کوچه های بی مهر سامرا
چه هوای گرفتهای داشت، دوران امامت شما! چه فضای بسته و سینههای پرکینهای! حتی زوال و بی پایگی عمارت حکومت فرزندان عباس هم سبب نشده بود تا بیدغدغه، مجالی برای روشن گری داشته باشید.
چه بسیار نامردمانی که حضور ملکوتیتان، آزارشان میداد و شمارا سدی بر سر راه خواستههای نامشروع و هوسرانیهای بینهایت خود میدیدند، از بنیعباس گرفته تا ترکان و پیروان آیینهای دیگر.
آفتاب وجود شما، سوسوی فانوسشان را بیفروغ میکرد.
کلامتان، کاخ آرزوهایشان را به ویرانهای مبدل میساخت.
هر چه سالها با دروغ و نیرنگ رشته بودند، پنبه میشد. حتی عبورتان از کوچههای بیمهر سامرا، هنگامیکه برای اعلام حضور، نزد حکومت میرفتید، دلشان را میلرزاند و نفسشان را به شماره میانداخت.
به تو محتاج بودن؛ ولی تو را تاب نمیآوردند
وقتی میدیدند هزاران نفر به بهانه امور روزمره در کوچهها به انتظار دیدن آفتاب روی شما ایستادهاند و پابهپا میکنند و با آمدنتان، هیاهویشان را مینشانند تا اگر کلامی از میان دو لب آسمانیتان عروج کرد، از دست ندهند؛ احساس هراس میکردند. آنها میدانستند که باید از شما بترسند؛ میدانستند که نقطه مشترکی برای جمع شدنشان با شما وجود ندارد تا دل سیاهشان را به آن خوش کنند؛ میدانستند شمارا حتی با تحت نظر قرار دادن نمیتوانند محصور مرزهای دیدنی کنند؛ چراکه بر دلها خانه داشتید و حکومت شما فناناپذیر بود. بااینهمه، هرگاه از دانایی پوشالی خویش ناامید میشدند و اسیر گردابی، به سایهسار حکمت و علم شما پناه میآوردند و دست یاری شمارا میطلبیدند؛ وگرنه حیله مذبوحانهای دین واداشتهشان را در لحظهای به باد میداد و عقیده مردمان را به ورطه هلاک میکشید.
به جنگ آفتاب شتافتند
آنها همهچیز را در مورد شما و پدرانتان میدانستند؛ بااینحال توانستند بین نور و تاریکی، روشنی رضوان را برگزینند و به جنگ آفتاب شتافتند و مردم را از فیض وجود مبارک امام جوان و شایستهشان محروم کردند.
وای که چه دوران سختی داشتید، امام بزرگوار، ابا محمد، حسن بن علی العسکری علیهالسلام!