مقدمه :
سرگذشت همه ما مثل فیلمهاست. کلاف زندگی شخصیت اصلی فیلم هزار گره میخورد و باز میشود؛ بالا میرود و پایین میآید، گم میشود و پیدا میشود. روزهای شیرین و روشن کنار پدر و مادر و خواهر و برادر بودن، روزهای خاکستری جنگ و بمباران، خبر رفتن پدر، دور شدن از خانه، رشتهای که میتوانست دلخواه باشد و نشد و… . دکتر حجت رحمانی در گفتگویی اختصاصی با دفتر ایثارگران دانشگاه، از پدر و کودکی و نوجوانیاش گفت؛ از روزهای در کنار پدر بودن که حالا کنار فرزندانش نیست، اما دعایش همیشه بدرقه راهشان بوده و مادری که همیشه کمکحال فرزندان خورد سالش بود. زن جوان هنرمند و ایثارگری که توانست چهار فرزند صالح با تحصیل عالیه به جامعه تحویل دهد.
دکتر رحمانی از خودتان برایم بگویید. متولد چه سالی هستید؟ کمی هم درباره پدر بگویید. چه سالی شهید شدند؟
من ۲۳ اسفند ۱۳۵۹ در ارومیه به دنیا آمدم. در خانوادهای متوسط و مذهبی بزرگ شدم. یک خواهر و دو برادر دارم و فرزند سوم خانواده هستم. پدرم ۱۱ بهمن ۱۳۶۵ شهید شد؛ یک روز قبل از سالگرد بازگشت امام به میهن عزیزمان. پدرم جزو نیروهای مردمی بود. شغل آزاد داشتند.
پدر حفظ امنیت شهر را جزو وظایف خودشان میدانستند و سعی میکردند همیشه در شهر و حتی در روستایی که بزرگشده بودند، از نیروهای مردمی استفاده کنند و امنیت شهر را تأمین کنند. شهر ارومیه، شهری مرزی بود با سه کشور ارتباط مرزی داشت. خطراتی شهر را تهدید میکرد.
ارومیه همیشه جزو شهرهای تهدیدشونده بود؛ مخصوصاً بعد از انقلاب که گروهکهای تروریستی مختلف در آنجا فعالیت میکردند. در این شهر نیروهای مردمی بیش از نیروهای نظامی تأثیرگذار بودند و بهطور خودجوش در کنار نیروهای نظامی، امنیت شهر را تأمین میکردند.
پدرتان قبل از انقلاب در جریان فعالیتهایشان با افراد یا گروههای مذهبی خاصی ارتباط داشتند؟
پدرم بین دوستان و آشنایان آدم محبوبی بوده. جزو کسانی بوده که مردم او را قبول داشتند. اگر میخواست مردم را برای کاری جمع کند، همه برایش جان میدادند. این چیزی است که من از مادرم شنیدم و آن چیزی است که بعدها وقتی پدر شهید شد در مراسم سالگرد درباره او از دیگران شنیدم؛ آنهم از افرادی با دیدگاههای مختلف و این برایم جالب بود. وقتی از جناحهای مختلف چنین صحبتهایی درباره او میشنیدیم، احساس غرور میکردیم.
وقتی پدر شهید شد چندساله بودید؟
من حدود شش سالم بود. نمیفهمیدم کشته شدن و شهید شدن یعنی چه. هیچوقت یادم نمیرود صحنهای که مادرم بعد از شنیدن خبر شهادت پدرم از هوش رفت. صدای جیغوداد بلند شد. رفتم جلو ببینم چه اتفاقی افتاده. دیدم همه دارند میگویند: «شهید شده، شهید شده.» من نمیدانستم شهید شدن یعنی چه.
کمکم این حس در من ایجاد شد که پدرم نیامد. پدرم وقتی بهعنوان نیروی کمکی به جبهه میرفت، هر ده یا بیستروزه یکبار به خانه میآمد. یک هفته یا ده روزی شد و پدر به خانه نیامد. وقتش بود. باید میآمد. ولی نیامد…
چند روزی گذشت. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. کسی هم توضیح نمیداد یا نمیگذاشتند به ما توضیحی بدهند. سال ۱۳۶۵ شهر بمباران هوایی میشد. یک روز صبح دیدم کامیونی آمد. کامیون ظاهری جنگی داشت. تصمیم گرفتهشده بود که مدتی از شهر به روستای پدریمان برویم. آنجا از شهر امنتر بود. بالاخره کمی اثاث جمع کردیم و راهی روستا شدیم.
شغل پدرتان چه بود؟
شغل پدرم آزاد بود. پدرم به والیبال علاقهمند بودند؛ زمین والیبال، پشت خانهمان، درست وسط یک باغ بزرگ بود. وقتی پدر به خانه میرسید، با همسایهها شروع میکردند به والیبال بازی کردن. ما هم همان گوشه و کنار با بچههای محل بازی میکردیم.
فردای روزی که به روستا رسیدید چه اتفاقی افتاد؟ گفتید عمویتان شمارا در مدرسه ثبتنام کرده بود.
عموی کوچکم برای اینکه فکر ما خیلی درگیر مراسم عزاداری و شهادت پدر نشود، صبح بعدازآن روز من و دیگر برادران و خواهرم را بهاتفاق پسر و دخترعموهایم به مدرسه برد. حدود یک سالی روستا بودیم. چند ماهی از کلاس دوم ابتدایی را هم در روستا خواندم.
پدرتان در جبهه چه میکرد؟
پدرم جزو نیروهای کمکی داوطلب بود؛ و از اتوبوسی که داشتیم جهت اعزام رزمندگان به جبهه استفاده میکردند. البته خودشان نیز بهعنوان نیروهای داوطلب مردمی حضور داشتند.
بعد از شهادت، پیکر پدر را آوردند؟
بله؛ حالا نمیدانم کجا؛ در ارومیه بود یا جای دیگر. مادرم هم رفته بود او را دیده بود. مادرم این را بعدها تعریف کرد. پدرم سه ترکش از ناحیه سر، چشم و سینه خورده بود. دوستانش هم در خاطراتی که تعریف میکنند، میگویند: «پدر شما وقتیکه ترکشخورده بود درحالیکه میدانست رفتنی است و از او خون میرفت. همچنان شوخطبعیاش را داشت».
از چه زمانی وارد دانشگاه شدید؟
سال ۱۳۷۸ کنکور دادم. در رشته مدیریت خدمات بهداشتی و درمانی قبول شدم. با توجه به رتبهای که داشتم، انتظار داشتم رشتهی بالاتری قبول شوم. در انتخاب رشته اشتباه کردم. آن موقع همهچیز دستی بود. بر سر اشتباه واردکردن کد رشته، رشته دیگری قبول شدم.
در خوابگاه لالهزار به من خوابگاه داده بودند. وقتی رفتم لالهزار، از شلوغی محیط آنجا خوشم نیامد. دیگر نرفتم آنجا. چند روزی بهصورت مهمان در خوابگاه برادرم بودم. به امور خوابگاهها دانشگاه مراجعه و درخواست دادم که بروم کوی دانشگاه، موافقت کردند. تا جایم عوض شد.
در طولترم اول قصد انصراف از تحصیل داشتم و تصمیم گرفتم انصراف داده و مجدداً کنکور بدهم ولی از دانشکده به خانوادهام اطلاع دادند. آنها هم مانع شدند. وقتی اینطور شد، دیگر عزمم را جزم کردم تا آخرین مقطع پیش بروم. تدریس را بیشتر از کار اجرایی دوست داشتم. اساتید من همیشه برایم الگو بودند. هیچوقت از پست اجرایی لذت نبردم. هیچوقت هم دنبالش نبودم زیرا اعتقاددارم باید آنقدر توانمند باشم که اگر نیازی به ما شد و احساس کردم میتوانم تأثیرگذار باشم مسئولیت را بپذیرم. البته شاید امروزه این نوع نگرش خیلی معنا نداشته نباشد چراکه خیلیها را در طول این مدت دیدم که برای رسیدن به پست دست به همه کار زدند و حتی اعتقادات خودشان را نیز زیر پا گذاشتند تا در پست خود بمانند.
از چه زمانی وارد کار اجرایی شدید؟
سال ۱۳۸۲ در دانشگاه علوم پزشکی تهران تحت عنوان کارشناس امور بیمارستانها استخدام و در بیمارستان امام خمینی مشغول به کار شدم. با توجه به اینکه در آن زمان در مقطع کارشناسی ارشد درس میخواندم، ترجیح دادم شبکار باشم و مدیر کشیک بیمارستان امام خمینی بودم. بعد از مدتی آقای دکتر رستمیان (معاون فرهنگی دانشگاه) و آقای دکتر رضایی (معاون درمان دانشگاه) رئیس و معاون وقت مجتمع بیمارستانی امام خمینی که بهجرئت میتوانم بگویم در ارتقای بنده بسیار تأثیرگذار بوده و به من لطف داشتند و از ما در دفتر ریاست بیمارستان بهعنوان مشاورین ریاست بیمارستان استفاده کردند. تا اینکه در بیمارستانی خصوصی هم دعوت به کار شدم. بیش از شش سال مدیر بیمارستان خصوصی بودم و همزمان کارهای دیگرم را انجام میدادم.
در سال ۱۳۹۰ آقای دکتر امامی رضوی (رئیس وقت مجتمع بیمارستانی امام خمینی و معاون درمان وزیر) به من اعلام فرمودند که در نوبت صبح به من نیاز است. من هم اطاعت کردم و در نوبت صبح بیمارستان هم مشغول کار شدم. بهعنوان اولین سمت مدیریت اجرایی در سیستم دولتی مدیر اورژانس و درمانگاههای بیمارستان امام مشغول به کار شدم. تقریباً زمانی بود که ساختمان اورژانس قدیم قرار بود جابهجا شود. آقای دکتر امامی رضوی به من دستور دادند و من هم اطاعت امر کردم. ایشان به بنده همیشه لطف داشته و حمایت میکردند و معتقد بودند که از مدیران تحصیلکرده جوان رشته مدیریت استفاده کنند.
بعد از یک سال بهعنوان مدیر بیمارستان انستیتو کانسر شروع به کارکردم. حدود چهل ماه مدیر این بیمارستان بودم. بعد از مدتی، ترکیب مدیریتی دانشگاه عوض شد و آقای دکتر جعفریان رئیس دانشگاه بودند، تصمیم بر این شد بیمارستان امام، بیمارستان ولیعصر، انستیتو و مرکز تصویربرداری در قالب مجتمع بیمارستانی امام خمینی ادغام و اداره شود. این کار انجام شد. آقای دکتر خراسانی بهعنوان رئیس مجتمع منصوب شدند. آقای دکتر رضایی هم بهعنوان معاون پشتیبانی ایشان بودند. من همزمان مدیر انستیتو کانسر و همینطور بهعنوان مدیر مالی و بودجه مجتمع منصوب شدم. در برههای هم سرپرستی مدیریت منابع انسانی مجتمع را بهطور همزمان داشتم.
بعدازاینکه دوره چهارساله اول مدیریت دانشگاه تمام شد، تغییرات مدیریتی ایجاد شد و علیرغم اینکه رئیس محترم جدید مجتمع از بنده خواستند که در بیمارستان حضورداشته باشم، تصمیم گرفتم مدتی از کار بیمارستانی دورباشم؛ چون تعداد سالهای حضور من در بیمارستان زیاد شده بود و از طرفی از سال ۱۳۹۱ عضو هیئتعلمی شده بودم میخواستم به کارهای آموزشی و پژوهشیام برسم و به فکر ارتقاء علمی خود باشم.
بعد از حدود چهل روز، از آقای دکتر صادق نیت خواهش کردم که بپذیرند من از مجتمع بروم. ایشان درنهایت پذیرفتند. همان روز عصر یکی از مسئولین دانشگاه به من زنگ زدند و موضوع بیمارستان شریعتی را مطرح کردند. گفتند در بیمارستان شریعتی تغییرات مدیریتی اتفاق افتاده. آن موقع چندین بار از طریق مسئولین دانشگاه به من گفتند که برای بیمارستان شریعتی به وجود شما نیاز هست. معتقدم باید از افراد با توجه به تحصیلات و تجاربشان در جایگاه واقعیشان استفاده شود که متأسفانه در کشور ما، در اغلب موارد اینچنین نیست و صرفاً در حرف ادعا میکنیم و در عمل عکس آن را میبینیم.
علیرغم میل باطنیام که نمیخواستم بههیچعنوان در کار بیمارستانی باشم، چون استرسهای خودش را دارد، مدیریت بیمارستان شریعتی را به این شرط که یک سال بیشتر در آنجا نمانم، پذیرفتم. تا تیرماه سال ۱۳۹۸ در بیمارستان شریعتی مشغول بودم. بعد از یک سال ونیم از بیمارستان شریعتی استعفا کردم و در دانشکده در امور آموزشی و پژوهشی فعالیت میکنم. بعد از حدود سه ماه آقای دکتر رضایی معاون درمان دانشگاه به خاطر اینکه همکار و دوست قدیمی بودیم، به بنده فرمودند خدمتشان بیایم و در کار کمک کنم.
در حال حاضر دانشیار گروه علوم مدیریت اقتصاد و بهداشت دانشکده بهداشت دانشگاه تهران هستم. خوشحالم که خداوند این لطف را به من داشته که به آنچه همیشه آرزویش را داشتم، برسم و بهعنوان معلم در دانشگاه انجاموظیفه کنم. شغل اصلی من در دانشگاه معلمی است.
جناب دکتر آیا برادران و خواهر شما ادامه تحصیل دادهاند؟
بله؛ خواهرم سال ۱۳۷۴ پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و برادرم سال ۱۳۷۷ مهندسی برق خواجه نصیر قبول شد. برادر کوچک من هم دانشگاه شریف قبول شد و الآن هم دارد دوره دکتریاش را تمام میکند. خواهرم متخصص زنان شد و برادر بزرگم فوقلیسانس برق را در دانشگاه علم و صنعت ادامه داد.
شاید بگویند اینها سهمیه داشتند. نه! خیلیها سهمیههای مختلفی دارند که هیچوقت گفته نمیشود؛ و فقط سهمیه ایثارگران همیشه ورد زبانها شده. البته نمیخواهم وارد این موضوع شوم چراکه حرف برای گفتن فراوان است. فقط باافتخار میگویم که با توجه به رتبهام، عملاً سهمیه تأثیری در قبولی در این رشته را برایم نداشت. لازم به ذکر است در طول دوران تحصیلم در تمامی مقاطع جز شاگردان اول کلاس بودم و در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد دانشجوی نمونه کشوری بودم. معتقدم خیلیها سهمیههای مختلف دارند ولی ممکن است موفق نباشند ولی لطف خدا همیشه شامل حالم بوده و به اینجا رسیدم.
ما هیچ پشتوانهای غیر از دعای پدر و مادر نداشتیم. پدر که نبود، اما دعایش بود. مادرم هم همیشه کمک ما بود. واقعاً لطف داشت. زن جوانی که بدون هیچ پشتوانهای بتواند چهار فرزند به جامعه تحویل دهد و بتواند به سرانجام برساند هنرمند است. گاهی بعضی چیزها را نمیبینیم. ایثار اصلی همین است؛ چهارتا بچه را به دندان بگیرد و تربیت کند
در آن دوره همنسلهای پدر شما نوعی سبک زندگی به وجود آوردند و بهنوعی الگوسازی کردند که در آن سادگی و صداقت بود. بعدها این فرهنگ بهطور کامل به نسلهای بعد منتقل نشد. اگر بخواهیم بعد از گذشت سالها آن فرهنگ را به جامعه برگردانیم، چه باید بکنیم؟
شاید در بحث رفاه، علم و دانشگاه و تحصیلمان پیشرفت کرده باشیم ولی در بعضی بحثها مانند سبک زندگی و مسائل اعتقادی پسرفت کردهایم. شاید از خیلیها بشنویم پدر و مادرمان آدمهایی مذهبی بودند، اما آیا الآن بچههایمان آنقدر که باید مذهبی باشند هستند؟ ما نتوانستیم از این نظر خوب مدیریت کنیم. نتوانستیم از راهش برویم؛ البته بهزعم من. یک جای راه را اشتباه رفتیم. خیلی جاها راه اصلی را فراموش کردیم.
شهدا در وصیتنامههایشان میگویند ما از اول راهمان را انتخاب کردیم. قدمهایمان را محکم برداشتیم و درراهمان مصمم بودیم؛ اما ماچی؟ با هر بادی لرزیدیم. اینکه میگویند نسل ما سوخته است، نسل ما بر آتش بود، اینها حرفهایی بیاساس است. من میگویم نسل ما زیاد به بیراهه رفت. غربیها بیشتر توانستند به ما نفوذ و ما را تسخیر کنند.
ولی امروزه در مملکت خیلی چیزها را عیان میبینیم. وقتی بچه من، بچه مسئولی را که خیلی ادعایش میشود میبیند و یا در اخبار میشنود او چهکاری کرده، چه بلایی سر خودش آورده یا با انقلاب چه شوخیهایی کرده، خودبهخود به همهچیز بیاعتماد میشود. خیلی از مسئولین رو میبینم که اخلاق حرفهای را فراموش کرده و بهراحتی پا روی اعتقادات و ارزشها میگذارند و خیلی موارد که شاید اینجا گفتنشان صحیح نباشد…
چه سالی ازدواج کردید؟
من سال ۱۳۸۳ ازدواج کردم. همسرم نیز عضو هیئتعلمی دانشکده دندانپزشکی هست. صاحب دو فرزند هستم. یک دختر یازدهساله و یک پسر سهساله. باید اعتراف کنم که همسرم در تمام مراحل زندگی و کار حمایتم کرده و تمامی سعی و تلاش خود را بر تربیت اسلامی فرزندانمان نمودهاند.
هنوز هم والیبال بازی میکنید؟
بله تا قبل از اینکه به بیمارستان شریعتی بروم، والیبال و فوتبال بازی میکردم. هنوز هم اگر فرصتی پیش بیاید، سالن میروم. البته نه مثل قبل یا زمانی که خیلی علاقه داشتیم.
فکر میکنم این روزها بیشتر وقتتان را صرف کارهای مطالعاتی میکنید؟
در حال حاضر علاوه بر کار اجرایی، کلاسهای درس و دانشکده را هم کامل میروم.
دانشجوها چه درزمانی که در جایگاه اجراییام هستم و چه در دانشکده هر وقت بخواهند میتوانند به من مراجعه کنند. یکی، دو روزی که در هفته دانشکده هستم، آخر وقت کاری با بچهها ارتباط دارم. خوشبختانه خودم از ارتباط با دانشجوهایم راضی هستم. از این بابت که آنها را مثل فرزندان خودم، مثل برادرها و خواهرهای کوچکم میدانم، حس خوبی دارم. هیچوقت این حس را ندارم که استادشان هستم و بخواهم از موضع بالا با آنها حرف بزنم اگر دانشجو حس کند که افرادی در کنارش هستند که میخواهند به او کمک کنند خیلی بهتر است. زمان ما هم این فضا کم بود؛ هم محدودیت استاد بود، هم بعضاً دانشجوها نمیتوانستند با اساتید ارتباط خوبی برقرار کنند. ولی امروز شرایط بهتر است.
تمام تلاشم را میکنم که به دانشجوهایم کمک کنم؛ چه به لحاظ کاری، چه وقتی مشکل غیردرسی داشته باشند، آنقدر محیط را برایشان فراهم کردهام که میآیند و مشکلاتشان را مطرح میکنند. من هم تا جایی که از دستم بربیاید، کمکشان میکنم. حتی اگر جایی هم کار میکنند نسبت به آنها تعصبدارم و سعی میکنم همهجوره کنارشان باشم. نزدیک چهارده سالی هست که عضو هیئتمدیره انجمن علمی اداره امور بیمارستانها هستم. در انجمن سعی میکنیم کنگرهها علمی و کارگاههای متعدد برگزار کنیم و دانشجوهایمان را تقویت کنیم. امیدوارم که این اتفاق بیفتد.
حرف آخر:
راه شهدا را ادامه دهیم و سعی کنیم در مسیری که آنها معین نمودهاند قدم بگذاریم. خدمت صادقانه را سرلوحه امور خود قرار دهیم. ظاهرسازی نکرده و استفاده ابزاری از یاد و نام شهدا و ایثارگران نکنیم. اعتقادات و ارزشها را زیر پا نگذاریم. مسئولیت را همانند یک امانت الهی و بیتالمال بدانیم و به آن خیانت نکنیم. حقالناس را به خاطر منافع شخصی و حفظ خودمان ضابع نکنیم.