لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
عبدالرضا محمدیان هستم، در سال ۱۳۴۶ در خانوادهای مذهبی در شهر سمنان به دنیا آمدم. پدرم در قید حیات نیستند و در جوار رحمت الهی آرمیدهاند ولی مادرم خوشبختانه سایشان بر سرما هست. ما یک خواهر و سه برادر بودیم که یکی از برادرانم به فیض شهادت نائل شدند.
در سال ۱۳۷۴ ازدواج کردم و یک دختر و یک پسردارم. پدرم فردی مذهبی و مقید به رعایت مسائل مذهبی و احکام اسلامی بود. خانواده ما قرآنی بود و برنامه تلاوت قرآن و آموزش قرآن در خانواده ما برقرار بود و هرروز صبح پدرم قرآن تلاوت میکرد و ما را توصیه به انجام آن مینمود. از همان کودکی بهواسطه خانواده با مسائل مذهبی و مسجد آشنا شدم.
پدرم کارمند آموزشوپرورش بود. در قبل از انقلاب اخوی بزرگ ما در کلاسهای مذهبی و عقیدتی شرکت میکرد و با گروههای اسلامی همکاری داشت و کتابهای استاد شهید مطهری و دکتر شریعتی را مطالعه میکرد. برادر دوم نیز در دوران مبارزات انقلاب و تظاهرات خیابانی حضوری فعال و مؤثر داشتند و بارها توسط مأموران رژیم پهلوی دستگیر شد و بعد از پیروزی انقلاب در دفاع از اصول انقلاب و حراست از آرمانهای پاک شهدا در مقابل گروهکهای انحرافی اوایل انقلاب ایستادگی نمودند و مکرر مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. قاری قرآن بود و کلاسهای آموزش قرآن داشت. ایشان در سن ۱۹ سالگی در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۴ شهید شدند. من در آن زمان ۱۶ ساله بودم. اکنون برادر کوچکم برنامههای قرآنی را ادامه میدهند و قاری قرآن و مسئول کانون قرآن و عترت است، خواهرم نیز داور قرآن است.
دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان خود را چگونه گذراندهاید؟
دوران ابتدایی را در مدرسه صادقیه سمنان بودم و راهنمایی را در مدرسه توکلی طی کرده و علیرغم علاقه به رشته تجربی دوران تحصیلات متوسطه را به دلیل انقلاب فرهنگی که منجر به تعطیلی دانشگاهها شده بود به هنرستان رفتم، اکثر دانش آموزان هنرستان از بهترینها بودند. بهطوریکه برای ورود به هنرستان باید امتحان ورودی میدادیم. آن موقع بهترین رشته هنرستان برق بود، رشته برق (الکتروتکنیک) را انتخاب کردم. ولی خاطرم هست به دلیل علاقه زیادی که به رشته تجربی داشتم همزمان کتاب فیزیولوژی گایتون را هم میخواندم.
درنهایت هنرستان را به اتمام رساندم و دیپلم گرفتم و بعد در دانشگاه صنعت آب و برق و در رشته مهندسی برق کاربردی شروع به تحصیل کردم. بعد از مدتی به علت مشکلات استخدامی انصراف دادم و باهمت زیاد شروع به خواندن کتابهای رشته تجربی کردم در کنکور سال ۱۳۶۹ شرکت کردم و در رشته پزشکی سمنان قبول شدم. در سال ۱۳۷۸ فارغالتحصیل شده و بلافاصله برای طرح خارج از مرکز و روستا به شهرستان گرمسار رفتم و بهعنوان کارمند نظارت بر درمان مشغول بکار شدم. همزمان در مراکز بهداشتی و درمانی مناطق ارادان. داورآباد و ایوانکی مشغول طبابت بودم. در سال ۱۳۸۰ بهعنوان مدیر بیمارستان امام خمینیشهر گرمسار منصوب شدم و در سال ۱۳۸۵ به دانشگاه علوم پزشکی تهران منتقل شدم و مسئولیت راهاندازی اتوماسیون اداری به اینجانب سپرده شد در حال حاضر نیز در دانشگاه مسئول دبیرخانه الکترونیک هستم.
چه شد که پزشکی را انتخاب کردید؟
از کودکی به پزشکی علاقهمند بودم و خانواده بنده هم علاقهمند بودند که یک فرزندشان پزشک شود.
از فعالیتهای علمی و پژوهشی و فرهنگیتان برای ما بگویید؟
با مجله خانواده سبز ارتباط داشتم و در موضوعات مختلف مقاله مینوشتم و یک سری کارهای پژوهشی بهصورت تحقیقات گروهی انجام دادیم بیشتر در رابطه با جنگ و عملیات نظامی و تأثیر قرآن بر کاهش درد و درمان بیماران بود.
چگونه به جبهه رفتید؟
در سال سوم راهنمایی بهعنوان دانشآموز ممتاز برای اردو تفریحی به پایگاه نظامی شهمیرزاد سمنان اعزام شدم و دانش آموزان باید آنجا کشیک میدادند و آموزشهای اولیه عقیدتی و نظامی میدیدند. در آنجا بود که به جبهه و رزم علاقهمند شدم وقتی از اردو برگشتم در بهار سال ۱۳۶۱ تحت عنوان اردوی دانش آموزان ممتاز به منطق عملیاتی اعزام شدیم که همزمان با عملیات فتح المبین بود و از نزدیک شاهد دلاوریها و شجاعتهای رزمندگان اسلام بودم. در تابستان سال ۱۳۶۱ در بحبوحه عملیات رمضان برای آموزش نظامی به همراه برادرم محمدرضا به پادگان نظامی امام علی شهرستان دامغان اعزام شدیم. در روز اول به علت صغر سن و جثه کوچک من را اعزام نکردند روز بعد من با رضایت خانواده به همراه چند نفر از دوستان به پادگان آموزشی امام علی دامغان اعزام شدیم. فرمانده پادگان که ما را دید ناراحت شد و گفت چرا این بچهها را آوردید. اینها بچه هستند توان بلند کردن اسلحه را ندارند. ما اصرار زیادی کردیم که بمانیم لذا مسابقه دو برگزار کردند چون من اول شدم من را نگه داشتند و بقیه را بازگرداندند.
آموزش بارزم و پیادهروی شبانه، اسلحه و جنگافزار شناسی و طریقه نبرد با دشمن درشب و روز و پیادهروی، دویدن و گذشتن انواع موانع شروع و باکار عملی با انواع اسلحه و مهمات جنگافزارها ادامه یافت. مدتزمان آموزش ۱۵ روز طول کشید. در این مدت از غذا و خواب مناسب خبری نبود و محیط اردوگاه پر از پشه و حشرات موذی بود برای نمونه چند خاطره را بیان میکنم:
یادم هست که برای آموزش قطبنما ما را دریک مسیر بیابانی رملی گرم و طولانی رها کردند و گفتند غذای شما در نقطه هدف قرارداد بعد از طی مسیر طولانی طبق گرا دادهشده متوجه شدیم که مسیر را اشتباهی رفتهایم و از غذا خبری نیست مدتی گذشت تا مربی آموزش، ما رو پیدا کرد و دستور داد که مسیر را برگردیم، آنقدر خسته گرسنه و تشنه بودیم که دیگر توان راه رفتن نداشتیم و گاهی خود را روی شنها میکشیدیم. در نهایتاً با سختی فراوان به پایگاه رسیدیم و گفتند چون خیلی خسته شدید و شرایط سختی را گذراندهاید نصف قمقمه آب و یک عدد خرما دادند.
– یادم میآید یکبار به ما گفتند فردا نهار کباب است برای همین شام نان خشک دادند، صبح زود هم ما را برای آموزش انواع خیزها به منطقه سبز و علف زاری بردند ابتدا بهظاهر مشکلی وجود نداشت ولی بعد از چند تا خیز وارد لجنزار شده و در لجن غوطهور شدیم، شرایط خیلی سختی بود. درنهایت وقتی برگشتیم به ما نهار ندادند و شب هم با غذای خیلی ساده از ما پذیرایی کردند، چون لباسهایمان آلوده به لجن و گل بود پشهها به ما حمله کردند و ما را مورد نوازش قراردادند. لباسهای نظامی خود را شستیم و لباس شخصی پوشیدیم. در نیمههای شب خشم شبانه زدند و بابت پوشیدن لباس شخصی دیگر مورد تنبیه شدید (سینهخیز در خاک) قرار گرفتیم.
– در حین آموزش، عملیات رمضان آغاز شد و ما از طریق رادیو اطلاع پیدا کردیم. تابستان بود و محل استقرار ما در داخل یک سوله بزرگ بود در نیمه یکی از شبها که استراحت میکردیم ناگهان یکصدای مهیبی بگوش رسید و من سراسیمه از خواب پریدم و برادرم را بیدار کردم و پوتین به دست به سمت درب خروج دویدیم و دیدیم که دودی سفیدرنگی (گاز اشکآور) جلوی درب را پوشانده است و درب قفل است بهسوی درب مقابل دویدم و دیدیم که آن درب هم قفل است لذا دچار گازگرفتگی خیلی شدید شدم و بعدازآن شیشهها را شکستیم و در را باز کردیم تنگی نفس شدیدی پیداکرده بودم و بر روی زمین غلط میزدم و مربی میگفت مقاومت کنید تا آبدیده شوید.
– یکشب بعد از شروع خشم شبانه در تاریکی با پایبرهنه به سمت تپههای اطراف فرار کردیم سطح تپه پراز سنگ و خار بود و موجب جراحت پاهایمان شد. با بلندگو به ما میگفتند برگردید ولی ما از ترس این کار را نمیکردیم وقتی برگشتیم پاهایمان پر از خار شده بود و تا مدتی داشتیم از پاهایمان خار درمیآوردیم. بعد از ۱۵ روز آموزش به خانه برگشتم. آنقدر لاغر شده بودم و صورتم از نیش پشه آزرده شده بود که خانواده در ابتدا مرا نشناختند.
بعد از چند روزبه منطقه عمومی خرمشهر اعزام شدیم، عملیات رمضان پایانیافته بود. در حوالی پاسگاه زید زیرخط مرزی و در خط پدافندی منطقه عملیاتی رمضان مستقرشیم. دمای هوا خیلی زیاد بود چیزی حدود ۵۰ درجه. طبعاً داخل سنگرها هم گرم بود، هیچ راهی برای خنک شدن نبود غیرازاینکه داخل سنگر بمانیم و در آن پناه بگیریم تا از تابش مستقیم آفتاب درامان باشیم. بعد از مدتی برای عملیات محرم به منطقه دشت موسیان و دشت عباس اعزام شدیم، البته برادرم به خاطر عفونت شدید چشم همراه من نبود و به پشت جبهه منتقل شد، ابتدا بهعنوان حمل مجروح و سپس بهعنوان تکتیرانداز در ۳ مرحله عملیات محرم در تپههای قلاویزان شرکت داشتم. در این عملیات دچار موج گرفتگی با عوارض تهوع و استفراغ و سرگیجه شدید شده بودم. بعد از عملیات محرم پیگیر درس و مدرسه شدم
در ۲۸ آبان سال ۱۳۶۲ برادرم در عملیات والفجر ۴ در سمت تیربارچی به شهادت رسید، ایشان شاگرد ممتاز و قاری قرآن و ورزشکار حرفهای بود. بعد از عملیات والفجر ۴ جبههها آماده عملیات خیبر میشد. پدر و مادرم از رفتن من به جبهه راضی نبودند چون هنوز پیکر برادر شهیدم بازنگشته بود. بااینحال من اصرار به اعزام داشتم مادرم دستم را گرفته بود و التماس میکرد که نروم درنهایت با دخالت آیتالله شاهچراغی (رئیس بنیاد شهید وقت) من از اعزام منصرف شدم.
بعد از عملیات خیبر در اعزام مجدد نیرو علیرغم مخالفت خانواده، ساکم را برداشتم و زیر صندلیهای اتوبوس خودم را پنهان کردم و به جبهه اعزام شدم. خانواده تا مدتی دنبال من میگشتند و مرا پیدا نمیکرد. این بار به جزایر مجنون رفتیم و در خط پدافندی عملیات خیبر مستقر شدیم. عراق جزایر را شدیداً زیر آتش توپخانه گرفته بود و با انتقال آب از رودخانه اروند به جزایر عملاً منطقه را به دریاچه و باتلاقی بزرگ تبدیل کرده بود. فقط چند جاده خاکی بیرون آب مانده بود که به جاده ۱،۲،۳ معروف شده بود و نیروها با کندن حفرههایی تونل مانند در کنارههای جاده خاکی از آن بهعنوان سنگر استفاده میکردند.
از ادغام نیروهای داوطلب بسیجی سه استان سمنان، مرکزی و قم تیپ علی ابن ابیطالب را تشکیلشده بود و بعداً تبدیل به لشکر شد و فرمانده تیپ شهید مهدی زینالدین بود، وارد خط پدافندی شدیم، عراق جادهها و منطقه را شدیداً زیر آتش توپخانه و بمباران گرفته بود، برای تردد و گرفتن غذا و تدارکات و پدافند از کانالی که روی جاده کنده بودند استفاده میکردیم، کار پدافند جزیره خیلی سخت بود و تعدادی از بچهها در آنجا شهید شدند. ما مکان درستی برای استراحت نداشتیم و نشسته میخوابیدیم. بعد از بازگشت از جبهه درسم را ادامه دادم
سال ۱۳۶۵ مجدداً به جبهه اعزامشده و در پایگاه حمیدیه اهواز مستقر شدیم. در تابستان همان سال به دنبال حمله نیروهای عراقی به شهر مهران و اشغال شهر، شبانه به منطقه عملیاتی مهران اعزام و داخل یک تنگه مستقر و آماده حمله شدیم. دشمن برای حمله و اشغال کرمانشاه خود را آماده کرده بود
توجیهات لازم انجام شد و شبانه وارد منطقه عملیاتی شدیم، تانکهای دشمن بهصف و آماده حمله بودند درگیری بسیار شدیدی شروع شد. آسمان سیاه شب توسط منورها روشنشده بود و دشمن بشدت آتش میریخت و از هر سو گلولههای رسام تیربارها و تانکهای عراقی به سمت ما شلیک میشد و موجب زمینگیر شدن نیروها شده بود. باید به هر ترتیبی شده آتش تیربارها خاموش میشد. من آر پیچی زن بودم لذا نور آتش تیربار را نشانه گرفته با اولین شلیک آر پیچی تیربار یکی از سنگرهای عراقی خاموش شد و به دنبال آن شلیکهای متعدد بهسوی سنگرهای عراقی خصوصاً تانکها داشتم و موفق به انهدام تعدادی از آنها شدم.
هوا در حال روشن شدن بود و فقط سه نفر سالم مانده بودیم و در اطراف ما همه مجروح یا شهید شده بودند، باید سریعاً خود را برای پاتک دشمن آماده میکردیم لذا با سرنیزه و کلاهخود شروع به حفر سنگر کردیم. در همین حین انفجار شدیدی در پشت سرمان اتفاق افتاد که به نظرم انفجار موشک آر پیچی ۱۱ بود و ترکش آن به پشتم اصابت کرد و خونریزی شروع شد و احساس کردم دست چپم ازکارافتاده ولی با دست دیگر به کندن ادامه دادم تا نیروهای تازهنفس رسیدند. پیکر شهدا روی زمینمانده بود و تعدادی از آنها به دست عراقیها افتاده بود عراقیها خیلی از پیکرها را مثله کرده و با تله انفجاری آنها را آماده انفجار کردند تا هنگام تخلیه پیکرها تلفات انسانی بگیرند.
وقتی به عقب برگشتم به کسی نگفتم که مجروح شدم لباسم خونی بود لذا فرمانده دستور داد اسلحه را از من تحویل گرفته و برای مداوا به بهداری فرستادند. هنوز این ترکش مرا همراهی میکند. برای استراحت تجدیدقوا نیروها را به شهرستان فرستادند.
با بازگشت نیروها به منطقه، جبههها آماده عملیات کربلای ۱ برای آزادسازی مهران میشد در آن عملیات مهران آزاد شد البته حوادث و اتفاقات مختلفی در این عملیات برایم اتفاق افتاد که مجال بیان آنها نیست.
بار دیگر در زمستان سال ۱۳۶۵ برای عملیات کربلای ۴ اعزامشده و وارد واحد اطلاعات و عملیات تیپ مستقل ۱۲ قائم استان سمنان شدم. با تشکیل این تیپ مستقل، عملاً از لشکر علی ابن ابیطالب منفک شده بودیم. در حوالی شهر دزفول بچهها را برای آموزش اصول اطلاعات و عملیات و غواصی، بلم رانی، هدایت گردانها و… به سد کتوند و سد دز بردند؛ و با نزدیک شدن به عملیات کربلای ۴ بهصورت مخفیانه وارد خرمشهر شدیم و در خانهای بهصورت محرمانه کار توجیه منطقه عملیاتی شروع شد و به دلیل نزدیک بودن زمان عملیات، امتحان کنکور سال ۱۳۶۵ را از دست دادم. چند روز مانده به عملیات، شهر خرمشهر مکرراً توسط هواپیمای عراقی که عمدتاً توپولف بودند بشدت بمباران میشد (احتمالاً عملیات توسط ستون پنجم لو رفته بود) بنده و تعدادی از دوستان یک مقداری شیمیایی شدیم.
عصر روز قبل از عملیات کربلای ۴ خطوط پدافندی محور شلمچه توسط عراقیها بشدت زیر آتش بود و بمباران هوایی مکرراً صورت میگرفت، شب عملیات من بهعنوان پیک تیپ به فرمانده تیپ معرفی شدم و قرار شد رمزهای جدید عملیات را به خطوط جلو و به معاون عملیات تیپ برسانم (چون رمزهای قبلی لو رفته بود). ورقههای رمز را داخل بادگیر گذاشته و در میان آتش شدید دشمن شروع به دویدن مسیر حدود یک کیلومتری به سمت سنگر معاون تیپ کردم. عراقیها با خمپاره ۱۲۰ منطقه را میزدند و زمین زیر پایمان میلرزید، بچهها روی جادهها شلمچه ونهرخین شدیداً درگیر شده بودند، فرماندهان گردانها مکرراً از سختی عملیات و شهید شدن بچهها با بیسیم گزارش میدادند. نیروهای اطلاعات و عملیات به همراه نیروهای گردانها با عراقیها درگیر شده بودند اما عملیات با شکست روبهرو شد و صحنه عملیات کربلای واقعی بود، یکی از فرمانده گردانها در لحظات آخر قبل از شهادت شروع کرد به زمزمه (لالهها پرپر شدند، شهیدان بال گشودند و پرواز کردند) و کمکم صدایش قطع شد. فرماندهان بشدت متأثر شده بودند.
مجبور به عقبنشینی شدیم، روحیه همه بچهها خراب بود و گردان را به عقب بردیم. کربلای ۴ تمام شد ما نیروها را ترخیص کردیم. بهاتفاق چند نفر از دوستان واحد اطلاعات برای تجدیدقوا به شهرستان برگشتیم. هنوز به منزل نرسیده بودم که از رادیو صدای مارش عملیات کربلای ۵ را شنیدم و بلافاصله به منطقه برگشتیم و آماده انجام عملیات در محور شلمچه شدیم.
نیمههای شب نیروهای گردان را از کانالی عبور دادیم زیر پایمان نرم بود بعد از روشن شدن هوا متوجه شدم که ما روی جنازههای عراقی راه میرفتیم. به منطقه ۵ ضلعی شلمچه وارد شدیم، در نزدیکی کانال ماهی عراق جنگ تنبهتن بود، صدام تمام نیروهایش را در منطقه متمرکز کرده بود ولی با پیشروی رزمندگان اسلام عراقیها بمب شیمیایی زدند و تعداد زیادی از بچهها شهید و مصدوم شدند. من پیک تیپ بودم و نیمهشب تاریخ ۲ اسفند ۱۳۶۵ روی جاده شلمچه مجروح شدم. از لحظه مجروحیت چیزی را به یاد ندارم، گویا ترکش خمپاره به صورتم اصابت کرده بود، در آبادان لحظهای به هوش آمدم، نصف صورتم شکافته شده بود و سینهام آسیبدیده بود، دوستان فکر کرده بودند که شهید شدهام و من را برده بودند تعاون ولای جنازهها گذاشته بودند و بعد از مدتی بچههای اطلاعات مرا از بین جنازهها بیرون کشیده بودند. عملیات کربلای ۵ در چند مرحله و در حدود یک ماه و نیم ادامه داشت.
از دوم تا پنجم اسفندماه سال ۱۳۶۵ بیهوش بودم و مرا به بیمارستان امام رضای مشهد اعزام کرده بودند. چندین بار جراحی روی فک و صورت انجام شد کار درمان تا تیرماه ۱۳۶۶ طول کشید.
در زمان جنگ به بعد از جنگ فکر میکردید؟
فقط به این فکرمی کردم که چگونه میتوانم فرمان حضرت امام را که ادای تکلیف به اسلام و ایران بود را به انجام برسانم.
خاطرهای را از آن دوران برای ما بگوئید؟
در مرحله دوم عملیات محرم برای استقرار نیروها در پشت خط (نیروهای خط نگهدار) شروع به کندن یک کانال و جانپناه کردیم و در حین کندن کانال گلوله خمپاره به کنار کانال خورد و همه ما از گردوخاک ناشی از انفجار زیرخاک دفن شدیم. هرکسی حال نفر پشتی خود را میپرسید که آیا زنده است یا نه همگی زنده بودیم. فردا صبح وقتی برای ادامه کار برگشتیم دیدیم که خمپاره به فاصله ده سانتیمتری کانال برخورد کرده و اگر تنها ده ساعت جلوترمی افتاد همگی ما داخل کانال شهید میشدیم.
خاطره دیگر اینکه دستور دادند تعدادی از نیروهای بهداری و آمبولانس را به بهداری خط مقدم شلمچه و جزیره بووارین هدایت کنیم، آمبولانسها زودتر از زمان هماهنگ شده در مسیر شهرک ولیعصر حرکت کرده بودند، من و یکی از دوستانم با موتور از سر جزیره بووارین به دنبال آنها میگشتیم و به انتهای جزیره رسیدیم ولی آنها را پیدا نکردیم. در این حین صدای سوت و عبور گلوله از کنار گوشمان، متوجه شدم که در فاصله ۱۰۰ متری ما، نیروهای دشمن از جزیرهام الرصاص در حال شلیک به سمت ما هستند. من سریعاً خودم را از پشت موتور به زمین انداختم و عراقیها بشدت به تیراندازی ادامه میدادند بهطوریکه هرلحظه ما منتظر اصابت تیر مستقیم بودیم و خاک ناشی از تیراندازی به سرورویمان میپاشید. شهادتین را گفته و آماده شهادت شدیم. مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه بهسرعت خودم را به پشت یک خاکریز رساندم عراقیها متوجه من شدند شروع به تیراندازی کردند عراقیها فکر کردند که کار ما تمامشده است. به دوستم گفتم سریع خودش را به موتور برساند. وقتی به موتورش رسید عراقیها مجدد تیراندازی را شروع کردند ما با سرعت به خاکریز رسیدیم و از آن منطقه دور شدیم و دوستان و همرزمانمان را پیدا کردیم. فرمانده تیپ از اینکه از این منطقه سالم نجات پیداکرده بودیم بسیار تعجب کرده بود.
چگونه میتوان طرز تفکر ایثارگران را به دیگران و نسل جدید انتقال داد؟
من اعتقاددارم از تجربیات نسلی که جنگ کرده و انقلاب را ادامه داده و سر اصول انقلاب ایستاده باید برای نسلهای بعدی گفت، من بارها در جامعه پزشکی گفتهام که باید روی نسل ۳ کارکنیم، آنها را درگیر مسائل انقلاب کنیم، گروههای مجازی با محوریت انقلاب و اسلام ایجاد کنیم از شبکههای اجتماعی استفاده کنیم و به آنها نشان دهیم که هدف چه بوده و برای چه رفتهایم و این اهداف را بهروز و پویا شود. ساخت کلیپ، هماندیشیها و…
تأثیرگذارترین افراد زندگیتان چه کسانی بودند؟
پدرم تأثیر بسزایی در زندگی من داشتند و برادر بزرگم که شهید شدند نیز درزمینهٔ درسی و کاری نقش مهمی در زندگی من داشتند
برای سلامتی روحی و جسمی خود چه میکنید؟
من ورزش زیاد انجام میدهم سالها قهرمان دوومیدانی و دوچرخهسواری بودم، مطالعه میکنم و کارهای خیر و بشردوستانه انجام میدهم.
ورزش موردعلاقهتان چیست؟
دومیدانی و دوچرخهسواری که سالها در این رشتهها دارای مقام قهرمانی نیز بودم
بهترین دوران زندگیتان چه زمانی است؟
ازلحاظ معنوی و مذهبی دوران جنگ ولی از سایر لحاظ همین حالا که زنده هستم و میتوانم خدمت کنم
حرف آخر
این شکلی که ما داریم راجع به مسائل جنگ و انقلاب فکر میکنیم نیروهای ما کم میشود و اهداف از بین میرود و بسیاری از چیزهایی که برای ما جزو بدیهیات است برای نسل جدید قابلفهم نخواهد بود و باید روی نسل جدید کارکنیم و دشمن نیز بهصورت هوشمندانه دارد روی این موضوع کار میکند، ما باید با آگاهی روی نسل سوم کارکنیم، نگرانی من نسل جوان است. همیشه نباید از دولت انتظار داشت که این کار را بکند ما خودمان باید انرژیهایمان را به سمتی که جوانان از آن بهرهمند شوند ببریم.
خبر: اسماعیلی
عکاس: گلمحمدی