شعبانی گفت: جوانها و دوستان بدانند، با خوندلها به اینجا رسیدیم حفظ انقلاب اسلامی یک امتحان الهی است. در این شرایط حساس به تبعیت از فرمایشات رهبر انقلاب اسلامی اهتمام جدی داشته باشیم.
لطفاً خودتان را معرفی فرمانید:
ابراهیم شعبانی متولد سال ۱۳۴۶ در شهرستان شف از توابع استان گیلان هستم. در سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم دو فرزند پسر متولد ۱۳۷۱ و ۱۳۷۸ دارم که هردو دانشجو هستند. فرزند آخر خانوادهام و دو برادر و یک خواهر دارم.
در خصوص دوران تحصیلی خود بفرمایید:
دوران ابتدایی و راهنمایی را در شهرستان شف بودم، در سال ۱۳۶۱ به تهران آمدم. بعد از اخذ دیپلم به علت داشتن شغل دوم ادامه تحصیل ندادم.
اولین بار که جبهه رفتید چه سالی بود؟
حضور من در جبهه کلاً یک ماه بود، اوایل سال ۱۳۶۵ حدود ۱۹ سالم بود که به جبهه رفتم. در اردیبهشت عملیات شد و ۲۳ اردیبهشتماه اسیر شدم.
چرا تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
جو آن زمان و با دیدن دوستان و بچهمحلهایی که از جبهه میآمدند، نوع برخوردهایشان و اخلاقیاتشان، جاذبه وصفناپذیری داشت و رفتارشان با خانواده و دوستان عالی بود و این شرایط انسان را تشویق میکرد که در چنین محیطی رشد کند.
خانواده مخالفت نکردند؟
خیر
از نحوه اسارت خود بفرمایید؟
ابتدا دوران آموزشی را گذراندیم و بعد به سمت غرب در منطقه حاج عمران در خاک عراق اعزام شدیم در عملیات والفجر ۲ بچهها قلهی معروف به نام قلهی کدو حدود ۴۰ کیلومتر در خاک عراق را گرفته بودند و ما خطنگهدار بودیم.
روزهای قبلش درگیریهای کوچک پیش میآمد. گفتند عراق میخواهد حمله کند و حدود ساعت ۱۰ و ۱۱ شب یک ساعت از آتش دشمن در امان نبودیم ، طوری که زمین و زمان میلرزید، عراقیها عملیات کردند و یکسری از خطها را شکسته بودند.
بهاصطلاح جنگی میگویند ما را قیچی کردند.
تا حدود ۹ صبح که یکسری نیرو در جاده پشت سر ما بودند، ما فکر کردیم نیرو خودی هستند خوشحال شدیم، بعد متوجه شدیم عراقی هستند. خیلی سخت بود که تسلیم شویم ولی چارهای نداشتیم. تقریباً ۱۵۰ نفر بودیم و همهی ما اسیر شدیم.
ما را به خط کردند و به سمت سنگرهای خودشان که فاصله زیادی از خط ما بود بردند. در ابتدا از ما باآب و سیگار پذیرایی کردند که این طور وانمود کنند که ما آدمهای خوبی هستیم. سوار ماشینهای ایفا شدیم و به تیپشان رفتیم. در آنجا کمکم رفتارهای وحشیانه شروع شد. اگر آب یا چیزی میآوردند، همراه با دوربین بود و زمانی که دوربین میرفت به بقیه آب نمیدادند و اینها فقط برای تبلیغات بود.
سپس ما را به پادگانی بردند که یک زیرزمینی بود و گویا قبلاً هم اسیران ما را آنجا بودند. واقعاً سخت بود همهچیز خونآلود بود. ما را میزدند و به پایین میانداختند، افرادی که محاسن بلند داشتند را بیشتر اذیت میکردند. دو سه شب ما را آنجا نگه داشتند. سپس ما را به استخبارات بغداد بردند. آنجا سازمان امنیت عراق و بسیار وحشتناک بود. بچهها را خیلی وحشیانه میزدند. حتی گفتنش هم سخت است.
آخرین جایی که ما را بردند اردوگاه بود. در اردوگاهم تونل وحشت و شکنجههای وحشتناکتر از اینهایی که در فیلمها میبینیم بود. ما در آنجا مستقر شدیم و هرروز با بچهها رفتارهای خشنی داشتند، دائماً کابلی دستشان بود و مدام میزدند. به صلیب سرخ هم اجازه نمیدادند که با ما مصاحبه کند. بعد از ۶ ماه صلیب سرخ آمد و بعد از ۹ ماه خانواده متوجه شدند که اسیر شدم. ۱۵۰ نفر همه باهم بودیم، عدهای هم تقریباً ۷۰۰ نفر در مهران اسیرشده بودند. چهار سال و نیم اسیر بودم و سال ۱۳۶۹ آزاد شدم.
از خاطرات زمان اسارت بفرمایید:
در اردوگاه اجاره نمیدادند نماز جماعت بخوانیم، اوایل خیلی با ترسولرز نماز میخواندیم. در محیطی مثل آسایشگاه ۴۰ و ۵۰ نفر بودیم، نه تختی نه چیزی وجود داشت. دو پتو داشتیم یک بالشت، روی زمین اندازه یک قبر جا داشتیم میخوابیدیم.
تا زمان آتشبس هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. مثلاً اگر کسی انگلیسی بلد بود و میخواست به دیگران بیاموزد مانع میشدند. بعد از آتشبس کمی اوضاع بهتر شد، قرآنی بود آن را نوبتی میخواندیم.
به یکی از اسرا که به زبان انگلیسی مسلط بود گفته بودند، اتفاقاتی که در این اردوگاه میافتد را نباید به صلیب سرخ بگویید، او هم تمام اطلاعات آنجا را به صلیب سرخ داده بود. بعدازاینکه صلیب سرخیها رفتند ۸ عراقی به آسایشگاه آمدند و او را با چوب و باطوم زدند، طوری که دندانهای بالا پایین چهار تا را شکستند، ولی روحیه ایشان خیلی خوب بود بعدازاینکه اینها رفتند بااینکه در آن وضعیت بود باز لبخند میزد.
یکی از آزادگان روحانی که بچهی شیراز بود را چون طلبه بود خیلی اذیت میکردند، آنقدر او را اذیت کرده بودند که تصمیم گرفته بود دست به خودکشی بزند ولی بچهها مانع شدند.
خاطره شیرین آن زمان بردن آزادگان به زیارت کربلا و نجف و این اولین بار بود که ما به کربلا میرفتیم.
از دوستان آن زمان خبردارید؟
بله هیئت داریم ۶ ماه یکبار همه بچهها جمع میشویم. آقای اسماعیل مهدوی، حاج ابوالقاسم عیسی مراد که استاد دانشگاه هستند. آقای دکتر خسرو حسین زاده که فوق تخصص رادیولوژی هستند، خیلی هم به زبان انگلیسی مسلط بود .
چطور خبر پذیرفته شدن قطعنامه را شنیدید؟
یک تلویزیونی در سلول بود و خبرهای خودشان را پخش میکرد، بعد که آتشبس شده بود بچهها توانستد کانالهای ایران را بگیرند و از این طریق متوجه شدیم.
خبر پذیرفته شدن قطعنامه را شنیدید چه حسی داشتید؟
برای ما خیلی خوشحالکننده بود، حقیقتاً ما فکر نمیکردیم آزادشویم. امام خمینی (ره) گفته بود جنگ ۲۰ سال طول میکشد. ما ۱۰ سال را حداقل برای خودمان در اسارت میدیدیم.
همه در آسایشگاه خوشحال بودند. اخبار عربی را تقریباً متوجه میشدیم. آن زمان دکتر ولایتی وزیر امور خارجه بود و نشستها را تلویزیون عراق بخش میکرد که بعد تبادل اسرا را اعلام کردند. هرکدام یک شماره صلیب داشتیم برای ما ده هزار و خوردهای بود، این یعنی قبل از من ده هزار اسیر بودند، احساس کردیم یک هفته تبادل طول میکشد.
برای انجام تبادل ما را که حدود ۱۲۰۰ نفر بودیم با اتوبوس به مرز خسروی منتقل کردند. از مرز خسروی به اسلامآباد رفتیم ناهار خوردیم، شب به کرمانشاه رفته و روز بعد به تهران رسیدیم. وقتی خانوادهام من را دیدند نشناختند من پیر شده بودم.
ورزش میکنید؟
درگذشته ورزش رزمی کاراتهکار میکردم. در حال حاضر چون دو شغله هستم ازاینجا میروم کار دیگر، کمتر ورزش میکنم. در دوران اسارت معمولاً اجازه نمیدادند ورزش کنیم، چون احساس میکردند فرد خودش را آماده میکند که فرار کند. در حال حاضر فوتبال زیاد نگاه میکنم.
مؤثرترین فرد زندگیتان چه کسی است؟
پدر و مادرم قطعاً خیلی تأثیر داشتند. بندگان خدا همیشه زحمت میکشیدند، همچنین دوستان خوب که در اسارت بسیار مؤثر بودند. همچنین جا دارد از همسرم که خیلی برای من زحمت کشیدند قدردانی کنم.
چطور میتوانیم روحیه ایثار را به بچههای این نسل منتقل کنیم؟
اینکه آدم در برخوردش با مردم و خانواده نوعی باشد که به حرفی که میزند عمل کند، اینگونه نباشد حرفش چیزی باشد و عملش جور دیگر باشد.
تابهحال خاطرات خود را جایی مکتوب کردید؟
نهفقط یک ۳۰ صفحهای نوشته بودم که یکی از اقوام برداشت.
چگونه وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شدید؟
من شغل آزاده داشتم و آرایشگر بودم. اصلاً دنبال کار دولتی نبودم. با یکسری دوستان بنیاد آشنا شدم، در بنیاد مدتی در بخش درمان کارکردم و سال ۱۳۸۲ به دانشگاه علوم پزشکی تهران، بیمارستان شریعتی معرفی شدم.
بهترین دورهی زندگی خود را چه دورهای میدانید؟
به نظرم باوجوداینکه سخت بوده ولی همان دوران اسارت چون شاید پیش خدا یک ارزش معنوی بیشتری داشته باشد.
صحبت پایانی:
ما در این دریای بیکران خوبان شهدا، جانبازان و آزادگان قطرهای هستیم، الگوبرداری ماهم از آن خوبان است وگرنه ماکسی نیستیم بخواهیم چیزی بگوییم. این انقلاب و این شرایط بهسادگی به دست نیامده، خونها دادیم تا به اینجا رسیده، جوانها و دوستان بدانند با خوندلها به اینجا رسیدهایم و باید قدر بدانند. درسته سختی است، گرانی و مسائل دیگر است که هرکدام شاید اندازه یک کوه باشد ولی این انقلاب بهراحتی به دست نیامده دوستان عزیز این انقلاب و زیر پرچم رهبری و ولایت بودن را قدر بدانند. انشا الله خداوند مقام معظم رهبری را حفظ کند و ظهور امام زمان عج را برساند ما را هم اگر لایق بداند از سربازان حضرت قرار بدهد.
خبر: اسماعیلی
عکس: گلمحمدی