- ضمن تشکر از اینکه وقت گرانبهایتان را در اختیار ما گذاشتید، بهعنوان اولین سؤال درخواست میکنم خودتان را معرفی کنید؟
-زینالعابدین آقایاری هستم. متولد سال ۱۳۴۹ روستای قرهبلاغ، در ۲۰ کیلومتری زنجان، پدر و مادرم همچنان در آن روستا ساکن هستند و سال ۱۳۷۲ ازدواج کردم. سه فرزند دارم، پسر اولم مهندس برق الکترونیک است، پسر دومم دانشجوی رشته دندانپزشکی است و دخترم زهرا خانم دانشآموز دوره راهنمایی است.
- دوران تحصیل خود را چگونه گذراندید؟
– دوران ابتدایی و راهنمایی در همان روستا بودم. با شهادت یکی از دوستان در همان روستا من و چند نفر از دوستان که در آن مدرسه بودیم به این فکر افتادیم که باید راه شهدا را ادامه دهیم
داستان این طور شروع شد که حمزه قربانی که از دوستان بود آن زمان در جبهه بود و به ما هم میگفت: چرا شما نمیآیید؟ یک روز آمدند و به ما که از دوستانش بودیم خبر دادند که به خانوادهاش خبر شهادتش را بدهیم. بنده خدایی که خبر را آورده بود نمیدانست که ما با هم خیلی صمیمی هستیم، بهمحض اینکه به ما گفت ما بهشدت ناراحت شدیم و شروع به گریه کردیم و بعد از مدتی که آرام شدیم و توانستیم بر خود مسلط شویم خبر شهادتش را به خانوادهاش اطلاع دادیم. این شروعی شد برای اعزام به جبهه دوره دبیرستان را بعد از اینکه در جبهه بودم شروع کردم و در دوران نقاهت مجروحیتم مدتی ترک تحصیل داشتیم؛ ولی بعد از آن به شهر زنجان رفتیم و تحصیل را ادامه دادم تا دیپلم گرفتم و به دلیل مجروحیت و مصرف داروهای اعصاب و روان، متأسفانه نتوانستم تا کاردانی بیشتر ادامه بدهم.
- کاردانی در چه رشتهای خواندید؟
-کاردانی سمعی و بصری
- در کدام دانشگاه درسخواندهاید؟
-دانشگاه غیرحضوری از طریق آزمون غیرحضوری کاردانی گرفتیم.
- جانباز چند درصد هستید؟
-من جانباز ۳۰% هستم.
- مجروحیتتان چیست؟
-مجروحیت من ترکش در سرم بود که همچنان هم در سرم هست. بازویم و پایم و بیشترین مجروحیتی که داشتم مشکل شنوایی بود بهتازگی مشکل شنواییام بر طرف شده است. بعد از مجروحیتم ۱۵ سال با مشکل شنواییام مدارا کردم خدا رو شکر بعد از جراحی که از داخل حفره گوش جراحی انجام شد درست شد و دیگر اینکه جانباز اعصاب و روان بودم در بخشهای مختلف در بیمارستان روانی شهرمان بستری بودم.
- فعالیتهای اجرایی و فرهنگی خود را بگویید؟
-از لحاظ فرهنگی که از همان ابتدا در بسیج روستا بودم از دوران راهنمایی عضو بسیج بودم تا امروز که عضو کمکهای مردمی بیمارستان هستم و با آقای مقدم کار میکنیم. وقتی که ویزیت رایگان در مناطق مختلف باشد حضور پیدا میکنم و کمک هستم.
چند سالی است که در کنار کار در بیمارستان شرکت سمعی و بصری برای خودم ایجاد کردم و در زمینه ویدئو پروژکتور و دوربین مداربسته و… کار میکنم که اگر بشود آن را کار فرهنگی قلمداد کرد.
- چطور شد که به جبهه رفتید؟
-همانطور که ابتدای صحبتم هم عرض کردم. شهید حمزه که خیلیخیلی صمیمی بودیم وقتی رفته بود جبهه نامهای برایم نوشته بودند که ایکاش آن نامه را داشتم و نشان میدادم. خدابیامرز نوشته بود: “دوستان همه توجه کنید اینجا جای همه شما خالیست باید بیایید اینجا دارند کشورمان را از ما میگیرند. بیایید کمک کنیم نگذاریم کشورمان را از دستمان برود.”
در همان روزها بود که این بنده خدا شهید شد و در روستایمان تشییعجنازه شد. میتوانم بگویم آن زمان که حمزه شهید شد تمام مردم روستا و روستاهای اطراف و شهر زنجان و حتی تهران بهقدری جمع شده بودند که حتی جایی برای چایی دادن و پذیرائی کردن از جمعیت نبود. این باعث شد که من و چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم که در جبهه حضور پیدا کنیم. باوجوداینکه پدر و مادرمان خیلی مخالفت میکردند ولی روزهای آخر خودشان به بدرقهمان آمدند و از طریق بسیج و سپاه عازم جبهه شدیم.
- وقایع جنگ و حضورتان را در جبهه بیان کنید، چند بار به جبهه رفتید و در چه عملیاتی شرکت داشتید؟
-من دو بار به جبهه رفتم عملیات نصر ۵. البته قبل اینکه اعزام شویم از طریق بسیج حدود یکماهه در خود شهر زنجان آموزش دیدم بعد به مادرم گفتم: «آخر هفته پنجشنبه قراره بریم جبهه.» گریه و بیقراری شدیدی میکرد و میگفت: «نرو…» ولی بههرحال راضیشان کردیم و خودشان پدر و مادرم، خواهر و برادرانم همگی به بدرقهمان آمدند و ما با اتوبوسی عازم سردشت شدیم و از سردشت ما را با مینی بوسی به منطقهای بردند که الان اسم آن منطقه بهخاطر ندارم درختهای جنگلی کوتاهی داشت. ما را پیاده کردند و چند شب آنجا ماندیم. چند تن از فرماندهان ارشد آمدند و در مورد عملیاتی که قرار است انجام شود توضیحاتی به ما دادند. از بچهها تست تیراندازی گرفتند و اینکه چگونه شلیک کنیم، چه سنگرهایی و با چه چیزهایی بسازیم و کجاها مستقر شویم همه را آموزش دادند.
شب انتقال ما به خط مقدم شبی بود که یک حمله هوایی اتفاق افتاد و یکی دو نفر از دوستان ما شهید شدند. همان شب ما را با کامیون که پشت آن باز بود و خیلی خطرناک بود چراغ خاموش با سرعت خیلی بالا در دشت و کوهستان به سمت خط بردند. جایی رسیدیم، پیاده شدیم و پس از آن بقیه مسیر را پیاده طی کردیم. از زمان حرکت ما که تقریباً ۸ شب بود تا ساعت یک نیمهشب به خط مقدم و منطقه کوههای کلهقندی رسیدیم. جایی که آن طرف آن شهر زرباطیه بود رفتیم پایین دیدیم بچهها دیشب آن منطقه را تصرف کردهاند و چراغهای شهر روشن است. وقتی رسیدیم پاتک دشمن شروع شد تا ساعت ۵/۳ بامداد ادامه داشت،
خیلی از بچهها آنجا شهید شدند و نیروها کم شدند ولی نیروهای کمکی رسیدند. از ۱۲۰ نفری که رفته بودیم فقط ۳۰ نفر ماندیم. من که تیربارچی بودم و دوستم که همراه من بود بهمحض اینکه وارد سنگر شدیم با گلولهای به دستش مجروح شد، چیزی در دهانش گذاشتیم تا فریاد نزند و دستش را پانسمان کردیم و به عقب فرستادیم. من ماندم و آن تیربار. میرفتم بالا میدیدم حالا پاتک تمام شده و عراقیها به سمتمان میآیند. آن زمان سن من نهایتاً ۱۶ سال سن داشتم. فرماندهمان آقای محمدی، من و سه چهار نفر دیگر مانده بودیم. گفت: «نگران نباش من تیربار رو نگه میدارم، بالا اومدن شما بزن.»
از بالا نگاه کردیم دیدیم صفی که عراقیها گرفتند و بالا میآیند خیلی طولانی است، ما فقط میتوانیم این مسیر کوتاه در تیررس را بزنیم. بههرحال شروع به تیراندازی کردیم و عراقیها مقر ما را پیدا کردند و زدند. سنگرها نابود شد و ما اسلحه را برداشتیم و بیرون آمدیم. دیگرکسی نمانده بود، من بودم و سه نفر و فرمانده، بقیه دورتر از ما بودند. خواستیم عقبنشینی کنیم عراقیها بالا آمدند و ما میدیدیم با کلت بچههایی که مجروح شدهاند را تیرخلاص میزنند. حتی دیدم یک تیر خلاص به سر دوستم احمد زدند.
در یک کانال کوچک و باریکی که بهزور در آن جا میشدیم در کنار شهدایی که افتاده بودند دراز کشیدیم. شانس آوردیم که ما را ندیدند و از کنار ما گذشتند. متوجه شدم آقای محمدی خونریزی دارد و هیچ صدایی نمیکند، یکدفعه پایم گرم شد دیدم پهلویش تیر خورده و خونریزیاش به لباس من هم رسیده، به من گفت: «تو بلند شو برو من بعداً خودمو میرسونم.» گفتم: «چه جوری برم؟ عراقیا جلوی ما هستن.» گفت: «نگران نباش، خم شو برو، با این عراقیا همراه شو، تاریکه متوجه نمیشن؛ بمونی اینجا اسیر میشی.» من هم بلند شدم کلاهی سرم گذاشتم و همدوش عراقیها به سمت خودی میرفتم. آنها صحبت میکردند و گاهی حین حرکت به من برخورد میکردند؛ ولی نور مهتاب بهقدری بود که فقط میتوانستیم جلوی پایمان را ببینم. به جایی رسیدیم که کوه بود و بالا آمدیم. عراقیها به سمت بالا رفتند ولی من در کانال مخفی شدم و خوابیدم و کاملاً به خواب رفتم. چون از راهی که ما به این منطقه رسیده بودیم دو شب طول کشیده بود غذاهای همراهمان تمام شده بود حسابی خسته بودم و خوابیدم.
وقتی آفتاب به صورتم خورد، گرم شدم و بیدار شدم دیدم همهجا سکوت است انگار چند سالی از شب آن اتفاقات گذشته است و هیچ خبری نیست دیدم پایم لقلق میکند کفشم را درآوردم دیدم پر از خون است، اهمیتی ندادم. دیدم در کانالی هستم و اطرافم پر از جسد است. جسد عراقیهایی که خیلی وقت بود مانده بودند و باد کرده بودند و جسد شهدای ایرانی. بههرحال دیدم که کوه جلوی من است و راه دیگری نیست، پس از کوه آهسته آهسته بالا رفتم تا جایی که صدای زمزمهای شنیدم که به فارسی صحبت میکردند، یک نفر از آن بالا میخواست به سمت من تیراندازی کند داد زدم: «نزنید من ایرانیم.» به کمکم آمدند پرسیدند: «بچه تو اینجا چکار میکنی؟» گفتم: «از دیشب اینجا بودیم.» آنها هم نه آب داشتند و نه غذا. از بچههای مشهد بودند به من محبت کردند و گفتند: «تو از پریشب تشنه و گرسنهای، ما هم هیچی نداریم.»
هلیکوپتر ایران آمد و از بالا بستههای خرما پایین انداخت، آن طرف یک هلیکوپتر عراقی که موقعیت ما را شناسایی کرد و به سنگرها شلیک کرد. قبل از اینکه خرماها را بازکنیم یکی از گلولهها به سنگر ما برخورد کرد و من به سمت دره پرت شدم؛ بعد از آن نفهمیدیم نیروهای خودی چطور من را پیدا کردند و چطور من را به عقب برگرداندند، فقط وقتی که به هوش آمدم، سرو صدای گفتگو به زبان ترکی شنیدم فکر کردم شهر خودمان هستم؛ ولی کمکم که دقت کردم دیدم اینطور نیست. پرسیدم: «اینجا کجاست؟» جواب دادند: اینجا بیمارستان امام خمینی تبریز است، شما تو جبهه مجروح شدی با هلیکوپتر به این بیمارستان منتقل شدی.»
حالا نمیدانستم این موجی که من را گرفته تمام بدنم را لمس و بیحس کرده و تحت کنترل خودم نیست. دست خودم را از تخت بلند کردم که پایین بیایم نتوانستم و به زمین افتادم، آمدند مرا بلند کردند. از بچههای دیگر پرسیدم: «ما اینجا چهکار میکنیم دوستامون کجا هستند؟» چیزی نگفتند. ولی اتفاق خوبی افتاد احمد دوستم را دیدم، خیلی تعجب کردم گفتم: «تو زندهای؟ من خودم دیدم با کلت به سرت تیرخلاص زدن» گفت: «تیر کمونه کرد و به کتفم خورد و منو به اینجا منتقل کردند.» خیلی خوشحال شدم.
- چند نفر از دوستانتان در جبهه را نام ببرید؟
-دوست و هم دهاتیام آقای باقر عباسی بود که مفقودالاثر شد و چند وقت پیش پیکرش را آوردند خدا رحمتش کند. آقای قهرمان نادری که الان در تهران زندگی میکند. آقای قربان مسلم و شهید باقر قلی که جنوب بود آقای عابدین جعفری که جانباز ۴۰ درصد شدند.
- آیا برای درمان به خارج از کشور رفتید؟
-خیر. در بیمارستان کسری صحبت شد که ما را برای درمان بفرستند ولی شورای پزشکی به این نتیجه رسیدند اینجا درمان شویم و خوشبختانه همینجا درمان شدم.
- باتوجهبه اینکه که جانباز اعصاب و روان هم بودید چطور با مجروحیت خود کنار آمدید، خانواده شما چه سختیهایی را تحمل کردند؟
-بعد از مجروحیتم در بیمارستانهای متعددی بستری شدم. مخصوصاً در بیمارستان ارتش زنجان. یک دوره میرفتم دهپانزده روز بستری بودم، دارو میگرفتم به خانه میآمدم. از آن طرف پدر و برادرم هم به جبهه میرفتند. بنده خدا مادرم، میتوانم بگویم بهخاطر ما پیر شد.
همینطور هر روز داروها را در لیوان مربوطه میریخت، بالای سرم میایستاد و آن دارو را دانهدانه در دهانم میگذاشت و آب میداد. واقعیت بعضی صحنهها اصلاً یادم نمیآید. چون آن طور که پدر و مادرم و بقیه خانواده تعریف میکنند میدانم؛ ولی واقعاً نمیدانم وقتی حالم بد میشد چه اتفاقاتی میافتاد و چطور مرا کنترل کردند.
یک خاطره از دوران مجروحیتم دارم. بعد از اینکه عملیات شد دوستم آقای عابدی جعفری مجروح و به کرمانشاه منتقل میشود به پدرم خبر میرسد که عده زیادی شهید شدهاند و این بنده خدا مجروح شده و به کرمانشاه منتقل شده؛ پدرم به کرمانشاه سفر میکند و عابدین جعفری را پیدا کند و سراغ مرا میگیرد که شهید شدهام یا خیر. او میگوید: «نه شهید نشده، زندهست؛ خودم دیدم زینالعابدین رو دیدم، نگران نباشید.» بعد از آن دوستم آقای جعفری همان جا در لیست شهدا اسم من را میبینند، به یکی از همولایتیها میگوید آرامآرام این خبر را به خانوادهام برسانند.
آنها به روستا میآیند و به داییام که سرهنگ نیروی انتظامی بود اطلاع میدهند. دایی تعریف میکند وقتی مادرم متوجه میشود گریه نمیکند و میگوید: «این بچهها اون روز باعلاقه رفتن اگر شهید هم شده باشد در راه خداست و گریه براشون خوب نیست.»
از این طرف من چهل روز بود که در بیمارستان تبریز بستری بودم، آن زمان هیچ تلفنی در روستایمان نبود. بعد از سی و پنج روز که بهتر شدم شماره اداره داییام را که انتظامات راهآهن استان زنجان بود، پیدا کردم و به آنجا زنگ زدم. گفتم: «دایی من تبریز بستری هستم و دیگه باید مرخص بشم.» تعجب کرد، گفت: «تو کجایی؟ من خبر دیگه ای شنیدم.» گفتم: شنیدی که من شهید شدم. خب امکان هم داشت ولی از اونجا برگشتم.»
دایی این خبر را به کسی نمیدهد و فکر میکند شاید دروغ باشد؛ من تاریخ را اعلام کردم که فلان روز مرخص میشوم. بچههای تبریز خیلی به من محبت کردند؛ چون آنجا کسی را نداشتم و هیچ تلفنی نداشتم تا به خانوادهام خبر دهم. یک آقای تبریزی بود که پسرش کنار من بستری بود؛ هر چیزی را که برای بچه خودش میآورد حتی اگر یک کیک بود، برای من هم میآورد. شیرینی میآورد گل میآورد و حتی روز آخر کتوشلواری دستش بود گفت: «برای پسرم آوردم برای تو هم که میخواهی مرخص شوی آوردم. اتفاقاً همان روز از بنیاد یکدست کتوشلوار آورده بودند. گفتم: «آقا این که دوتا شد!» گفت: «از ما یادگاری داشته باش.»
بالاخره مرخص شدم برگشتم و شب به راهآهن زنجان رسیدم. داییام را پیدا کردم کلی مرا بغل گرفت. حالا من چه وضعیتی دارم! سرم را بستهام، دستم را بستهام یک عصا به دست دارم. دایی گفت: «همین که هستی قبول داریم.» بعد مرا به خانهاش برد. زندایی و بچههای دایی خیلی ذوقزده بودند.
من که در قطار خوابیده بودم باز بهخاطر داروها که خیلی خوابآور بودند تا صبح خوابیدم بعد به روستایمان رفتیم. مادرم اصلاً باورش نمیشد میتوانم بگویم یک ساعت مرا در بغل گرفته بود و از خوشحالی گریه میکرد؛ در آن چهل روز به مادرم چه گذشته بود!
- چگونه میتوان طرز تفکر ایثارگران را به دیگران منتقل کرد؟
-الان در صداوسیمای خودمان خیلی نمیبینیم در این زمینهها کاری کنند. اوایل بود خیلی هم بود. ولی امروز به چند دقیقه و یا شاید کمتر قبل از خبرها بسنده کردهاند. به نظر میرسد جایگاه ایثارگران در صداوسیما خیلی کم است. میشد یک شبکه تلویزیونی به ایثارگران اختصاص داد. کسانی که حتی یک دقیقه در جبهه حضور داشتند و آن اتفاقات منطقه را به چشم دیدهاند به طور مثال آن لحظاتی که من در عملیات نصر ۵ دیدم، پاتکی که دشمن زد و بچههایی که آنجا شهید شدند و تیرخلاصی که دشمن به مجروحین ما میزد را ما با چشم خود دیدیم. اگر صداوسیما بخواهد در مورد اینها برنامه بسازد روزانه میتواند چند ساعت برنامه تولید کند.
- خود ایثارگران چگونه میتوانند برای انتقال مفاهیم ایثارگری نقشآفرینی کنند؟
-من میتوانم سهم خودم را بگویم. الان در بیمارستان امام در حوزهای که هستم و فعالیتهایی که بهعنوان بسیجی داشتم، خیلی صحبت میکنیم ولی این صحبتها به جایی نمیرسد. به همان چندنفری که دور میز نشستهاند بسنده میشود. به نظر من راهکار این است که روزنامهها و مخصوصاً تلویزیون و رادیو برنامههایی دارند که خیلی کم است. در حد چند دقیقه صحبت میکنند و رد میشوند.
- نقش ایثارگری را در نسل سوم و چهارم چگونه میتوان ایفا کرد؟ اینکه فرمودید صداوسیما و رسانههای صوتی و تصویری و فرهنگی را مطرح کردید آیا میشود با همین ابزار و وسایل برای نسل سوم و چهارم کار کرد؟
-صددرصد. ببینید ماهوارهها و فضای مجازی روی بچههای ما خیلی تأثیر گذاشته است. وقتی با این بچهها صحبت میکنیم، اصلاً به گوششان نرسیده جبهه یعنی چه؟ جنگ یعنی چه؟ خیلیها از بچههای این نسل میگویند اصلاً برای چه به جبهه رفتید؟ تأثیر ماهواره، اینترنت، گوشیها و فضاهای مجازی روی فکر و ذهن بچهها خیلی زیاد بوده است. وقتی که بچههای ما در برای پاسخ به سؤالاتشان در این فضاها جستجو میکنند، اولین چیزهایی که بالا میآیند مطالبی است که دشمن ارائه کرده، متأسفانه ما نتوانستیم و یا شاید نخواستیم در این زمینه کاری کنیم.
من جانباز بهتنهایی نمیتوانم کاری کنم. بله در حد خودم در خانواده صحبت میکنم؛ بعضی از روزها در روز چند بار این خاطرات را برایشان مرور میکنم. گاهی دخترم میگوید: «بابا چند بار میگی؟» من جواب میدهم: «میخوام اینا تو گوشتون بمونه.»
دخترم در مدرسه شاهد درس میخواند، یکبار مرا برای سخنرانی دعوت کردند؛ رفتم و در مورد ایثارگران، جبهه و جنگ نیم ساعتی صحبت کردم. بعد که آمدم از کنارشان رد میشدم نظرات آنها را شنیدم، دیدم که خیلی بیتفاوت برخورد میکنند و حتی بعضی از آنها توهین میکردند. خب برای آنها قابللمس نیست؛ مسئولین ما و متولیان فرهنگی کشور برای آنها خوب کار نکردهاند.
- شما فکر میکنید چه عواملی در پیشرفت و موفقیت شما در زندگی مؤثر بوده است؟
-خدا را شکر برای بهبودی نسبی بیماریام که درمان آن را مدیون خیلی از پزشکان هستم ولی خداوند در بیمارستان امام (ره) در مسیر من دوستی قرار داده به اسم آقای محمود فرشچیان که به من گفت: «اگر میخوای این داروها رو کنار بزاری باید ورزش کنی.» و بسیار مرا در این مسیر تشویق کرد. من ورزش را با شنا شروع کردم و به موفقیت رسیدم تا دو مقام در شنا بگیرم و این انگیزهای شد و حالم رو بهبود رفت تا جایی که خیلی از داروها را کنار گذاشتم و حالا به تعداد خیلی ناچیزی نیاز دارم و مصرف میکنم.
- بهروز بودن چه تأثیری بر موفقیت شما دارد؟
-تأثیر خیلی زیادی دارد. در حوزه کاری خودم که بیرون کار میکنم و همچنین در خود بیمارستان، باید مداوم مطالعه داشته باشم، باید با تکنولوژیهای جدیدی که میآیند آشنا باشم و خودم را سازگار کنم.
- برای سلامتی جسمی و روحی خود چهکار میکنید؟
-خدمت شما عرض کردم ورزش میکنم و همچنان ادامه میدهم. برای سلامتی روحی هم که همیشه کارهایی هست. خدا خیرشان دهد هر پنجشنبه در مسجد بیمارستان مجالس دعا و زیارت عاشورا هست که شرکت میکنم. در جمع دوستان و مجالس دعا دوران جبهه برای ما تداعی میشود. خواندن دعا و مناجات در سلامت روان ما و تقویت روحیهمان خیلی مؤثر است.
- به چه ورزشی بیشتر علاقه دارید؟
-مدتی بدنسازی کار کردم ولی بیشتر به شنا علاقه دارم. دو سال قبل در مسابقاتی مازندران یکبار مقام اول و یکبار هم مقام دوم را کسب کردم.
- بهترین دوران زندگیتان چه زمانی بود؟
-باور کنید همان دوران جبهه بهترین دوران بود. زمانی که با دوستان در جبهه بودیم خیلی باهم صمیمی و مهربان بودیم هیچ ادعایی نسبت به هم نداشتیم. متأسفانه بسیاری از آن بچهها را از دست دادیم و شهید شدند؛ ولی امروز نگرشها و دیدگاه زندگی مردم تغییر کرده و آن طرز تفکر را کمتر میبینیم، بهطوریکه هرکسی به دنبال منافع خود در زندگی است و کمتر به اطرافیان خود توجه میکند. جامعه به کدام سمت کشیده میشود، خدا به ما رحم کند.
- و حرف آخر، چه توصیهای برای مردم و مسئولین دارید؟
-اول به خودم میگویم که باید ایمانم را قوی کنم. بعد به مسئولین میگویم اشاعه فرهنگ ایثارگری را جدی بگیرند. دیگر کسی برای جامعه ایثارگری و ایثارگر ارزشی قائل نیست. حتی در خود بنیاد. در گذشته وقتی به بنیاد مراجعه میکردیم برخورد کادر اداری با ما محترمانهتر بود ولی امروز آنها رفتهاند و یا بازنشست شدهاند و نیروهای جوان آمدهاند که دیگر مفهوم ایثارگری و جانبازی اصلاً برایشان مهم نیست و فقط به یک روند اداری اکتفا میکنند و جانبازان را اربابرجوعی میبینند که حالا یا کارش را انجام میدهند و یا نه…
مسئله دیگر این است که ایکاش میشد برای ایثارگران و جانبازان کاری کرد که مجبور به انتخاب شغل و درآمد دیگری نباشند. خب حقوق کارمندی برای ما که مثلا چند فرزند داریم کفایت نمیکند بعد با شرایط جانبازی و مشکلات مربوط به آن که در بعضی از جانبازان بیشتر است و در بعضی موارد مشکل خانه استیجاری هم به آنها اضافه میشود زندگی را سختتر میکند. البته خداروشکر من توانستم با شغل دوم تا حدی از پس مشکلات زندگی بر بیایم ولی این مشکل در خیلی از ایثارگران جانباز مشهود است.
- جانباز عزیز آقای آقایاری از اینکه وقت گرانبهایتان را در اختیار ما گذاشتید از شما بسیار ممنون و سپاسگزاریم.