مهندس دستباز گفت: من سیره شهدا را که نگاه میکنم بچههایی که همراه آنها خدمت کردم، چند صباح کوتاهی در خدمت آنها بودم. اینها واقعاً الگوهای ما هستند. کسی مثل شهید بروجردی دارای سیره اخلاق حسنه بود؛ بااینکه نظامی و یک فرمانده بود؛ ولی بهعنوان یک بسیجی ساده با شما صحبت میکرد، برای نیروهایش دل سوزی میکرد، گریه میکرد یا دعا میکرد، ما این اخلاق را باید الگو کنیم.
لطفاً خودتان را معرفی کنید:
عقیل دستباز متولد سال ۱۳۳۸ هستم. دوران ابتدایی را در مدرسههای هدایت و بزرگمهر و دبیرستان را در مدرسه محمدرضا شاه سابق در استان کرمانشاه گذراندم، بیش از ۳۰ سال در این شهر بودم. در حال حاضر کارشناس مسئول غذایی در اداره نظارت مواد غذایی و بهداشتی دانشگاه هستم. سال ۱۳۷۱ در کرمانشاه ازدواج کردم. دو پسردارم، یکی از آنها مهندسی عمران است و در حال حاضر سرباز وظیفه است و یک پسر دیگرم دیپلم گرفته و قصد دارد انشا الله در رشته مدیریت ادامه تحصیل دهد.
در خصوص دوران تحصیلی خود بفرمایید:
ما در دوران قبل از انقلاب در مدارس جلسات مذهبی را داشتیم مانند؛ کلاسهای قرآن آقای مصباح. در این جلسات بیشتر روی اعتقادات مذهبی بچهها تأکید میشد.
از خاطرات بعد از انقلاب بفرمایید:
بعد از انقلاب بلافاصله من برای خدمت سربازی اعزام شدم. مصادف بازمانی بود که پادگانها خالیشده بود؛ و افرادی که میخواستند از ارتش بروند به آنها پایان خدمت میدادند. از طرفی امام خمینی (ره) فرموده بودند هرکس در حال حاضر میتواند، به خدمت سربازی اعلام حضور کند، منبعد از گرفتن دیپلم، به سربازی اعزام شدم، در حقیقت اولین گروه سربازان بعد از انقلاب بودیم، ما را به تهران منطقه سد لتیان لواسانات فرستادند. ما اصرار داشتیم برای کشورمان خدمت کنیم. ما را از پادگان لشکرک لواسانات به گرگان و از گرگان به منطقه لب مرز فرستادند. از گنبد به کلاله رفتیم، کلاله ۱۲۰ کیلومتر جاده خاکی و ۸ ساعت راه با قاطر بود. ماشین نمیتوانست مسیر صعبالعبور را طی کند؛ بنابراین برای تأمین مواد غذایی پاسگاه از روستاهای اطراف مواد غذایی میخریدیم. من ۸ ماه در این منطقه خدمت کردم.
از خاطرات دوران جنگ بفرمایید؟
بعد از خدمت سربازی جنگ شروع شد. توپخانه عراق حرکت کرده و تانکهایش از منطقه مرزی سر پل ذهاب وارد خاک ایران شدند، شهر قصر شیرین در مرز خسروی سقوط کرده بود، صدای شلیک گلولهها از شهر ماهیدشت کرمانشاه شنیده میشد؛ ماهیدشت کمی جلوتر از سر پل ذهاب و اسلامآباد غرب است. بچههای محله لب آبشوران کرمانشاه به ستون به سمت مرز برای دفاع حرکت میکردند.
من نیز برای اعزام بهصورت داوطلب از طریق بسیج سپاه کرمانشاه اعزام شدم ابتدا دورهی آموزشی برای ما گذاشتند. ۴۵ روز در همدان در پادگان قدس دوره پزشکیاری را گذراندیم، و بعد به ارومیه رفتیم در قرارگاه تاکتیکی به مدت ۲ ماه دورههای تمرینات کماندویی و چریکی کوهستانی را نیز دیدیم، فرمانده قرارگاه تاکتیکی شهید محمود کاوه بود. بلافاصله ازآنجا به مهاباد اعزام شدیم. در یک قرارگاهی (هنرستان آموزشی) که ابتدای شهر بود و ازلحاظ استراتژیک آنجا مناسب قرارگاه نظامی نبود، مستقر شدیم. در این قرارگاه بچههای سپاه و تعدادی نیرو بسیج مستقر بودند.
بچههای سپاه در عملیات آزادسازی جاده پیرانشهر- سردشت را ۹۵ کیلومتر آزادکرده بودند و بعدازآن عملیات به دیدار رهبری رفته بودند، یعنی اولین گروه بچههای پاسدار بودند که جاده پیرانشهر- سردشت را آزادکرده بودند.
قرارگاه تاکتیکی به دلیل افزایش تعداد نیروهای بسیجی در منطقه بسیار شلوغ بود، وقتی بچهها برای فریضه نماز یا ناهار میرفتند بهصف میایستادند و دشمن از بیرون قرارگاه تحرکات ما را میدید، شناسایی کرده و با خمپاره ۶۰ از فاصله بسیار نزدیک و پشت دیوارهای پادگان محل تجمع بچهها را میزد، این موضوع باعث شد که مسئولین و فرماندهان ما اعلام کردند
همه باهم برای نماز و غذا نیایند و بهصورت پراکنده فرایض و کارهای خود را انجام دهیم.
آن زمان مسئول بهداری تیپ رزمی برادر سپاهی به نام آقای خزایی بود که مأموریتش تمامشده و رفت و بعد از او مسئولیت بهداری تیپ ویژه شهدا را به من دادند.
من برای ۲ ماه مأموریت رفته بودم که با آن شرایط و با توجه به نیاز منطقه حدود ۸ ماه در آنجا ماندم. شهید محمد بروجردی قائممقام قرارگاه حمزه سیدالشهدا یکی از فرماندهان عملیاتی ما بود، مرد بسیار مخلصی بود، سیمایش عمق روح بزرگ او را نمایش میداد و معلوم بود که این قفس خاکی جای او نیست و آخر پرواز میکند.
در این منطقه هر ۲-۳ روز یکی از گردانهای ما در عملیات پاکسازی منطقه شرکت داشت، بعضیاوقات با هلیکوپتر نیروهای ما را جابجا میکردند در نقطهای که دشمن نتواند ما را شناسایی کند، یعنی اگر نیروی بسیج ما عملیات فریب دشمن انجام نمیدادند، تلفات زیادی در منطقه میدادیم.
مدتی که آنجا مستقر بودیم عملیاتی برای پاکسازی روستاهای اطراف شهر مهاباد ادامه داشت، در فاصله ۵ کیلومتری منطقه استقرار ما یک بیمارستان صحرایی مربوط به فرانسویها بود و در اختیار نیروهای ضدانقلاب بود که در عملیات پاکسازی آن را در اختیار گرفتیم. در این بیمارستان ستهای کامل معاینه گوش، چشم، بینی تمام استیل و سایر تجهیزات برای جراحی ساده وجود داشت. همچنین تجهیزات و داروهای کامل که ما برای رزمندگان از آنها استفاده کردیم.
در یک عملیات پاکسازی دیگر در داخل شهر مهاباد، دشمن با تزریق داروهای هورمونی به اسبها جهت تحریک این حیوانات برای فریب رقیب و خنثیسازی مین احتمالی به ایستگاه رادیوتلویزیون مهاباد حمله کرد، ولی دو پایگاه بسیج در مقابل آنها مقاومت کردند و خوشبختانه موفق نشد و بعدازآن ما وارد شهر شدیم، در شرایط آب و هوایی سرد و بارندگی شدید درگیریهای شهری ادامه پیدا کرد تا دشمن عقبنشینی کرده و گریختند و صداوسیما سقوط نکرد.
تراکم نیروهای ضدانقلاب در داخل شهرها و روستاهای آذربایجان غربی آنقدر زیاد بود که در اطراف روستاهای مهاباد هر ۲- ۳ روز عملیات پاکسازی داشتیم، آن زمان شهید محمود کاوه معاون عملیاتی و شهید محمد بروجردی فرمانده قرارگاه تاکتیکی با ما بودند.
در عملیاتی دیگر به ما خبر دادند، نیروهای ضدانقلاب ملبس به لباس بسیجی کمین کرده بودند و با سلاح قناصه نیروهای ما را که در حال رفتوآمد بودند، میزدند؛ درنتیجه هر نیرویی میآمد، نمیگذاشتیم به جلو برود زیرا موردحمله قرار میگرفت. هنگام غروب بود و عملیات پاکسازی در بقیه مناطق تمامشده بود. یک وانت از بچههای ما از عملیات برگشته بود و اصرار داشتند که بهطرف پادگان بروند، پشت وانت را نگاه کردم و دیدم پسر نوجوانی است که من او را شب قبل در مسجد پادگان دیده بودم. معلوم بود از بچههای اعزامی تهران است و روز اولی است که به منطقه آمده. هرچه به راننده وانت اصرار کردم بایستید تا با سایر اعضای ستون موتوری حرکت کنند، گوش نکرد و رفت. همه نیروهای سوار بر وانت را همان افراد ضدانقلاب مستقر در کمین شهید کردند
با توجه به کمین انجامشده توسط ضدانقلاب به ما دستور عقبنشینی دادند باید قبل از تاریکی شب به همراه ستون موتوری به پادگان برمیگشتیم، در آن لحظات شهید محمود کاوه با یک ماشین جیپ فرماندهی به محل کمین رفت و ۱۰ دقیقه نشد که به او نیز تیراندازی کردند، رانندش توانسته بود به او کمک کند و او را سوار ماشین کند و به عقب برگرداند، همان شب در پادگان جراحات برادر کاوه را پانسمان کردم خونریزی داخلیاش زیاد بود و چهرهاش بسیار زرد شده بود. از طرف فرماندهی به ما دستور دادند که حتماً برادر کاوه را شبانه بایستی به ارومیه منتقل کنیم. چون کسی نبود، من خودم یک آمبولانس برداشتم و با شهید محمود کاوه راه افتادیم، یک آمبولانس کمکی دیگر و یک ماشین دوشکاچی جلو و یک ماشین دوشکاچی دیگر در عقب ما بهعنوان محافظ از شهر مهاباد حرکت کردیم. تا ارومیه حدود ۱۲۰ کیلومتر بهصورت چراغ خاموش و اضطراب زیاد از پاسگاههای ایست بازرسی در تاریکی شب عبور کرده و بیمار را تحویل بیمارستان ارومیه دادیم و بلافاصله صبح روز بعد به مهاباد برگشتیم.
برادر کاوه بعد از بهبودی مجروحیتش به منطقه برگشت.
در عملیات دیگر، منطقهای را شناسایی کردیم. جادهای بود که باید پاکسازی میشد، بچههای تخریب محل را پاکسازی نکرده بودند و ما بدون اطلاع از جاده کوهستانی بالا رفتیم، من از ارتفاع نگاه میکردم، جمجمههای سیاهی را روی برفها میدیدم. جمجمهها متعلق نیروهای سرباز تأمین جاده بود که به دست ضدانقلاب به شهادت رسیده بودند، سرشان را بریده و ردیف روی برف گذشته بودند و اسکلت جمجمه سیاه شده بود. در این عملیات ۱۶ نفر از بچههای بسیجی عملکننده به همراه فرماندهشان جامانده بودند و نتوانستند بهموقع عقبنشینی کنند. چند روز بعد در همان منطقه کوهستانی صعبالعبور مجدداً عملیات کردیم که جسدها را بیاوریم. مشاهده کردیم تمامی ۱۶ نفر را قطار شده پای دیوار تیر خلاص زده بودند و علاوه بر تیر خلاص، پوست سرش، بینی، انگشتش و دماغ فرماندهشان را هم بریده بودند.
بعدازآن ۸ ماه خدمت در منطقه کردستان، مجدد به مدت ۲ ماه در سال ۱۳۶۳ به تیپ نبی اکرم و تیپ امیرالمؤمنین در منطقه مهران که پدافند خط مقدم را به عهده داشت رفتم.
در اعزام دیگر در سال ۱۳۶۵ به مدت ۴ ماه برای منطقه عملیاتی جنوب شلمچه رفتم و در عملیات کربلای ۵ شرکت کردم. در این عملیات ما را شبانه بهطرف خطوط مقدم حرکت دادند، یک جاده باریک ۲ متری زده بودند که ماشینهای سنگین و سبک و نیرو بر ازآنجا رد میشد و دو طرف جاده آب بود. وقتی به منطقه پنجضلعی پتروشیمی رسیدیم، هوا گرگومیش بود. ما داخل کانالها موضع گرفته بودیم، آتش دشمن شروع شد. بچهها نارنجکهایی را به کمرشان بسته بودند، زمانی که ترکش داخل کانالها به نارنجک کمری اصابت میکرد، نارنجکها منفجر میشد و موج انفجار داخل کانال را میگرفت، چون فضا تنگ بود، موج انفجار تشدید میشد و بافتهای بدن از روی استخوان کنده و صحنههای دلخراشی ایجاد میکرد.
من نماز صبح را در آن شرایط در محل خواندم. ناگهان دیدم از پشت خاکریز کناری ما یک ماشین تویوتا بیرون آمد و پیرمردی شروع کرد به اللهاکبر گفتن آن پیرمرد حاجآقا بخشی معروف بود. در آن عملیات تلفات زیادی دادیم.
در یک نوبت اعزام دیگر سال ۱۳۶۶، مجدد به جبهه غرب رفتم. برای ما افتخار بود که توانستیم در خدمت افرادی چون شهید بروجردی، شهید قمی، شهید ناصر کاظمی و شهید محمود کاوه باشیم.
لطفاً نحوه شهادت فرمانده شهید محمد بروجردی را بیان فرمایید:
به دلیل نامناسب بودن ساختمان قرارگاه تاکتیکی تیپ شهید بروجردی به دنبال پیدا کردن ساختمان مناسب در اطراف شهر مهاباد بود که ناگهان به من خبر دادند، فرماندهی کمین خورده، از یک رودخانه خیلی کوچک شهید بروجردی به همراه راننده و دوشکاچی در حال عبور بودند، ماشین حامل اسلحه دوشکا رد میشود اما ماشین شهید بروجردی پس از عبور از روی مین منفجر میشود و اینگونه به شهادت میرسد؛ بچههای ما هر دوپیکر را با هلیکوپتر از منطقه خارج و به بیمارستان ارومیه رساندند.
زمانی که خبر قطعنامه را شنیدید چه حسی داشتید؟
در شرایطی بودیم که الحمدالله به خطوط دفاعی خودمان رسیده بودیم، دشمن خاک ما را در حقیقت ترک کرده بود و مجالی بود تا نیروهای ما به ساماندهی خودشان بپردازند.
تمام تلاش بچهها در آن زمان خدمت بود، یعنی کسی فکر نمیکرد بعد از جنگ بخواهد گواهی بگیرد.
ورزش میکنید؟
الآن هم ورزش میکنم. بیشتر ورزشهای هوازی مثل والیبال، بسکتبال و ورزشهای مفرح پیادهروی را انجام میدهم. شنا هم میکنم.
تأثیرگذارترین فرد زندگیتان چه کسی است؟
من سیره شهدا را که نگاه میکنم بچههایی که همراه آنها خدمت کردم، چند صباح کوتاهی در خدمت آنها بودم. اینها واقعاً الگوهای ما هستند. کسی مثل شهید بروجردی دارای سیره اخلاق حسنه بود؛ بااینکه نظامی و یک فرمانده بود؛ ولی بهعنوان یک بسیجی ساده با شما صحبت میکرد، برای نیروهایش دل سوزی میکرد، گریه میکرد یا دعا میکرد، ما این اخلاق را باید الگو کنیم.
بعد از جنگ در چه رشته و کدام دانشگاه درس خواندید؟
لیسانس رشته علوم تغذیه را از دانشگاه علوم پزشکی اهواز گرفتم و در حال حاضر دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مهندسی کنترل کیفیت در دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم و روی پایاننامه کار میکنیم.
چگونه وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شدید؟
در سال ۱۳۷۳ همسرم فوقلیسانس دانشگاه تهران قبول شد و چون بچه کوچک داشتیم و پسرم تازه دنیا آمده بود، من انتقالی برای تهران گرفتم. ایشان مقطع دکترایش را هم تهران قبول شدند و رتبه اول دانشجوی دورهی دکترا در رشته آموزش پرستاری شد و اکنون هم دانشیار و عضو هیئتعلمی دانشکده پرستاری و مامایی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستند و در سمت ریاست دفتر پرستاری دانشگاه نیز فعالیت میکند.
مهمترین دوره زندگیتان کدام دوره بوده است؟
دوران جبهه که واقعاً فراموش نمیکنم و نعمتی بود که پاسدار دین و مملکت خود باشیم.
برای انتقال مفاهیم ایثارگری به نسل جوان چهکاری باید انجام دهیم؟
واقعاً لازم است گاهی تصاویر و حوادث رخداده را نقل کنیم، از رزمندهها دعوت کنید که با مردم صحبت کنند و نمایشگاههایی برپا شود. ما باید برای جوانها برنامه داشته باشیم، اگر نتوانیم برنامهریزی مناسب انجام دهیم جوانهایمان را از دست میدهیم. ثبت این گزارشها و حوادث تاریخی برای نسلهای آینده مؤثر است.
صحبت پایانی:
الحمدالله در جمع همکاران دانشگاهی خدمت گذار و پاک هستم. وقتی میبینیم مجموعه بهدرستی حرکت میکند خدا را شکر میکنم؛ اما میتوان از توانمندی و پتانسیل این بچهها بیشتر استفاده کنیم. دائماً درگیر مسائل و جریانات سیاسی جامعه و بحرانها و التهابات اجتماعی هستیم. در حال حاضر جوانان نیاز به ایجاد برنامهریزی بهمنظور اشتغال و تولید دارند، در این زمینهها باید بتوانیم بیشتر فعالیت کنیم.
این جوانان بچههای نسل همین انقلاب هستند؛ فرقی نمیکند راست یا چپ بودن، همگی مسلمانیم و متعهد به اصول انقلاب. ما بایستی زمینههای رشد آنها را ایجاد کنیم. همانطور که در صحبتهای مقام معظم رهبری نیز مشاهده میشود؛ رهبر معظم انقلاب میفرمایند: سعی کنید در برنامهریزیها، اکثریت اقشار محروم جامعه را مدنظر قرار دهید. چراکه ما مردمانی بسیار صبوری داریم و پایههای انقلاب نیز بر دوش همین قشر متعهد و محروم است».
خبر: اسماعیلی
عکس: گلمحمدی