کوچههای شهر را غمی سنگین فراگرفته است. فضای مکه گویی آکنده از اندوه است!
کعبه نیز چند روزی است بر فرشتهای لبخند نمیزند و مگر میتوان چهره نورانی رسول خدا -صلیالله علیه وآله- را گرفته و اندوهناک دید و بیتفاوت بود؟!
وقتی شب پیش، یکی از اصحاب در کنار زمزم، آهسته در گوش دیگری گفت: «خدیجه همسر رسول خدا -صلیالله علیه وآله- سخت بیمار است»، زمزم گویی دیگر نمیجوشید، اشک میافشاند! حتی سنگریزههای حرم نیز دریافتهاند دل رسول خدا -صلیالله علیه وآله- از چه لبریز غم است.
این رسول خداست که از خانه بیرون میآید؛ چقدر شکسته شده! آه، این قطرات اشک است که از چشمان آسمانیاش میریزد؛ چه شده؟ خدای من، چه بر زبان زمزمه میکند؛ «انّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ»
آخرین وصیت
ملائک، بیتاب و اشکریزان برگرد حجرهای کوچک، در اطراف بستری محقر، یکی از غمبارترین لحظههای تاریخ را به نظاره نشسته بودند. بزرگ بانوی اسلام، خدیجه کبری، ساعات آخر عمر خویش را میگذراند. برترین مخلوق خدا، رسول خاتم کنار بستر او دلشکسته و محزون به وصایای خدیجه گوش فرا میداد. ناگهان خدیجه از سخن بازایستاد و فرمود: «وصیت دیگرم را از زبان فاطمه به شما خواهم گفت که شرم، مانع گفتارم میشود».
پیغمبر خدا نیز با لبخندی تلخ، مادر و دختر را تنها گذاشت. چیزی نگذشت که فاطمه کوچک آکنده از اندوه، از حجره بیرون آمد و نگاه منتظر پدر را اینگونه پاسخ گفت: «مادر فرمود به پدرت بگو من از قبر وحشت دارم؛ از شما میخواهم لباسی را که هنگام نزول وحی الهی به تن داشتید، به من عطا کنید تا آن را کفن خویش سازم ـ تا مایه آرامش من گردد».
و تو از اوج معرفت و عظمت بانویی که همه هست و نیست خود را درراه رسول خدا -صلیالله علیه وآله- و رسالتش فدا کرد، متحیر میمانی و بیاختیار، درودی خالصانه از وجودت نثار آن روح آسمانی میشود.
خدایا! به فاطمه صبر بده!
پیامبر، اندوهگین و افسرده، اما لبریز از رضا و صبر، به خانه میآمد. چشمهای مبارکش هنوز نمناک از اشک بود و دلش سوگوار فراق خدیجه؛ اما اکنون به غم دیگری میاندیشید؛ غم تسلای دختر یتیم خدیجه. آیا قلب کوچک فاطمه، تاب فراق مادر را دارد؟ در را که گشود، نگاه نگران و به در دوخته فاطمه بود که انتظارش را میکشید؟ فاطمه با دیدن پدر بهسوی او دوید و خود را به او چسباند: مادرم کجاست؟ پدر! مادرم خدیجه کجاست؟ و این تنها سؤالی بود که مدام از زبان کودکانه دختر، وجود رسول خدا -صلی الله علیه وآله- را آکنده از اندوه میکرد. لحظاتی نگذشت که جبرئیل نازل شد و عرضه داشت: «ای رسول خدا! پروردگارت میفرماید سلام مرا به فاطمه برسان و بگو: مادرت در خانهای بهشتی است که بندبند آن از طلا و ستونهایش از یاقوت سرخ است و در کنار آسیه (همسر فرعون) و مریم دختر عمران به سر میبرد».