خط را ترکاندیم!
میگوید در دوران دانشجویی، انقلابی در جریان کانکس سازی به پا کرده. امکانات نداشتند و فقط رزمندهها را از دنداندرد خلاص میکردند، اما بعدها کانکسهای دندانپزشکی که با هزار زحمت تجهیز میشد به قول امروزیها ترکاند!
یک سال هم یک سال است:
امیررضا رکن هستم. متولد فروردین ۱۳۳۹. در تهران به دنیا آمدم. اصلیت ما یزدی است. پدر و مادرم قوموخویش بودند؛ پسرعمه و دختردائی. عدهای از مذهبیها از یزد به مشهد مهاجرت میکنند. پدر و مادرم در مشهد به دنیا میآیند. پدربزرگ پدری، تاجر بود. بااینکه تمام خانواده در مشهد زندگی میکردند، وقتی پدرم با مادرم ازدواج میکنند به تهران میآیند. به خاطر همین من و دو برادرم در تهران به دنیا آمدیم. من از برادرهایم کوچکترم. وقتی پدرم برایم شناسنامه میگیرد، متصدی ثبتاسناد در قسمت تاریخ تولد مینویسد: «۱۰/۱/۱۳۳۹.» پدرم صفری جلوی یکم فروردین میگذارد. تاریخ تولدم میشود: «۱۰/۱۰/۱۳۳۹.» بعدها به من گفت: «اینطوری یک سال دیرتر به سربازی میرفتی، یک سال هم یک سال است.» دبستان که گذشت. برای دبیرستان «دبیرستان البرز» رفتم؛
چه وقت بیوشیمی درس دادن است؟!/ مینوشت و من پاک میکردم:
بحبوحه انقلاب بود. استاد آمده بود سر کلاس و درس میداد. پای تخته هم مطالب مهم را مینوشت؛ اما بیرون تظاهرات بود. به استاد گفتیم: «قرار بود امروز کلاس برگزار نشود. شما دارید درس میدهید؟! استاد تشریف نیارید سر کلاس.» اما استاد با ما حرف نمیزد. مینوشت و میرفت. ما بچهسال بودیم؛ سال اول دانشگاه. یکی از سال بالاییها تخته پاکنی دستم داد. گفت: «استاد که نوشت و جلو رفت، تو برو پشت سرش تخته را پاککن.» استاد ملکزاده مینوشت، من میرفتم و پاک میکردم. به من نگاهی میکرد و هیچ نمیگفت. من هم خجالت میکشیدم، اما به پاک کردن ادامه میدادم.
عرق انقلابی گری داشتم. با خودم میگفتم: «هرروز در خیابان مردم کشته میشوند. چه وقت بیوشیمی درس دادن است!» بعدازاین ماجرا، حادثه سیزده آبان اتفاق افتاد و دانشگاهها تعطیل شد. دیگر بهجای دانشگاه، توی محوطه دانشگاه، روبروی دانشگاه و در خیابان انقلاب مشغول تظاهرات و شعار دادن بودم. آن موقع ۱۸ سالم بود.
همهچیز تحتالشعاع جنگ قرار گرفت:
انقلاب پیروز شد. سال ۱۳۵۷ دانشگاهها باز شدند. رفتیم سر کلاس. منتهی دیگر دانشگاه، دانشگاه دیگری شده بود. حاکمیت گروهکها همهجا دیده میشد. اول گروهکهای چپ مسلمان دودسته شدند. بعدازآن، هرکدام از گروهکها به چند دسته تقسیم شد. مسلمانها دوشاخه شدند و مجاهدین خلق صفش را از بقیه جدا کرد. من هم با بچههای انجمن اسلامی همکاری میکردم. دو، سه ترمی خواندم. انقلاب فرهنگی شد. دانشگاهها تعطیل شدند. دانشجوها وارد سازمانها و نهادهای مختلف شدند. یادم هست تعدادی از بچههای انجمن اسلامی به سپاه رفتند. تعدادی وارد آموزشوپرورش شدند. عدهای هم رفتند جهاد سازندگی. من هم جزء آنها بودم. بقیه هم اهل این حرفها نبودند. رفتند دنبال کار وزندگیشان تا دوباره دانشگاه باز شود.
رفتم جهاد سازندگی. دکتر آخوندی رفت سپاه. تا اینکه جنگ شد. همهچیز تحتالشعاع جنگ قرار گرفت. آن زمان هنوز دانشجوی علوم پایه بودم. سال بالایی نبودم.
آگه کسی دنداندرد بگیرد عملیات لومی ره!
پیش از شروع جنگ، قائممقام رهبری مرحوم آقای منتظری، تولد پیامبر را هفته وحدت تعیین کرد. همان ایام قائله کردستان به پا شده بود. با گروهی از بچههای دانشکده، بهعنوان هیئت حسن نیت دانشجویان پزشکی و دندانپزشکی دانشگاه تهران رفتیم کردستان. با حاجآقای ممدوحی که روحانی جوان خوشرویی بود به سمت کردستان راه افتادیم. سفر خطرناکی بود.
وقتی به تهران برگشتیم، دیگر با حاجآقای ممدوحی رفاقتی پیداکرده بودم. مرا برای شام به خانهاش دعوت کرد. به خانهشان رفتم. بعدازآن هم باهم ارتباط داشتیم. یکی، دو ماه بعدازاین قضیه آقای ممدوحی از منطقه به من زنگ زد.
گفت: «قراره عملیات بزرگی انجام بشه. آگه کسی دنداندرد بگیره، نه میتونیم فرد را در منطقه نگهداریم و نه بفرستیم عقب زیرا امکان لو رفتن عملیات می ره. شما که دندانپزشک هستی بلند شو بیا اینجا، وسیله بیار، دنداندرد بچهها را درمان کن.» قبول کردم.
عدهای از نیروها در منطقه کُپ کرده بودند. از شروع عملیات میترسیدند. به خاطر همین به بهانه دنداندرد میرفتند عقب. من هم کاری بلد نبودم. سال اول، دوم دانشکده بودم. مقداری وسایل جمع کردم و بچهها را صدا کردم. دو،سه نفر شدیم. من و حسن شهامت نیا؛ همهمان سال پایینی و همکلاسی بودیم. چیزی هم بلد نبودیم. ما بچههای جهاد سازندگی جعبههای چمدان چوبی داشتیم که داخلش همه جور وسایلی میگذاشتیم. همه نوع وسایل کارهای اورژانس بدون استریل توی جعبه گذاشتیم و با خودمان بردیم. وسایل را با ساولون میشستیم. چارهای نداشتیم.
دندون چیه توی این شهر شلوغی!
با قطار رفتیم. صبح رسیدیم. رفتیم خودمان را به لشکر هفتادودو زرهی اهواز معرفی کردیم. گفتند: «بنشینید الآن میاد.» آقای ممدوحی به آنها سپرده بود که دانشجوهای دندانپزشکی فلان روز میآیند. هرچه نشستیم ممدوحی نیامد. همینطور مانده بودیم چه کنیم. هیچکس در جریان نبود. هرچه گفتم حاجآقا گفته که آمدیم، برای درمان دنداندرد بچهها آمدیم، فایده نداشت. گفتند: «دندون چیه توی این شهر شلوغی؟! برید دنبال کارتون!» ولکن نبودیم. گفتم: «حاجآقا به ما زنگزده، ما اومدیم کار انجام بدیم، ما که اومدیم دیگه برنمیگردیم!»
نیروهای ارتشی آنجا مستقر بودند. یکی آمد با ما سلام و احوالپرسی کرد. سروان بود. دلش سوخت. من هم برایش توضیح دادم. خودم را معرفی کردم. گفتم: «ما از صبح آمدیم اینجا و منتظریم حاجآقا بیاید. علاف که نیستیم! اومدیم اینجا برویم منطقه دندون بچهها را درمان کنیم.» گفت: «خیلی خب، من که در جریان نیستم، ولی خب برید.» کسی را به ما معرفی کرد به نام سروان مُلمُلی. به ما لباس دادند، سوار ماشین شدیم و رفتیم منطقه عملیاتی فتحالمبین. به یک بیمارستان صحرایی رسیدیم. در عقبه بیمارستان چادری برای ما آماده کردند. تابلویی هم جلوی چادر زدند؛ «دندانپزشکی صلواتی.»
آنجا ماندیم. چند چادر تدارکات هم اطرافمان بود. صدای توپخانه دشمن را میشنیدیم، اما از خط فاصله داشتیم. ده روزی در آن چادر ماندیم. عملیات، عملیات خوبی نشد. شهدای زیادی دادیم. کارمان هم آنجا خوب نبود. فقط دندان میکشیدیم. آبی داشتیم. بعد از هر بار دندان کشیدن وسایلمان را در آن میشستیم. دیشی را پر از ساولون کرده بودیم. وسایلمان را در آن استریل میکردیم. با ساولون وسایل استریل نمیشد، تنها کمی تمیز میشد. خودمان هم گفتیم کار ما اینجا درست نیست؛ اصلاً اسمش خدمت نیست! بااینحال در آن بیابانی که تجهیزات و وسایلی نداشتیم، چارهای هم نبود. باید به هر طریق کاری میکردیم.
ما که از شما پول نمیگیریم!
رفتیم جهاد دانشگاهی، نشستیم با بچهها فکر کردیم، ببینیم چهکار میشود کرد. یکی از بچهها در مناطق دیگر چیزهایی دیده بود؛ کانکسهای متحرکی که روی تریلر سوار میشود و داخلش یونیت و تجهیزات دارد. بیایید از همینها درست کنیم. گفتم: «خب حالا کانکس از کجا بیاریم؟» گفتند: «جنوب تهران شرکتی هست به نام شرکت صنایع فلزی که کانکس میسازد».
آنجا کانکسهای میساختند که یدک میشد. باید به جیپ یا ماشینهای نظامی وصل میشدند تا آنها را در منطقه بگسل کند. دکتر حسین صالحی که مسئول اقتصادی در جهاد بود، مأمور شد پول کانکس را جور کند. رفت بازار طلافروشها. با خودش پول آورد. رفتیم با آقای صفوی صاحب شرکت ایرادنت قرارداد بستیم. آقای صفوی گفت: «ما که از شما پول نمیگیریم!» برای ساخت کانکس مبلغ جزئی از ما گرفت. دو دستگاه یونیت به ما داد. کانکسی را با یک واحد یونیت و همه امکانات مجهز کردیم. دستگاه فور داخلش گذاشتیم. آن موقع اتو کلاو نبود. با علم و کتل و مراسم این کانکس راهی جبهه شد. این اولین دستاورد ما در جبهه بود.
مواظب باشید بچهها غیبت نخورند!
برای عملیات بیتالمقدس منطقه نبودم. در حال تدارک مقدمات آمادهسازی کانکس دندانپزشکی بودیم. کانکس را آماده کردیم و فرستادیم. کانکس خالی که به درد نمیخورد. حالا باید نیروی دندانپزشک به منطقه میرفت. دوستان جهاد دانشگاهی و همکلاسیها نوبتی به جبهه میرفتند و در کانکس دندانپزشکی کار میکردند. بهطور چرخشی دو هفته یکبار نیروها را عوض میکردیم.
پاپیچ معاونت آموزشی دانشکده شدم. گفتم: «آقا شما مواظب باشید بچهها دو هفته یکبار که به منطقه میروند، غیبت نخورند.» قبول کرد. بچهها را برای رفتن به منطقه ثبتنام کردیم. حالا باید فکر میکردم بچهها چطور باید به جبهه بروند که رفتوآمدشان راحت و بیدردسر باشد. برادرم معاون آقای بهزاد نبوی بود. بهزاد نبوی هم وزیر صنایع سنگین بود. موضوع را به برادرم در میان گذاشتم. گفتم: «ما ماشینی میخوایم که نیروها را ببریم منطقه. یه ماشین به ما بده.» یک ماشین آهو در اختیار ما گذاشت. قرار شد دانشکده هم یک نفر راننده به ما بدهد. اینطوری بچهها برای رفتوآمد راحت بودند و سریع جایشان عوض میشد. البته کار درستی نکردیم که روی جاده حرکت میکردیم، اما جوانی بود و جاهلی.
مرد حسابی، اینجا منطقه جنگیه!
جهاد دانشگاهی درمانگاههای زیادی داشت. دانشجوها را به آنجا میفرستادیم تا کار یاد بگیرند. از درآمد درمانگاه قسط ماشین را دادیم. یکبار دیگر هم دکتر صالحی رفت بازار؛ که پول بیاورد. بهزاد نبوی هم دستور داده بود ماشین را باقیمت کمتری به ما بفروشند. دیگر همهچیز داشتیم. بااینحال رفت و حال آمد ما در منطقه دچار مشکل شد.
وقتی وارد منطقه میشدیم نیروهای نظامی میدیدند که ماشین ما نه مال ارتش است، نه مال سپاه، نه آرمی دارد. برگه مأموریت هم نداشتیم. ناشی بودیم. راهمان نمیدادند. گفتم: «دکتریم، کانکسم داریم تو منطقه.» میگفتند: «مرد حسابی، اینجا منطقه جنگیه! نمیشه همینطوری برید! راهش بسیجه. بروید عضو بسیج شوید.»
رفتیم عضو بسیج شدیم. زیرمجموعه بسیج لشکر محمد رسولالله (ص) تهران شدیم. خدا شهید ممقانی را رحمت کند. فرمانده بهداری لشکر بود. دیگر او رئیس ما شد. زیر نظر ممقانی نیروهای ما در منطقه تردد میکردند.
شهید ممقانی دستهای کاغذ A4 که مهر سپاه هم زیرش داشت به من داد و گفت: «بچهها که میرن و میان گواهیاش را خودتان بنویسید. دیگر علاف نشوید بیایید اینجا».
اینها برگههایی بود که میشد با آنها هزار کار انجام داد. بعد از جنگ بعضیها همین برگهها را نشان دادند و سابقه جبههشان شد. از آن برای سربازی و دانشگاه بچههایشان استفاده کردند. البته آن موقع کسی اصلاً در ذهنش نبود که اینها بعداً چه ارزشی پیدا میکنند. همه به این فکر بودند که هر کاری از دستشان برمیآید انجام بدهند. بعضی از بچهها میگفتند: «اصلاً ما اینا رو میخوایم چهکار؟» برگه نمیگرفتند.
مثل بمب صدا کرد/ روحالله چهاردهساله تاجر شد!
وقتی کانکس دندانپزشکی در منطقه مستقر شد، مثل بمب صدا کرد. گفتند عجب چیز خوبی است! کانکس ما تنها لشکر حضرت رسول (ص) را پوشش میداد. چند روز بعد شهید ممقانی دست نوجوان ۱۴ سالهای را در دست من گذاشت. گفت: «آقا این سرباز شما.» حالا سرباز هم نبود. سنی نداشت. بسیجی بود. آمده بود در کانکس به ما کمک کند، جلوی دستمان باشد؛ تجهیزات را تمیز کند، غذا بیاورد و… . اسمش روحالله … بود.
لشکرهای دیگر از کانکس ما باخبر شده بودند. گفتند ما بازهم کانکس دندانپزشکی میخواهیم. این کانکس کفایت نمیکند. ما هم باتجربهای که در آن مدت پیداکرده بودیم، ساخت و تجهیز کانکس دوم را استارت زدیم. کانکس دوم یدککش نداشت. روی تریلر سوار میشد. کاملاً به ماشین چفت میشد. آن قبلی نقلوانتقالش سخت بود. گاهی در جاده چپ میکرد.
مرحله دوم پیشرفت کردیم. رفتیم از کانکسهایی خریدیم که چرخ داشتند و روی تریلر قفل میشدند. این بار کانکس بزرگتر بود. دو تا یونیت داشت؛ بهاضافه رادیوگرافی. این بار برای راحتی پزشکها داخل کانکس خوابگاه پزشکان هم درست کردیم. تختی دوطبقه و دوش حمام هم در گوشهای از آن گذاشتیم. حدود شش ماه یا یک سال بعد از کانکس اول، این کانکس را به منطقه فرستادیم. بچههای دانشگاه شهید بهشتی دیدند از قافله عقبافتادهاند. نهضتی در ساخت کانکس به پا کردیم. آنها هم شروع کردند به ساخت کانکسهای پزشکی. کانکس سوم که کوچکتر بود، برای جزیره مجنون تجهیز شد.
بچهها به فاو رفته بودند. آنجا هیچ امکاناتی نداشتند. گفتند کانکسی هم به آنجا بیاورید. کانکسهای بزرگ از خط رد نمیشدند. این بار لشکر حضرت رسول (ص) یک کانکس کپسولی کوچک و سبک به ما داد. گفتند این را تجهیز کنید. دیگر خبره شده بودیم. تجهیزش کردیم. آن را به بیمارستان حضرت فاطمه (س) در فاو بردند. ما با کمک شاخه دندانپزشکی بسیج لشکر حضرت رسول (ص) سه، چهار کانکس تجهیز و وارد منطقه کردیم.
بچهها را سازماندهی کرده بودیم؛ میبردیم و میآوردیم. همت کردیم و کار مردم را راه انداختیم. بعد از مدتی دیگر کار اورژانسی نبود. میرفتیم کارهای درمانی میکردیم. آنها جانشان را کف دستشان گذاشته بودند و ما برایشان دندانشان را عصبکشی و پر میکردیم.
بابا تو از همه بسیجیتری!
یادم میآید شهید دستواره که فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) بود، دندانش درد میکرد. دردش را ساکت کردیم. به او گفتم: «آقای دستواره آخر شب، ساعت ده که کارامون کمتره، بیا دندونای دیگهات رو هم درست کنم. چند تا دندون پوسیده داری. اینا هم ممکنه مثل همینکه امروز درست کردیم درد بگیره.» گفت: «نه. بیخیال.»
– توروخدا بیا. وضع دندونات خوب نیست.
– نه این حق بسیجیاست، حق من نیست.
– بابا تو از همه بسیجیتری!
بهزور آوردم و باقی دندانهایش را هم ترمیم کردم. بچههایی که جبهه نیامده بودند، وقتی میآمدند و با بسیجیها آشنا میشدند، اخلاق و رفتار آنها رویشان تأثیر میگذاشت. طوری که بهکلی آدم دیگری میشدند.
تا سال ۱۳۶۴ کارم همین بود. سال ۱۳۶۴ از دانشکده فارغالتحصیل شدم. میخواستم از دانشگاه بروم. دکتر فاضل که رئیس دانشکده بود، به من، بچههای بسیج و جهاد دانشگاهی گفت: «من شما رو نگه میدارم.» آن زمان قانونی تصویبشده بود که عدهای از دانشجوها تحت شرایطی میتوانند سربازیشان را در دانشگاه بگذرانند. دیگر به سربازی نرفتم. دو ماه رفتم اصفهان آموزش نظامی دیدم. برگشتم و سربازیام را در دانشگاه گذراندم، اما کماکان رفتوآمدهایم به جبهه را تا آخر جنگ ادامه دادم.
یک ساعت زیر کانکس خف کرده بودیم!
یادم هست با کانکس دومی که ساختیم، رفته بودم منطقه جُفِیر. کانکس بلند بود و تجهیزات خوبی داشت. حدود چهار کیلومتر پشت خط مستقر شدیم. کنار بیمارستان علی بن ابیطالب (ع). بیمارستان زیرزمین بود، اما ما روی زمین بودیم. دکل بزرگی هم کنارمان بود. اگر گِرا میدادند راحت گلوله میخورد وسط کانکس. سیبل شده بودیم. دور کانکس را پارچه استتار کشیدند.
یکشب تا آخر وقت من و دکتر قاسم میقانی داخل کانکس کار میکردیم. آخر شب بود. باران شدیدی میآمد. باران خوزستان هم عجیب بارانی بود. خاک رملی بود و آب در آن نفوذ نمیکرد. زیر کانکس را گود کرده بودند تا دورش چادر بکشند. آب زیر کانکس جمع شده بود و بالا میآمد. در کانکس حبس شده بودیم. کمکم آب وارد کانکس شد. زیر پایمان پر از آبشده بود. در این اوضاع اطرافمان مرتب خمپاره میخورد. نه میتوانستیم کار را تعطیل کنیم و برویم توی بیمارستان که زیرزمین بود، نه میتوانستیم بمانیم.
در کانکس ماندیم. ساعت یک یا دو شب بود. احساس کردیم خمپارهها خیلی نزدیکمان میخورد. گفتم: «قاسم، چی کارکنیم؟!» گفت: «هیچی، بیا هر جور شده ازاینجا درریم!» در را که باز کردیم، دیدیم آب پایین رفته. قاسم گفت: «بیا بریم زیر کانکس. خمپاره خیلی نزدیک میخوره!»
حدود یکساعتی زیر کانکس خف کرده بودیم. تا اینکه منطقه آرام شد. ساعت سه صبح بود. بلند شدیم و رفتیم توی بیمارستان.
دندانپزشکی صحرایی!
قرارمان با فرماندهی لشکر این شد که هر جا بیمارستانی مستقر میشود، ما هم به آنجا برویم. به خاطر همین هر جا که بیمارستان صحرایی میساختند، بخش دندانپزشکی هم برایش آماده میکردند. دیگر نیاز نبود کانکس به منطقه ببریم. البته کانکسها همیشه بود؛ برای وقتهای خاص که نیرو باید جلو میرفت. دیگر وقتها، در مواقعی که پدافند نبود بچهها در بیمارستانها مستقر بودند و کار میکردند. در این رابطه دکتر صالحی، دکتر آخوندی، دکتر شهامت نیا و دکتر حسین حیدر که بسیار شجاع بود. ما هیچکدام عملیاتی نبودیم، اما او اسلحه دست میگرفت و به خط میرفت.
بزرگ بود، با تمام افقهای باز نسبت داشت…!
بزرگ ما احمد هدایت بود. در عملیات خیبر شهید شد. سال بالایی بود. قبل از اینکه این برنامهها را شروع کنیم، او به جبهه میرفت. یک سال عقب افتاد و با ما همکلاس شد. شاگرداول بود و ازنظر درسی ممتاز. آن زمان کمتر کسی زبان انگلیسی میدانست، اما او بهراحتی انگلیسی صحبت میکرد، مینوشت، ترجمه میکرد. از طرف جهاد به جبهه نمیرفت. از مسجد محلشان به جبهه میرفت. نمیگفت دانشجوی دندانپزشکی هستم؛ مثل رزمندهای عادی به جبهه میرفت. گفتم: «با ما بیا.» گفت: «نه من میخوام کار خودمو بکنم.» بعد هم رفت که رفت. شهید شد.
با جنگ خیلی چیزها تمام شد!
جنگ تمام شد. با جنگ خیلی چیزها تمام شد. سال ۱۳۶۹ دکتر سید مسعود خاتمی جراح عروق، یک روز مرا صدا زد. در جبهه همدیگر را میدیدیم. او سپاه بود و ما بسیج. گفت: «تو که زمان جنگ توی دندونپزشکی بودی، حالا بعد از جنگ هم توی دندونپزشکی گرفتاریم.» گفتم: «یعنی چی؟»
– برای درمان خانواده شهدا و جانبازها بهت نیاز داریم. مشکلات درمانی زیادی دارن. میخوایم یه کلینیک درست کنیم. بیا به ما کمک کن.
قبول کردم. تازه دوره رزیدنتیام تمامشده بود. گفت: «برو ساختمانی را تحویل بگیر.»
– من تحویل بگیرم؟!
– اره، برو تحویل بگیر. خودت هم به بهترین نحو تجهیزش کن. از تجهیزات هر چی میخوای بیار. بعدش هم بیا پیش من.
ساختمان کلینیک امام خمینی فعلی در خیابان فلسطین، آن زمان برای بنیاد مستضعفان بود. آن زمان این ساختمان را تحویل گرفتم. با رفقایم فکرهایمان را رویهم ریختیم. دیدیم ظرفیت چهل یونیت دندانپزشکی دارد. طرحش را بردیم پیش سید مسعود. مرا پیش رفیقدوست برد. آن موقع حاجآقای رفیقدوست رئیس بنیاد مستضعفان بود. گفتیم این طرح ما.
محسن رفیقدوست خیلی از ما حمایت کرد. چند روز بعد سید مسعود مرا صدا زد. چکی به من داد. رقمش یادم نیست. گفت: «این هم دکتر عراقی زاده. برید ببینم چهکار میکنین!» معاونش بود. سید مسعود گفت: «دیگه ارتباط مستقیم تو با دکتر عراقی زاده است. فقط با من تماس بگیر، بگو کی مرکز رو راه بندازیم.» من هم خوشحال شدم. رفتم دنبال کار. مربی دانشکده هم بودم. دیگر بعد از جنگ کارم این شد. با دکتر صالحی مرکز را تجهیز کردیم.
در ادامه و شروع کار مرکز مواجه با بیمارانی شدیم که در آلمان درمانی شده بودند و به کشور بازگشته بودند و در درمانشان از ایمپلنتهای دندانی استفادهشده بود که در آن زمان ما از این درمان هیچگونه اطلاعی نداشتیم. لذا تصمیم گرفتیم با آوردن مدرسین اروپایی این روش درمان و فنّاوری جدید را وارد کشور کنیم لذا با کمک دکتر میرعمادی با شخصی بنام دکتر شهرام زاهدی که در بلژیک تحصیل میکرد آشنا شدیم و از طریق ایشان متخصصین اروپایی را به ایران آوردیم که هم بیمارانی را معالجه کنند و همگروه ایرانی را آموزش دهند.
یک روز یادم میآید که به پیشنهاد دکتر صالحی بهاتفاق ایشان و دکتر زاهدی به بهشتزهرا و قطعه شهدای جنگ رفتیم که دکتر زاهدی با دیدن قبور شهدا خیلی متأثر شد و غیرت ایرانی او بجوش آمد و کفت منهم باید برای کشورم کاری کنم
من که هیچ غلطی برای مملکتم نکردم!
واقعاً متحول شد. گفت: «من که هیچ غلطی برای مملکتم نکردم، باید این کار رو برای شما بکنم!» واقعاً هم کارکرد. بهترین استادان اروپایی را آورد. آن موقع درمان ایمپلنت در ایران اصلاً نبود. در کتب درسی ما هم نیامده بود؛ و به همت ایشان انتقال فنّاوری انجام شد.
اساتید بزرگی مثل خانم دکتر مسلوی، لمان و پترسون به ایران آمدند. همه آنها چیزهای بسیاری به ما یاد دادند. یک گروه پانزدهنفره از متخصصین جراحی، پر یو و پروتز ما بهترین شدند. در این گروه دکتر محمود هاشمی، دکتر حیدر، دکتر صالحی، من، دکتر اکبر فاضل، دکتر منزوی، دکتر حسن بهناز، خانم دکتر گرامی پناه، دکتر پاکنژاد، دکتر حاج میر آقا و دکتر کرمانشاه بودند. دو،سه نفر هم از دانشگاه شهید بهشتی دعوت کردیم.
ما تیمی قوی شدیم که در ادامه نیامدند. بعدازآن دورههای آموزشی اروپایی برایمان گذاشتند. با خرج خودمان رفتیم و استفاده کردیم. یک گروه حرفهای و اکسپرت در بنیاد داشتیم که هنوز در دانشکده نبود. این گروه ایمپلنت را دانشکده در اختیار نداشت. ما جلوتر از آنها این گروه را تشکیل داده بودیم.
روحالله نوروزی وقتی مرکز دندانپزشکی بنیاد را راه انداختم، رفته بود توی کار واردات تجهیزات و لوازم دندانپزشکی. وقتی مرکز را راه انداختیم، صدایش زدم. گفتم: «بیا مسئول تدارکات مرکز باش. بچه مسلمونی، بیا کمک ما کن.» ارتباطمان را حفظ کرده بودیم.
پس از مدتی تمام مجروحین فک و صورت را تحت پوشش گرفتیم. دیگر اعزام جانبازان به خارج از کشور متوقف شد. این جریان تا سال ۱۳۷۴ ادامه داشت. در این مدت؛ یعنی از سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۴ رئیس مرکز دندانپزشکی بنیاد بودم. سال ۱۳۷۴ که آقای دکتر درریز رئیس دانشکده شد، از من خواست معاونش شوم. مسئولیت مرکز را به دکتر حاجمیرآقا دادم و آمدم دانشکده. از آن سال تابهحال در دانشکده هستم.
گعدههای بچههای حضرت رسول (ص)!
بچههای لشکر حضرت رسول (ص) هنوز هم جلسات ماهانهای دارند. گاهی آنها را میبینم. بچههای بهداری و رزمندههای لشکر در این جلسات هنوز همدیگر را میبینند. بچههای گروه دندانپزشکی به هر دلیلی از اول وارد این گعدهها نشدند. دو، سه باری به این دور همیها رفتم. بعد دیگر فرصت نشد. دیدند نرفتم، دیگر دعوت نکردند. حق هم با آنها بود.
خود بچههای دندانپزشکی جلسات و دورهمی های سالانه یا ماهانه نداریم، اما هنوز هم باهم کار میکنیم و همدیگر را میبینیم. با دکتر حیدر، صالحی، آخوندی، شهرابی، رئوفی، جمالی، جواد چلیپا، امیر شایسته، مسعود بیانزاده، ابوالحسنی و… هنوز همکار هستیم. اینها همه در گروه کانکس دندانپزشکی ما در جبهه بودند.
نفس مسیحایی داشت/اخراجیها واقعیت دارد!
آن دوره (زمان جنگ تحمیلی) را تا کسی درک نکرده باشد، نمیتواند حرفهای مرا بهخوبی بفهمد. امام خمینی. نفسی مسیحایی داشت. نمیدانم یادتان هست قبل از عملیات مرصاد کسی به جبهه نمیرفت. جو اختلاف بین مردم افتاده بود. جبههها خالیشده بود. بچههایی که در جبهه بودند همه سرخورده شده بودند، اما وقتی امام دهان باز میکرد و کلمهای میگفت همهچیز عوض میشد.
آقای دکتر مقیمی؛ اخراجیها در جبهه واقعیت بود. من خودم آدمهایی مثل آنها را میشناسم. آدمهایی که به جبهه رفتند و جبهه آنها را متحول کرد. مردم میدیدند کسی هست که خودش عامل است؛ به حرفی که میزند عمل میکند. به خاطر همین حرفش اثر میکرد. رزمندهای هم که در جبهه بود همینطور بود؛ عامل بود. چکمهاش را درمیآورد. میگفت مال بیتالمال است، میرفت جانش را میداد. آنها از تربیت امام تأثیر گرفته بودند. امام یک استثناء بود.
در طول تاریخ شیعه مگر کسی راداریم که بتواند حکومت اسلامی تأسیس کند؟ خیر. وقتی نفس مسیحایی امام رفت، خیلی چیزها را با خودش برد. تناقضهایی به وجود آمد که نگذاشت فرهنگ ایثار بین مردم ترویج بشود.
زمانه عوض میشود. حضرت علی (ع) هم میفرماید: فرزند زمان خویش باش. بااینحال انسان نباید هدفش را گم کند. آن چیزی که امروز دچارش شدیم و ما را عقب کشید دنیاطلبی است. آن زمان ما حتی رویمان نمیشد دنبال گواهی اعزام به جبهه باشیم. زمانی که دانشکده نبودیم و به جبهه میرفتیم زن و بچه داشتیم، اجاره خانه داشتیم. رویمان نمیشد دنبال حقوحقوق برویم. خودشان مبلغی به ما میدادند.
ولی الآن دیگر همهچیز عوض شد. دنیا اصل شد. مطالبه گری شروع شد. در سطح کشور توسط قوانین به آن دامن زده شد. خیلی از آنها هم درست و بهحق بود. افراط شد. تعدادی از مسئولین آنی که باید نشدند. رطبخورده منع رطب کی کند؟ منفعتطلبی زیاد شد. ریاست پرستی بزرگ شد. نمیدانم. واقعاً اگر میدانستم که چه باید کرد غمی نبود.
الآن دیگر داریم گذران میکنیم. دیگر نمیتوانیم دانشجوها را آنطور که در دوره خودمان بودند تغییر دهیم. در اتاق من باز است. دانشجو میآید با من حرف میزند. شماره تلفنم را میگویم بچهها یادداشت کنند. به من پیام بدهید. اگر خواستید به من تلفن بزنید. هر کاری داشتید به من بگویید. همین قاطیشدن با بچهها، محرم آنها شدن، همرازشان شدن آنها را تغییر میدهد.
من مسئول همهچیز هستم!
زمانی که تازه رئیس دانشکده شده بودم، دو هفته گذشته بود. دختری آمده بود پیش من. گفت: «آقای دکتر، من ظاهرم بده؟»
– نه!
واقعاً هم ظاهرش عیبی نداشت. همهچیزش خوب بود. شاید دسته کوچکی از موهایش پیدا بود. آرایش نداشت.
– منو صدازدن به هم تذکر اخلاقی دادن که تو حجابت رو رعایت نمیکنی.
– کی همچین حرفی زده؟!
صدایش زدم. گفتم: «تو همچین چیزی به خانم گفتی؟»
– بله.
– به چه حقی؟! به چه اجازهای؟
– من وظیفهدارم توی دانشگاه.
– کی بهت دستور داده؟
رفتم پیش رئیس دانشگاه. گفتم: «آقای دکتر کریمی تو به من مسئولیت دادی، من مسئول همهچیز دانشکده هستم. حجاب با منه، علم با منه، مواد با منه. آموزش و پژوهش و فرهنگی با منه. من همه را میخواهم.»
– چی شده؟!
موضوع را برایش تعریف کردم. بعدازآن اگر موردی بود، میگفتم دانشجو را صدا بزنید من با او صحبت میکنم. واقعاً هم در رفتارشان مؤثر بود. چون میدانند من نه کمیته انضباطی هستم، من پدر هستم. سعی کردم نقش پدری ایفا کنم. پدر اگر چیزی میگوید، بچه اگر خوشش هم نیاید ناراحت نمیشود. جوان با خودش میگوید دلسوز من است. بچهها را طرد نکنیم.
کلونی نباشید!
بچههای کانون قرآن و عترت میآیند پیش من. به آنها میگویم: «همه تون چادری هستین، بچههای خوبی هستین. چرا توی راهرو میبینم همهتان توی کلونیهایی فقط باهم هستین؟! با این بدحجابها هم بگردین. بشینین باهم ناهار بخورین. باهم رفتوآمد کنید. بالله دین تون خدشهدار نمیشه. طوری که اینا از شما و از من نترسند.» تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم همین است. کمی صمیمیت از خودمان نشان بدهیم. به آنها کمی محبت کنیم. حداقل کاری که میتوانم بکنم همین است. اینکه آنها را علاقهمند کنیم تا در این مملکت بمانند.
در برنامهای در دانشگاه UCLA آمریکا شرکت کردم. سال ۲۰۰۹ بود. تعدادی بچههای از دانشکده خودمان را میدیدم. سلام میکردند. آنها را نمیشناختم. بهخصوص دخترها را. دخترها را اینجا با روسری میدیدیم، اما آنجا نه. فهمیدم در آن دانشگاه آمریکا چهلوچهار دانشجوی ایرانی درس میخوانند. دانشجوهایی که اینجا درسخواندهاند و در آنجا دورههای تکمیلیشان را میگذرانند. همه بچهها فهمیده بودند من به آن دانشگاه رفتهام. مرا به سلفسرویس دعوت کردند. همه ایرانی، دور یک میز نشستیم. دانشجوهایی که یا دانشگاه تهران بودند، یا شهید بهشتی و دانشگاه مشهد و اصفهان، اینجا سرمایه کردند و آنجا دارند بهرهبرداری میکنند. حداقل کار این است که به ماندن راضیشان کنیم.
برای مردمی که دارند خرج شمارا میدهند، همت کنید. این عین حداقلهاست. نمیخواهیم شما ایثارگری کنید. یک دندانپزشک متعهد حرفهای باش. به دندانی دست نزن که نیازی به پُرکردن ندارد. دندانی که میشود درست کرد، نکش و بعد جایش دندان بگذار. حداقل اینها را باید به بچهها یاد بدهیم. بحثهای دیگری هم مطرح میکنیم؛ مثل حجاب.
استاد دانشگاه ucla؛ لباس بپوش و امتحان بده!
در دانشگاه ucla دختری آمده بود امتحان بدهد. لباسش مرتب نبود. شلوار کوتاهی پوشیده بود و بلوزی حلقهای. استاد آمریکایی به او گفت: «برو لباست رو درست کن، اینجا دانشگاهه. نیومدی کازینو. برو لباست رو بپوش بعد بیا امتحان بده.»
ورود به هرجایی اصولی دارد؛ حتی در امریکا که مذهب جایگاهی ندارد. محیط دانشگاه قانون و قداستی دارد. در دانشگاه، در قالب لباس به آن دِرِسکُد میگوییم. این لباس فرم دانشگاه است. چطور لباس مخصوصی میپوشی و به پادگان میروی. با این رویهها دارم بچهها را سرخط میآورم. البته خیلی هم کاری از دستمان برنمیآید. چون دانشگاه به جامعه وصل میشود. ما هم مسئول جامعه نیستیم. تکتک ما میشویم کل. از ما که کاری ساخته نیست. انشاءالله در کل کاری انجام شود.
هزار راهرفته…:
از سال ۱۳۶۶ تا سال ۱۳۶۸ وقتی ۲۶ سالم بود معاون مالی، اداری دانشکده شدم. از سال ۱۳۷۴ تا ۱۳۸۴ معاون مالی اداری خانم بقایی بودم و دو سال معاون مالی اداری دکتر دُرریز بودم. در دوره دکتر فاضل و دکتر منزوی هم در دانشکده مسئولیت داشتم، ولی معاون نبودم. دوازده سال مسئول پروژه ساختمانی بودم که الآن در آن مستقر هستیم. از سال ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۶ معاون دکتر بیات بودم.
از سال ۱۳۹۶ تابهحال هم رئیس دانشکده هستم. انشاءالله خدا عمری بدهد و این دوسال باقیمانده را هم تمام کنم و بازنشسته شوم. حالا استاد تمام هستم. سال ۱۳۷۰ استادیار، سال ۱۳۸۵ دانشیار و سال ۱۳۹۱ هم استاد شدم.
غیر از کارهایی که در دانشکده مشغولم، در انجمنهای تخصصی فعالیت میکنم. ده سال عضو هیئتمدیره و شش سال رئیس هیئتمدیرهی انجمن پریودنتولوژی ایران بودم. الآن هفت سال است عضو هیئتمدیره انجمن دندانپزشکی ایران و ایمپلنتولوژی ایران هستم. از دوران جوانی هم عضو فعال جامعه اسلامی دندانپزشکان بودم. فعالیتهای علمی فرهنگی هم دارم.
دو فرزند دارم. علی آقا الآن ۳۵ ساله است. خدا به او فرزندی داد؛ اولین نوهام به دنیا آمد. علی آقا اقتصاد خوانده. الحمدالله موفق است. فاطمه ۳۱ ساله است. معماری خواند. دو سال هم رفت انگلستان. مدرکش را گرفت. حالا کار میکند. به او اصرار نکردم بماند. خودش گفت: «میخوام برگردم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «اینجا منو تحقیر میکنند. کله سیاه صدامون میکنند. حقوقمون هم نصف حقوق انگلیسیهاست.»
بااینکه امکان ماندن داشت برگشت. خیلی خوشحالم که حالا پیش ماست.