به مناسبت هفته دفاع مقدس
گفتگوی صمیمانه با دکتر احمدعلی نوربالا ایثارگر و رزمنده دوران دفاع مقدس، عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران، رئیس بخش روانتنی بیمارستان امام خمینی (ره)
دکتر نوربالا استاد روانپزشکی و رئیس بخش روانتنی بیمارستان امام خمینی (ره): خیلی ایثارگریهایی اتفاق افتاد تا این جنگ حداقل با شکست مواجه نشد و یک وجب از خاک سرزمین ما تصرف نشد و الان میبینیم دنیا صدام را متجاوز اعلام کرد و به جزای خودش رسید و اینها نتیجه بازخورد مظلومیت مردم ما و دفاع حق و صبر بر حق و پایداری بوده است.
به گزارش روابطعمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران مدیریت امور ایثارگران، در ادامه مصاحبه با رزمندگان غیور هشت سال دفاع مقدس، مدیریت امور ایثارگران با دکتر احمدعلی نوربالا ایثارگر و رزمنده هشت سال دفاع مقدس، عضو هیئتعلمی، استاد و رئیس بخش روانتنی بیمارستان امام خمینی (ره) گفتوگو کرد:
در بخش روانتنی بیمارستان امام خمینی بامحبت وصفناپذیر با روی گشاده، فروتن، متواضع و بهسادگی بدون هیچ تکلفی پذیرفت که به حضورش برویم؛ ولی اصرار داشت که مصاحبه نکند دلایلش را به زبان استاد و شاگردی برایمان بیان کرد. توضیحات استاد کاملاً منطقی بود؛ ولی موضوع بازگوکردن ویژگی شخص نیست؛ بلکه حکایت دلاوریها، رشادتها و اخلاص معاصران خمینی است که باید به نسلهای بعد منتقل شود.
لطفاً خودتان را کامل معرفی کنید:
بسمالله الرحمن الرحیم و به نستعین؛
بنده احمدعلی نوربالا هستم. در دوم فروردین ۱۳۳۴ در تفت که اکنون شهرستان است و در حدود ۱۵ کیلومتری یزد واقعشده در یک خانواده متوسط مذهبی دنیا آمدم. پدرم هم نجار و هم کشاورز بود. مادرم معروف به ملای قران بود و قرآن درس میداد.
چهار سال اول تحصیل را در مدرسهای به نام دبستان اسدی که دبستان غیردولتی بود درس خواندم، غیردولتی ازاینجهت که آقایی هم روحانی بود و هم از جهت آموزشوپرورش توانمند بود و به هر چهار کلاس را شخصاً درس میداد و یکی از افرادی است که من خودم را وامدار ایشان میدانم.
سال پنجم و ششم دبستان را در دبستان شاپور در تفت گذراندم. دوره ششساله دبیرستان را در تنها دبیرستانی که در آن زمان در تفت بود به نام دبیرستان "ششم بهمن" و اکنون به نام "شهید صدوقی" است، گذراندم. تنها رشتهای که آنجا وجود داشت رشته تجربی بود که من هم در حقیقت این مسیر را ادامه دادم.
در سال ۵۸ ازدواج کردم البته صحبتهای مقدماتی آن از سال ۵۶ شروع شد. من در آن زمان دانشجوی پزشکی بودم و همسرم دانشجوی مهندسی فنّاوری دانشگاه امیرکبیر (پلیتکنیک سابق) و از فعالان انجمن اسلامی بود که از طریق دوستان به هم معرفی شدیم. اولین دخترم سال ۵۹ به دنیا آمد، سال ۶۰ پسرم و سال ۶۶ دختر دومم به دنیا آمد. پنج نوه دارم، دختر اولم دو فرزند یکی ۲۰ساله و یکی ۱۵ساله دارد. پسرم نیز یک دختر ۱۵ساله و یک پسر ۹ساله دارد، دختر کوچکم هم یک فرزند پسر ۹ساله دارد.
فرزند اولم فوقلیسانس فلسفه و کامپیوتر دارد و در حال حاضر در یک مؤسسه آموزش عالی غیردولتی تدریس میکند. پسرم فوقلیسانس فیزیک از دانشگاه صنعتی شریف و دکتری از دانشگاه استنفورد امریکا گرفته و در حال حاضر بهعنوان استادیار دانشگاه فیزیک دانشگاه تهران فعالیت میکند؛ دختر دومم دکترای روانشناسی سلامت دارد.
در کدام دانشگاه و در چه رشته ای تحصیل کردهاید؟
در سال ۵۲ در امتحان کنکور سراسر شرکت کردم و در اولین رشته انتخابی که رشته پزشکی دانشگاه تهران بود قبول شدم. در سال ۵۲ وارد دانشگاه پزشکی دانشگاه تهران شدم و در سال ۵۹ فارغالتحصیل شدم.
فعالیتهای علمی، پژوهشی و اجرایی خود را توضیح دهید:
از سال ۵۹ باتوجهبه شروع فرایند آغاز جنگ تحمیلی وارد تشکیلات بهداری سپاه شدم. در ردههای مختلف بهداری سپاه حضور داشتم، بهداری پادگان ولیعصر (عج)، بهداری پادگان امام حسن (ع)، بهداری پادگان امام حسین (ع)، مسئول بهداری سپاه تهران، مسئول بهداری سپاه منطقه ۱۰ کشوری و مسئول بهداری کل سپاه بودم. در سال ۱۳۶۴ در رشته تخصصی روانپزشکی در دانشگاه علوم پزشکی تهران پذیرفته شدم و در سال ۱۳۶۷ که رتبه اول بورد شدم. در زمان ریاست مرحوم "دکتر باستانحق" در دانشگاه، بهعنوان عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی تهران انتخاب شدم و در همان زمان در دولت جناب آقای مهندس موسوی که آقای دکتر مرندی وزیر بهداشت بودند بهعنوان معاون درمان وزارت بهداشت به مدت یک سال مشغول بودم.
در زمان دولت آقای هاشمی و وزارت آقای دکتر ملکزاده یک سال بهعنوان معاون اداری مالی وزارت بهداشت فعالیت داشتم. سپس به مدت شش سال رئیس دانشگاه شاهد شدم و در این زمان مسئول راهاندازی مرکز بهداشت روانی جانبازان را هم از ناحیه بنیاد جانبازان عهدهدار بودم و در زمان آقای دکتر فرهادی به مدت دو سال به معاونت پژوهشی وزارت بهداشت منصوب شدم. بعد از فوت مرحوم دکتر وحید دستجردی به مدت شش سال رئیس جمعیت هلالاحمر بودم و درعینحال هم کار آموزشی و پژوهشی و علمی را دنبال میکردم. از سال ۱۳۸۰ استاد تمام رشته روانپزشکی هستم. در سال ۸۸ بخش روانتنی در بیمارستان امام خمینی (ره) را راهاندازی کردیم. بنده بهعنوان رئیس بخش انتخاب شدم و با پیگیریهای انجامشده فلوشیپ رشته روانتنی را نیز ایجاد کردیم. اکنون در همین کسوت و سمت مشغول انجاموظیفه هستم.
چرا رشته پزشکی را انتخاب کردید؟
علاقهمندی من بیشتر به رشته ریاضی بود و به علت نبود این رشته در تفت مجبور شدم در رشته تجربی درس بخوانم. در علومتجربی بهترین رشته برای ادامه تحصیل رشته پزشکی بود. البته بیعلاقه هم نبودم باتوجهبه اینکه در تفت محرومیتهای زیادی را با چشم خود ناظر بودم و احساس میکردم که رشته پزشکی یکی از رشتههایی است که اولاً بهصورت گسترده میتواند خدمتگزار مردم باشد، ثانیاً میتوان در این رشته از نزدیک درد و رنج و غم افراد را هم حس کرده هم محرم اسرارشان بود و بنابراین رشته پزشکی دانشگاه تهران که بهترین دانشگاه کشور بود انتخاب کردم.
چرا برای تخصص روانپزشکی را انتخاب کردید؟
درزمانی که در بهداری سپاه در ردههای مختلف مسئولیت داشتم، قصههای اندوهباری از سرنوشت و سرگذشت بعضی از افرادی که در جریان جنگ دچار مصدومیت جنگی شده بودند که از نوع روانی بود شاهد بودم. این گروه از رزمندگان باتوجهبه پشت سر گذاشتن حوادث تلخی که ناشی از ناآگاهی و جهل بود میتوانستند برای آینده کشور و نظام مشکلساز شوند. همچنین احساسم این بود که رشته روانپزشکی جزو معدود رشتههایی است که بیش از همه رشتهها با مسائل فرهنگی، مذهبی و بومی سروکار عمیق دارد و از طرفی من هم به رشته ریاضی هم به رشته علومانسانی ادبی علاقهای داشتم و حالا در رشته تجربی ادامه تحصیل داده بودم و یکی از رشتههایی که میتوانست تلفیق این رشتهها باشد روانپزشکی بود.
چطور شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
در حقیقت من قبل از فارغالتحصیلی در بهداری سپاه مسئولیت داشتم. بعد از پایان درس در سپاه اصرار بود که در سِمَت مسئولیت بهداری پادگان یا بهداری سپاه تهران یا منطقه یک حضور داشته باشم. بخصوص که تعداد مجروحینی که از جبههها برای ادامه درمان به تهران اعزام میشدند قابلتوجه بود. باید هماهنگیها و پیگیریها در تهران انجام میشد و اصرار بر حضور من در این سِمَتبود. تا قبل از عملیات بیتالمقدس به من اجازه اعزام به جبهه ندادند. عمدهترین فعالیت در این سِمَت این بود که یک مرکز امداد پزشکی سپاه در تهران وجود داشت که مأموریت داشت برای مجروحین که از جبهه جنگ به تهران با هواپیما، اتوبوس یا راهآهن منتقل میشدند برای بیمارستانهای مختلف برحسب مشکلاتی که داشتند پذیرش میگرفتند و بعد باید آنها را با آمبولانس منتقل میکردند. پیگیری کارهای درمان به نیابت از خانوادههای آنها گام بعدی بود، سپس بعد از ترخیص مجروحین را به محل زندگیشان انتقال میدادند. در بسیاری مراکز درمانی تهران کمبودهایی وجود داشت این کمبودها از طریق سپاه، مردم، وزارت بهداری وقت یا دانشگاهها تأمین میشد. گاهی از سپاه خواسته میشد که قبل از عملیات مهم بخصوص قبل از بیتالمقدس پزشکان علاقهمند را اعزام کنیم و به آنها یا امدادگران آموزش بدهیم. من مسئول بهداری سپاه استان تهران بودم؛ اما قول گرفتم که این سِمَت کوتاهمدت باشد.
در بهداری کل سپاه تصمیم گرفتهشده بود که معدود پزشکان حاضر در سپاه را به سراسر کشور اعزام کنند. قرار بود من به کردستان بروم؛ اما پشیمان شدند و گفتند: حضور شما در تهران ضروری است. آقای دکتر دیانت به اهواز، آقای دکتر طهماسبی به ایلام و آقای دکتر رهنمون و آقای دکتر رضایی در تهران مستقر شدند. برخی از همکلاسیهای من در سایر شهرها بودند.
در جریان عملیات بیتالمقدس تعداد مجروحین زیاد بود و دستاوردها هم بسیار بود. من احساس غبن و خسران میکردم؛ بنابراین با هماهنگیهای بسیار و بهسختی توانستم برای رفتن به منطقه اجازه بگیرم.
قبل از عملیات بیتالمقدس در سال ۶۱ تقریباً همه کارها را مرتب کردم و دکتر کاظمیمقدم را بهعنوان قائممقام گذاشتم. به اهواز و سپس به خط مقدم بهعنوان نیروی بهداری رفتم. قبل از عملیات بیتالمقدس در بهداری لشکر امام حسین (ع) که مربوط به استان اصفهان بود قرار گرفتم. در مرحله اول ما را به دارخوین بردند که خط مقدم بود. در دارخوین یک تأسیساتی در انرژی اتمی از گذشته وجود داشت که به بیمارستان صحرایی بهداری تبدیلشده بود. در عملیات بیتالمقدس بهصورت پلکانی و در سه مرحله که رزمندگان پیشرفت کردند ما هم بهصورت چادر صحرایی به جلو رفتیم.
از خاطرات جبهه برای ما بفرمایید؟
بعد از پایان عملیات بیتالمقدس که برگشتم، یادداشتهایی از نواقص و پیشنهادهای لازم نوشتم و به مدیریت بهداشت و درمان جنگ ارائه کردم. بعد از عملیات بیتالمقدس، عملیات رمضان بود. در این زمان بین دو عملیات من مسئول بهداری کل سپاه شدم و شهید دکتر رهنمون را بهعنوان معاون، شهید خداپرست را مسئول برنامهریزی هماهنگی امور مناطق و دکتر طهماسبی را بهعنوان قائممقام انتخاب کردم. در این دوره چندسالهای که در بهداری کل سپاه بودم، سازماندهی و نظامدهی در بهداری کل سپاه هم در پشتجبههها برای پشتیبانی و هم برای جبههها انجام شد. در جبههها به این صورت بود که در رده گردان ما یک پایگاه امدادی و پست امدادی، در ردهی تیپ اورژانس، در ردهی لشکر بیمارستان صحرایی و در ردهی قرارگاه نقاهتگاه و ستاد تخلیه داشته باشیم.
معمولاً در زمان پدافند در تهران، مناطق و استانها میرفتیم و در زمان عملیات و آفند در جبههها حضور داشتیم. در عملیات خیبر که بسیار عملیات سنگینی بود، برای اولین بار یک بیمارستان صحرایی با ده اتاق عمل را به نام "بیمارستان خاتمالانبیا" راهاندازی کردیم.
مسئول این بیمارستان شهید دکتر رهنمون و مدیر بیمارستان دکتر خداپرست بود. یکی از شبهای عملیات که ما آنجا بودیم. من برای بازدید از اورژانس و پستهای امدادی خط مقدم رفتم؛ زمانیکه برگشتم حدود ساعت ۱۲ بود و با نهایت خستگی میخواستم استراحت کنم. تقریباً یک ساعتونیم - دو ساعت بعد شخصی مرا بیدار کرد و گفت: شما نوربالا هستی؟ گفتم: بله. گفت: آقای محسن رضایی شما را احضار کرده. در جریان شکستگی آرنج ایشان بودم. دکتر طهماسبی که رزیدنت سال یک ارتوپدی بود را بیدار کردم که باهم برویم. گفتند: آقا محسن گفته فقط شما تشریف بیاورید.
به قرارگاه رفتیم، آقا محسن را که دیدیم گفت: بهشدت دستم درد میکند و نمیتوانم عملیات را هدایت کنم. گفتم: این کار من نیست من پزشک عمومی هستم باید متخصص ارتوپد شما را معاینه کند. گفت: زودتر هر کار میخواهی، انجام دهید. برگشتیم بیمارستان، دیدیم سنگر ما را زده بودند. شهید دکتر رهنمون در حال قنوت شهید شده بود. دکتر طهماسبی در حال سجده بوده و کمتر آسیبدیده بود البته در حالت اغما رفته بود، سریع ایشان را به عقب منتقل کردیم. دکتر خداپرست را به اتاق عمل فرستادیم. دکتر متخصص ارتوپد را پیش محسن رضایی بردم. برگشتم متوجه شدم دکتر خداپرست شهید شدند.
بعد از جنگ باتوجهبه اینکه مسائل جانبازان روانی را هم دیده بودم تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم. استعفا دادم و با سختیهایی با استعفا موافقت شد. شهید محلاتی که از ماجرای استعفای من باخبر شد با من صحبت کرد که برای بیت امام خمینی (ره) یک مکان درمانی را تهیه میکنند و مسئولیت آن را به من دادند، همزمان هم امتحان رزیدنتی دادم و قبول شدم. در آن زمان در هر دو حیطه فعالیت میکردم.
دوره رزیدنتی را با نمره اول بورد فارغالتحصیل شدم و عضو هیئتعلمی شدم. بعد از فارغالتحصیلی در این رشته، به درخواست سپاه، با همکاری دکتر محمدی بخش روانپزشکی بیمارستان بقیهالله را راهاندازی کردیم و مدتی هم مسئول بخش بودم.
در مورد مجروحیت خود بفرمایید؟
دو، سه مرتبه در جبهه جنوب و هم در جبهه غرب شیمیایی شدم. هر زمان که هوا آلوده شود، اذیت میشوم.
نقش ایثارگران در انتقال مفاهیم به نسل جدید چیست؟
سؤال خیلی سختی است. من معتقدم جنبههای ایثارگری، جزئی از ویژگیهای اخلاقی هستند و اخلاق یاددادنی نیست، یادگرفتنی است و بیشتر هم الگوگیری است. در آن زمان احساس ما این بود که رزمندگانی که میجنگند مظلوم و ایثارگر هستند. کسی به طمع پول و مقام و مادیات به جبهه نمیرود. دنیا در حق کشور و انقلاب تازه شکلگرفته ما ظلم میکند، همه دنیا پشت سر صدام قرار گرفتند و در طرف دیگر امام خمینی (ره) را میدیدیم که با تمام وجود اخلاص و صداقت داشت. بسیاری از مسئولین که در آن زمان اهل جاه و جلال و مقام نبودند و این باعث میشود ناخودآگاه افراد بهطرف ازخودگذشتگی حرکت کنند. الگوهای رفتاری بسیار بااهمیت است اگر مسئولین حرفی بزنند و خلاف آن عمل کنند دیگر نمیتوان انتظار ایثارگری داشت.
رشته ورزشی موردعلاقه چیست؟
ورزش را واقعاً خیلی دوست دارم. کوهنوردی، پیادهروی و ورزشهای سبک بدنسازی را دوست دارم؛ ولی درمجموع توانمندی و تلاشم در بحث ورزش نمره خوبی نمیگیرد.
به نظر خودتان بهترین دوره زندگی شما چه دورهای بوده است؟
من دوران زندگی پرتلاطمی داشتم. همه مسئولیتهایی که داشتم پراسترسی بودند، زمانی که در هلالاحمر بودم زلزله بم اتفاق افتاد که در یک قرن اخیر بیسابقه بود. در دانشگاه شاهد زمان راهاندازی بود و مشکلات خاص خود را داشت و مرکز درمانی بیت امام خمینی (ره) خیلی سنگین بود، من تا چهل روز بعد از رحلت امام خمینی (ره) آنجا بودم.
چیزی که میتوانم بگویم، من یک رضایتمندی از کارکرد خود در مدیریتهای مختلف داشتم؛ اما بهترین دوران زندگی خود را دوران دانشجویی پزشک عمومی میدانم.
تأثیرگذارترن فرد در زندگی شما چه کسی است؟
اولین کسی که در پیشرفت خود مؤثر میدانم، مرحوم مادرم هست. در مرحله بعدی همگامی و همراهی و قناعتورزی همسرم بود. در بحث مدیریتی خیلی تأثیرپذیری و شیفتگی خاصی از حضرت امام خمینی (ره) داشتم و دارم.
حس شما از پذیرفته شدن قطعنامه چه بود؟
ما مشهد امتحان بورد داشتیم. پیام امام خمینی (ره) را از گلدستههای حرم شنیدم، ناراحت بودیم. ما از امام خمینی (ره) جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم را شنیده بودیم و اینها مصداق پیدا نکرد. همچنین در شرایطی قرار گرفتیم که امام خمینی (ره) گفته بودند "من جام زهر را نوشیدم"؛ بنابراین خاطره تلخی بود؛ اما ازآنجاییکه امام خمینی (ره) بهعنوان رهبر و الگوی بلامنازع میدانستیم، مطیع حرف ایشان بودیم.
و حرف آخر؟
از شما هم سپاسگزار هستم و احساس من این هست که خیلی ایثارگریهایی اتفاق افتاد تا این جنگ حداقل با شکست مواجه نشد و یک وجب از خاک سرزمین ما تصرف نشد و الان میبینیم دنیا صدام را متجاوز اعلام کرد و به جزای خودش رسید. اینها نتیجه بازخورد مظلومیت مردم ما و دفاع حق و صبر بر حق و پایداری بوده است؛ اما ناراحت میشوم که رزمندگانی که متعلق به همهی جامعه بودند، به حریم جناحبندی سیاسی وارد شوند؛ روحانیت، رزمندگان و شهدا متعلق بهکل جامعه هستند. این ظلم است که جناحهای سیاسی بخواهند از آنها استفاده سیاسی کنند. احساس من این است که هر جا این ارکان روحانیت، رزمندگان، ایثارگران و شهدا که خودشان نیستند خانواده آنها خواسته یا ناخواسته وارد حریمهای سیاستبازی شدند هم برای خودشان و هم برای ادامه راه امام خمینی (ره) شکست محسوب میشود. آنها سرمایه اجتماعی همه هستند، خیلی باید مواظب باشند که مورد لغزش واقع نشوند.
استاد از اینکه با این همه مشغله کاری به ما فرصتی دادید و گفتگو کردید، بسیار ممنون و سپاسگزاریم.
ارسال نظر