است که مُزلّفی مثل ترامپ نمیتواند با این کشور کاری بکند، ولی اگر خداینکرده خودمان ایراد داشته باشیم و مروج حق و حقیقت نباشیم، حق را ببینیم و به سمت ناحق گرایش پیدا کنیم، نمیتوانیم فکر کنیم چه اتفاقی میافتد.
در جنگی که عمر به ایران حمله کرد، به «صلصال» معروف شد چون پای سربازان ایرانی را با زنجیر میبستند تا از مقابل سپاهیان اسلام فرار نکنند. آیا ایرانیها ترسو بودند؟ نخیر، به ستوه آمده بودند. اگر درست عمل کنیم اتفاقی نمیافتد. وقتهایی هست که بدعمل میکنیم. چیزهایی اصل و چیزهایی نا اصل میشود.
فقط درس می خونم، فقط میرم جنگ!/ این راه بینهایت:
من دانشجوی سال چهارم یا پنجم پزشکی بودم. دیدم همدرسم زیاد طول کشیده، هم سفت و کتف به درس نچسبیدهام. تصمیم گرفتم همه فعالیتها و کارهایم را مثل انجمن اسلامی و… همهچیز را کنار بگذارم و فقط درس بخوانم. با خودم گفتم: «فقط درس می خونم، فقط میرم جنگ!» دیگر هیچ کاری به چیزهای دیگر ندارم. فعالیتهای انجمن اسلامی هم خیلی وقتگیر بود. دانشجو باید درسش را بخواند؛ چون میخواستیم بعدها بالای سر بیمار درباره مطالبی که میخوانیم تصمیم بگیریم. شوخی نبود.
دکتر محمد اسماعیل اکبری که همه شما او را میشناسید، استاد وقت ما و رئیس دانشکده علوم پزشکی اصفهان بود. من را جلوی بیمارستان خورشید دید. به من گفت: «آقا باید بری یه کاری رو انجام بدی.» گفتم: «دکتر من هیچ کاری غیر از جبهه و درس خوندن انجام نمیدم!»
– اتفاقاً در ارتباط با جبههس.
– اگه در ارتباط با جبههس که هیچی. تردیدی ندارم که انجام میدم!
– قرار شده معاونتهای جنگ تو دانشگاه راه بیفته. شما باید معاون جنگ دانشگاه باشی.
– من دانشجوام، چجوری معاون جنگ باشم؟ بلد نیستم! من کار اداری بلد نیستم! یه دورهای تو سپاه کردستان کار فرهنگی کردم، ولی کار اداری نکردم!
این اولین سمت من بود. معاون جنگ دانشگاه شدم و کارم همین هماهنگیها برای تیمهای اضطراری پزشکی به جبهه بود. یک سال و اندی معاون جنگ دانشگاه بودم. بعدش اینترن شده بودم. برای مهمان شدن به دانشگاه تهران، انتقالی گرفتم. اینترنی را هم راحت مهمان میکردند؛ چون قرار بود کار بکند. همه دانشگاهها هم لازم داشتند. آدم تهران. دکتر اصغری که رئیس غذا و دارو بودند معاون جنگ دانشگاه شدند.
بعدازآن در سپاه سمتهایی داشتم. معاونت آموزشی ستاد بهداری کل سپاه بودم. در بیمارستان بقیهالله جانشین رئیس بیمارستان بودم. بعدازآن رئیس دانشکده پزشکی بقیهالله شدم. بیرون از سپاه ریاست دانشگاه پزشکی کرمان را پذیرفتم. بعدازآن هم مشاور وزیر و مدیرکل بازرسی وزارت بهداشت در زمان دکتر فرهادی بودم که در زمان دکتر پزشکیان هم ادامه پیدا کرد. چهار سال رئیس بیمارستان رازی شدم. در حال حاضر هم در مرکز پژوهش و آموزش بیماریهای پوست و جذام معاون پژوهشی هستم. حالا هم استاد تمام هستم.
در جوانی هم علیرغم این پای چلاقم فوتبال بازی میکردم!
شنا میکنم و البته فوتبال را خیلی دوست دارم. رشته موردعلاقه من است. در جوانی هم علیرغم این پای چلاقم فوتبال بازی میکردم. البته گل کوچیک جنوب شهر تهران. بچهها میگفتند اگر پا داشت چکار میکرد!
هنوز دلم آنجاست/ پدرم هم همینطور بود؛ شیکوپیک:
اصولاً از زندگیام ناراضی نیستم، ولی مسلماً دوران جنگ و دانشگاه دوران عجیبوغریبی بود. به این سروشکلم نگاه نکنید. هنوز دلم آنجاست. من به تولی و تبری اعتقاددارم. من مدافع اتفاقاتی نیستم که دارد میافتد. کاملاً خودم را جدا کردهام. سال ۱۳۹۰ یک خط کشیدم، بریدم آنچه که از سال ۱۳۵۶ تا ۱۳۹۰ اتفاق افتاده، از سال ۱۳۵۶ را به حال وصل کردم. اگر امام نمیآمد، من همین کسی بودم که اینجا نشستهام. من همین قیافه را داشتم. پدرم هم همینطور بود. پدر من هم بازاری بود. دعای سمات جمعه عصرش ترک نمیشد. روزه و نماز و روضه و… قبل از تکلیفشدنمان برجایش بوده، اما همین ظاهر را داشتیم؛ کراواتی و شیکوپیک. آن دوره را به این دوره وصل کردم؛ «هرکسی کاو دور ماند از اصل خویش، بازجوید روزگار وصل خویش.»
معلم موسیقی دارم:
نمیدانم میدانید یا نه. خطاطان کردستانی خطاطان معروفی هستند. به هنر خط خیلی علاقه داشتم. همزمانی که در کردستان پاسدار بودم و لباس سپاه تنم بود، کلاس خطاطی هم میرفتم و تمرین خط میکردم. البته محدودیت وجود داشت. امروز به کلاس خط میرفتم، فردایش برای مأموریت به بانه میرفتم. به موسیقی علاقهمند بودم، ولی مجال فراگیریاش پیش نیامد. مثل آدم زندگی نکردیم که کلاس موسیقی برویم و پدر و مادر ما را به کلاس موسیقی ببرند!(با خنده) درسخوان بودم و درگیر مدرسه و بعد دانشگاه شدم. درسخوان بودم که توانستم قبل از انقلاب وارد دانشکده پزشکی شوم. این موضوعات برایم موضوعاتی فرعی بود. حالا مجالش را پیداکردهام. معلم موسیقی دارم. تار میآموزم. یک سال است که یادگیری سهتار را هم شروع کردهام.
امام خمینی (ره) شاکله فکری و رفتاریام را شکل داد:
در زندگی من بیشتری نقش را امام داشت. واقعاً شاکله فکری و رفتاریمان را امام شکل داد. بالاخره علاقهای که به ایشان داشته و دارم، در زندگیام نقش داشت.
هرکسی هرجایی هست همانجا را درست کند، مملکت آباد میشود/ لااقل به فکر خودت خیانت نکن!
کاری نداشته باشید چه کسی چگونه عمل میکند، شما به آنچه میدانید درست است عمل کنید. امام جملهای داشت؛ «هرکسی هرجایی هست همانجا را درست کند، مملکت آباد میشود.» این را همهمان منوط کارمان قرار بدهیم. هرکسی هرجایی هست، به آنچه میداند درست است عمل کند. لااقل به فکر خودت خیانت نکن! اگر میدانی اینطوری درستتر است به آن عمل کن. منافع خودت را نبین. میگویند وقتی حضرت امام میخواست فتوای مجسمه را در رسالهاش بدهد، اول مجسمه سر حوضاش را با گوشتکوب شکست تا خودش منافعی در این موضوع نداشته باشد و بعد فتوا داد.
کشوری داریم که با خونِدل از قدیم تا به اینجا رسیده. اگر این کشور را دوست داری، نامردی نکن! ما که بیشتر از هفتاد، هشتاد سال عمر نمیکنیم. بعضیها بهقدری پول جمع کردهاند که برای چند نسلشان گذاشتهاند. بس است دیگر! نگاه نکنیم دیگران چطور عمل میکنند. به فطرت الهیات برگرد. ببین او چه میگوید. ببین او از تو میخواهد چطور عمل کنی. بر اساس آن عمل کن، ولو بگویند بیدست و پایی.
عمر این دنیا خیلی کوتاه است. بهسرعت میگذرد و به ناتوانی میرسی. همه قوایت را آرامآرام از دست میدهی. من فکر میکنم آخرت یعنی همین؛ بتوانی با آنچه کردهای کنار بیایی؛ یعنی روحی که باقی میماند. اگر این روح در انتهای عمرش را مثبت ارزیابی کند، آرامش ابدی دارد. این یعنی بهشت. اگر منفی ارزیابی کند و ببیند هرجا رسیده خرابکاری کرده، این یعنی ناآرامش ابدی؛ یعنی جهنم! این به دست نمیآید مگر به آنچه میفهمیم عمل کنیم. فهمیدن حق از باطل، نور از ظلمت و خوب از بد چندان کار سختی نیست. فطرتت به تو میگوید.
سخن آخر:
جوانهای ما جوانهای خوبی هستند. در قصه سیل و زلزله معلوم شد. آنها کسانی هستند که اگر خطری هم برای کشور اتفاق بیفتد، مثل ما عمل میکنند. چرا فکر میکنیم آنها متفاوت عمل میکنند؟ ما چیز دیگری بودیم؟ این خبرها نیست. آنها هم اگر خبری بشود وسط گود میآیند. اگر ما هم آمدیم از کسی طلب نداریم. بنا بر فهممان عمل کردیم. به خاطر کشور و دین و آیینمان بوده.