۲۶ مرداد سالروز بازگشت غرورآفرین آزادگان سرافراز به میهن اسلامی
گفت و گوی صمیمانه با دکتر مهرداد احمدی، ایثارگر آزاده و جانباز
مدیر فعال و پویا، شیرین و گویا به بیان خاطراتش میپردازد. خاطراتی که گاهی از تصورش هم هولناک است، لغت اسارت بیانگر دردهای بسیاری است که او با شوخی و خنده شیرینش میکند و نمیگذارد درک کنم عمق فاجعه را سالها با آن زندگی کرده است.

به گزارش روابطعمومی مدیریت امور ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی تهران، به مناسبت گرامیداشت ۲۶ مرداد سالروز بازگشت غرورآفرین آزادگان سرافراز به میهن اسلامی مدیریت امور ایثارگران گفتگویی صمیمانه با دکتر مهرداد احمدی آزاده جانباز و شاغل در معاونت درمان دانشگاه داشته است.
متن گفتگو بدین شرح است:
لطفاً خودتان را معرفی کنید:
بسمالله الرحمن الرحیم. دکتر مهرداد احمدی متولد سال ۱۳۴۸ در تهران هستم. بیشتر قسمت زندگی خود را در تهرانپارس بودم. دوران ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه را نیز در همان منطقه تهران گذراندم. دو خواهر و سه برادر دارم. در سال ۱۳۷۶ ازدواج کردم و خداوند به من دو دختر عطا کرده است. دختر بزرگم ۱۸ سال و دختر کوچکم ۱۵ سال دارد.
در کدام دانشگاه و رشته تحصیلکردهاید؟
در سال ۷۱ در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم.
چرا رشته پزشکی را انتخاب کردید؟
واقعاً خودم هم نمیدانم، من دیپلم ریاضی داشتم و بهشدت در حفظکردن مطالب ضعیف بودم بهطوریکه کمترین نمراتم مربوط به ادبیات و بینش اسلامی بود. در مقابل در دروس ریاضی، جبر و فیزیک نمرات بالای ۱۹ داشتم. نمیدانم چطور مسیر زندگی من تغییر کرد. خواهر بزرگم به من سفارش کرد در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهم و من هم همین کار را کردم. بعد از قبولی ترم اول هم کاملاً گیج بودم و خیلی از اصطلاحات را متوجه نمیشدم. خیلی از کلمات را حفظ کرده بودم و معنی مفهوم آنها را نمیدانستم.
اگر به گذشته برگردید، باز هم پزشکی را انتخاب میکنید؟
بله قطعاً پزشکی را انتخاب میکنم.
لطفاً مقداری از فعالیتهای علمی، پژوهشی و اجرایی خود را برای ما بیان کنید:بعد از اتمام درس کار تحقیقاتی را با همکاری دکتر محققی که زمانی معاون آموزشی وزارت بهداشت بودند انجام دادیم. البته این پروژه قبلاً انجامشده بود اما به علت حجم نمونه وسیع و بیمارانی که اکثراً دارای مشکل پیچیدهای بودند و یا فوت شده بودند، نیمهکاره رهاشده بود. ما بعد از یک سال و نیم این کار را به اتمام رساندیم.
یک سال بعد از فراغت از تحصیل بهعنوان پزشک شبکه بهداشت و درمان وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شدم. در این سالها در قسمتهای مختلف بودم تا زمانی که به معاونت درمان آمدم و از سال ۹۲ تاکنون بهعنوان دبیر مرکز مدیریت حوادث و فوریتهای پزشکی دانشگاه مشغول خدمت هستم.
انگیزه شما برای حضور در جبهه چه بود؟محل زندگی ما وضعیت رفاه بهتری نسبت به بسیاری از مناطق تهران داشت. ما از سال ۵۵ به مساجد با شرکت در کلاس قرآن رفتوآمد داشتیم. بعد از انقلاب از تابستان ۵۸ حضور فعال ما بهصورت منسجم در مسجد و در قالب فعالیتهای فرهنگی شکل گرفت. دوستان آن دوران اغلب شهید شدند. من اولینبار کار با اسلحه را از شهید ناهیدی فرمانده تیپ ذوالفقار یاد گرفتم. جنگ شروع شد و شاهد اعزام به جبهه دوستان بزرگتر از خود بودم، اینها باعث شد زمینههای فکری برای حضور در جبهه در ما ایجاد شود. یکی از مخالفین همیشگی این مسئله پدرم بود. پدرم معتقد بود که درس واجبتر است. اولینبار در سال ۶۴ در سن ۱۵ سالگی با جعل شناسنامه اعزام شدم. قبل عملیات والفجر ۸ به جبهه رفتم و این حضور مداومت پیدا کرد تا اواخر سال ۶۵ که در شلمچه عملیات کربلای ۵ اسیر شدم.
از نحوه اسیر شدن خود بفرمایید:
سال ۶۵ وضعیت متفاوت بود. بعد از عملیات والفجر ۸ عراقیها به موضع دفاعی رفتند و شاید اگر کشورهای دیگر کمک نمیکردند وضعیت جنگ به نفع ایران تمام میشد. امام هم فرمودند: «امسال سال سرنوشت جنگ است.»
برای ما که جوانتر بودیم فکر میکردیم جنگ تمام میشود ولی واقعیت این بود که سرنوشت جنگ در این سال نوشته شد. عراقیها از تاکتیک معروف دفاع متحرک استفاده کردند و چند منطقه شامل مهران، ارتفاعات پیرانشهر و قسمتهایی از جزیره مجنون را پس گرفتند. مجدداً بچههای ما در عملیات کربلای ۱، مهران و در عملیات کربلای ۲ منطقه حاج عمران و جزیره مجنون را پس گرفتند. بُرد نظامی در ظاهر با ما بود.
در تاریخ دفاع مقدس مشخص است هر زمان که ما به خودمان مغرور شدیم، شکست خوردیم. بهعنوانمثال بعد از فتح خرمشهر بچهها خیلی مغرور شدند و در عملیات رمضان با مشکل برخوردیم. در عملیات محرم وضعیت بهتر شد دوباره در والفجر مقدماتی ضربه سنگینی را متحمل شدیم. عملیات کربلای ۴ هم تقریباً همینطور بود و بچهها پارچه نوشتههایی از قبل با مضامین بصره را خدا آزاد کرد، آماده کرده بودند و اطمینان بسیار زیاد داشتند که ما بصره را فتح میکنیم. عراقیها حاضر بودند، نصف عراق را بدهند ولی بصره را ندهند به همین علت دژ محکمی اطراف بصره بسته بودند. طرح عملیات خیلی خوب بود و اگر موفق میشد حتماً بصره سقوط میکرد. متأسفانه عملیات لو رفت و مجموع نیروهای نظامی تصمیم گرفتند، عملیات انجام شود ولی نیروها را به یکسوم کاهش دادند.
بعدها که صحبت میکردیم به دوستان میگفتم: «چرا باوجود اطلاع عراقیها از عملیات، این عملیات انجام شد؟» گفتند: «ما هنوز امید داشتیم روزنه جزیره سهیل باز شود.»
اگر این اتفاق میافتاد، قطعاً ابوالخصیب و بصره سقوط میکردند؛ ولی متأسفانه این روزنه باز نشد. اگر بصره سقوط میکرد باتوجهبه اینکه فاو هم دست ایران بود ارتباط عراق با خلیجفارس کلاً قطع میشد. بچههای با آگاهی از اطلاع عراق از عملیات به میدان رفتند و عملیات شکست خورد. سپاه بلافاصله تصمیم گرفت در همان منطقه عملیات انجام دهد که عملیات کربلای ۵ انجام شد و موفقیت آن بسیار زیاد بود هرچند جنگ سختی بود. دریادار شمخانی در برنامهای صحبت جالبی داشتند و گفتند: عراقیها در عملیات کربلای ۵ دو راه داشتند یا خاک بدهند یا نیرو و تصمیم گرفتند ارتش خود را بدهند و خاک را حفظ کنند. هرچند نفوذ در خاک عراق زیاد نبود ولی ارتش عراق منهدم شد.
ما بعد از مرحله اول کربلای ۵، در مرحله سوم مجدد وارد عمل شدیم. بچهها را تجهیز کردند و در کانالهایی قبل از شهرک دوعیجی عراق مستقر شدیم. صبح قرار بود به شهرک دوعیجی حمله کنیم. شب سروصدا و درگیری زیاد بود. صبح دوعیجی آزادشده بود و در خاکریزی قرار گرفتیم که پشت آن جزیره توهه و شلحه قرار داشت. نهری از آنجا میگذشت که از نهر جاسم میآمد و به اروند صغیر معروف است. جزیره شلحه به بصره راه داشت و ما باید وارد جزیره شلحه میشدیم. منطقه بهشدت زیر آتش عراق بود به حدی که امکان ایستادن نبود. بهصورت ستونی از یک منطقه باز باید وارد جزیره شلحه میشدیم.
شب قبل از عملیات در پشت جزیره خوابم برد، خواب دیدم نخلستانی مه گرفته است و من داخل آن شدم و به دوستانم میگویم بچهها من دیگر از اینجا برنمیگردم. صبح از پشت خاکریز آمدم بیرون، دقیقاً همان صحنه و نخلستان را دیدم. دو تیربار ضدهوایی ۴لول هم در این منطقه کار میکرد و کسی که میخواست از این منطقه عبور کند تقریباً تکهتکه میشد. بلند شدم و شروع به دویدن کردم و از آن منطقه گذشتم. وارد جزیره شدیم در جایی که تلمبهخانه بود و آب از اروند صغیر به نخلستان میریخت. آتش زیاد بود و تا آنجا نصف گروهان ما مجروح شدند و به عقب برگشتند. چهار - پنج اسیر هم گرفتیم. از جزیره روبهرو هم بالگردهای عراقی تیراندازی میکردند و ما از همه طرف زیر آتش بودیم. بهقدری فشار به لشکر ۵ نصر زیاد شد و شهید دادند که به عقب برگشتند و سمت راست ما را خالی کردند. ما وسط حفرهای بودیم که نه راهی برای بازگشت داشتیم و نه راهی برای جلو رفتن وجود داشت. سر سهراهی رفتیم و سنگر زدیم، تقریباً همه بچهها مجروح بودند. در سنگر ما من، شهید عسگری و شهید پورشیخ بودیم. شب شد و کمکم متوجه شدیم عراقیها ما را محاصره میکنند. تنها راه ارتباطی با عقب از طریق بیسیم بود. آب و غذا نداشتیم و مهمات ما بسیار کم بود. از عقب اطلاع دادند برای کمک میآیند. ولی مشخص بود فاصله ما با آنها خیلی زیاد است و امکان کمککردن وجود نداشت. سردار بزرگ آذری فضلی بارها پشت بیسیم گریه میکرد که من میخواهم بیایم کمک ولی نمیتوانم.
شب اول خوابیدیم ۱۰ صبح، صدای تانک شنیدیم. یکی از تانکها و یک لودر را گرفتیم و عراقیها عقبنشینی کردند. روز دوم هم تمام شد. به علت گلولهباران بچهها یکییکی شهید میشدند. آب نداشتیم؛ چون اروند صغیر پر از جنازه بود و آب قابل آشامیدن نبود. از نخلستان خرما چیدیم و میخوردیم.
در روز سوم قرار گذاشتیم به عقب برگردیم، هرچند اطلاع نداشتیم در عقب چه خبری است. بچهها گیر افتاده بودند و ذرهذره آب میشدند. مجروحان را در سهراهی جمع کردیم. یکی از آنها شهید حکمت پناه وضعیت خوبی نداشت. از ناحیه شکم ترکشخورده بود و رودههایش بیرون از شکم بود، بچهها با چفیه بسته بودند. مجروحان را در سهراهی خواباندیم به این امید که ما میرویم راه را باز میکنیم برمیگردیم و آنها را با خود میبریم. درگیری شروع شد و از سمت راست من که رودخانه بود یک عده رفتند. ما هم که خواستیم برویم راه بسته شد. تنها هشت نفر مانده بودیم و تصور در ذهن ما این بود که همه رفتند و ما هشت نفر ماندیم. غافل از اینکه هشت نفر دیگر هم هستند که در راه برگشت بهجای سهراهی به نخلستان رفته و فکر میکنند که تنها هستند. آنها صبح اسیر شدند. ما به سهراهی برگشتیم. هیچکدام سالم نبودیم.
از پایین جزیره یک عده کماندوی عراقی به جزیره آمدند و تصورشان بر این بود که شاید کسی باقی نمانده باشد. من و شهید عسگری تیربار برداشته به نیزار رفتیم که بتوانیم جلوی آنها را بگیریم. ۲۱ نفر از جلوی من رد شدند. تا صدای رضا رحیمی آمد، آنها متوجه شدند کسی هست و سریعاً محو شدند. ما حتی فرصت نکردیم تیراندازی کنیم. سپس از جزیره روبهرو بهشدت به سمت ما تیراندازی شد. مجروحان را در سینهکشی در کنار رودخانه خوابانده بودیم و مجبور شدیم از سه اسیری که داشتیم یکی را بلند کنیم که بگوید من عراقی هستم، من را نزنید و تیراندازی قطع شد.
سه اسیر را آزاد کردیم. مجروحان همانجا ماندند و کمی اسلحه پیش آنها گذاشتیم. سلاحهایی که فکر میکردیم ممکن است به دست عراقیها بیفتد اوراق کردیم. به نخلستان رفتیم. سلاح آنچنانی هم نداشتیم. در اسلحه من ۱۳ گلوله بود البته من در جیب شلوارم همیشه یک نارنجک برای روز مبادا نگه میداشتم. داخل نخلستان رفتیم. نزدیک تلمبهخانه منتظر شدیم که ببینیم چه کنیم. صدای عراقیها را شنیدیم. دیدیم ۶۰، ۷۰ نفری دشتبان برای پاکسازی آمده بودند. متوجه ما شدند شروع کردند از همه طرف، دورتادور ما تیراندازی کردند.
رأی گرفتیم که اسیر بشویم یا بجنگیم و شهید شویم. تصمیم گرفتیم که در شرایطی که مجموعاً یک خشاب هم نداشتیم و در شرایط بد جسمانی بودیم راهی جز اسیر شدن نداشتیم. من در زمان تسلیم بلند شدم ضامن نارنجک کشیدم و پشتم نگه داشتم. افسر عراقی دائماً میگفت: «دستت را بالا ببر» و تیراندازی کرد. تیر به تنه نخل خورد و کمانه کرده و بهپای من اصابت کرد. دست من جلوی صورتم آمد و باعث شد نارنجک افتاد زمین و من روی نارنجک افتادم. منتظر عمل کردن نارنجک بودم که عمل نکرد. اسیر شدیم. بعد از چند ساعت ما را به بصره منتقل کردند و ما آن زمان متوجه اهمیت منطقه شدیم زیرا منطقهای که ما بودیم به بصره بسیار نزدیک بود. ما را به مدرسه فلسطینیها بردند. بازجویی خاصی نمیکردند و بیشتر کتک میزدند. بعد ما را با خودرو ایفا بهجایی که بچهها، اتاق نقشه میگفتند، منتقل کردند.
ایفا کامیون نظامی است که کف آن دو متر از زمین فاصله دارد و ما را با چشم و دستبسته پایین میانداختند. ما را بعد از ضرب و شتم به اتاق T شکلی بردند. من از زیر چشمبند نگاه کردم و دیدم هشت نفر دیگر از گروه ما هم آنجا هستند. تکتک بچهها را به اتاقی میبردند. نوبت من شد وارد اتاق شدم یک اتاق بزرگ که یک نقشه بزرگ روی دیوار بود و همه افسران ارشد سپاه سوم و هفتم عراق نشسته بودند. جلوی در یک سروان نیروی مخصوص با دو متر قد ایستاده بود و تنه یک درخت دستش بود و با آن کتک میزد.
از شدت درد بچهها بیهوش شدند. صبح با ریختن آب همه رو به هوش آوردند. ما را با چشمبسته به سمت پادگانی بردند که اداره استخبارات ارتش عراق بود. زمانی که رسیدیم، هنگام ظهر بود که بخاری اتوبوس روشن کردند درها رو بستند و رفتند. داخل اتوبوس بهشدت گرم شده بود. یک ساعت و نیم ما را نگه داشتند و چهار نفر از شدت گرما و جراحات شهید شدند.
همه را با مینیبوس سفیدرنگی به منطقهای به نام الرشید بردند. جای بسیار مخوفی در عراق است و همه اسرا به این مکان رفتهاند. ما ۳۲ نفر را در اتاق ۸۰ متری با کف و دیوارهای سنگی منتقل کردند. تقریباً همه بچههای گردان المهدی و تعدادی از گردان ۵ نصر بودند. محیط جدید با کلی دیوارنوشته وجود داشت. من اولین جملهای که دیدم این بود که بچههای تهران عشق است و همین قوت قلبی بود که عدهای قبلاً اینجا بودند و سالم رفتند.
مقداری غذا لوبیای پخته و برنج و یک سطل آب آوردند. هشت روز آنجا بودیم و روال همین بود صبح غذا میآوردند و بعد بازجویی میکردند. بعد از هشت روز ما را به زندان الرشید بغداد منتقل کردند. جایی شبیه قبر که سلول بود. اولین نکته قابلتوجه بوی تعفن وحشتناک بود. اسرای کربلای ۴ یک ماه بود، با بدن زخمی همانجا بودند. مکانی بدون تهویه و اصلاً جایی برای نفسکشیدن وجود نداشت. آقای طاهری از بچههای اصفهان ما را بین اتاقهای مختلف تقسیم کرد. من و مرحوم عسگری و حاجآقا خالدی و غنیزاده در یک اتاق بودیم. اتاقی که تقریباً ۴ در ۵ بود و در بهترین حالت ۴۳ نفر شب در آن اتاق میخوابیدیم. از ۴۳ نفر سه مجروح درازکش بودند. در واقع خوابیدن نبود و بچهها مثل توپ کاموایی در هم میرفتند. گاهی نوبتی میخوابیدیم و گاهی عده میایستادند، عدهای مینشستند و عدهای میخوابیدند.
بعد از هشت روز بچههای کربلای ۵ را برای فیلمبرداری به بصره بردند و مجدداً به الرشید برگشتیم و حدود یک ماه آنجا بودیم. سپس ما را به لشکر ۱۰ زرهی منتقل کردند. در آنجا سربازان منطقه همه چیز ازجمله سیمخاردار، چوب، کابل داشتند؛ اما اسلحهای نبود. در اتوبوس که باز شد و نگهبان عراقی که بین بچهها به علی آمریکایی معروف بود؛ چون همیشه لباس پلنگی میپوشید و تیپ و قیافه آمریکایی داشت؛ در شرایطی که حالت عادی نداشت و مست بود به داخل اتوبوس آمد. ما خیلی دلهره داشتیم صداهایی که مثل کتکخوردن بود را میشنیدیم؛ اما اطلاعی نداشتیم بیرون ماشین چه خبر است. رضا رحیمی کنار من نشست و گفت: «ذکر بگو که آرام بشی» و من تنها ذکری که به خاطرم رسید لاحول و لا قوت الا بالله بود و چند مرتبه گفتم و آرام شدم. در اتوبوس که باز شد پیاده شدیم از داخل تونل مرگ معروف باید عبور میکردیم. در حالت عادی اگر کسی از بین این تونل عبور کند باید در تاریخ ثبت شود؛ و من بعد از عبور در آسایشگاه تازه متوجه شدم که اصلاً نمیتوانم راه بروم.
اردوگاه تکریت ۱۱، ۶ کیلومتری تکریت بود و زمستانهای بهشدت سرد و تابستانهای بسیار گرمی داشت. ما را در حیاط که باران شدید میآمد، بردند و همه را تا بعدازظهر آنجا زیر باران نگه داشتند. هوا خیلی سرد بود و امیدی به زندهماندن نداشتیم. هنگام غروب ما را داخل بردند و یک جفت دمپایی و لباس و حوله کوچک و صابون دادند. دو ماهی حمام نرفته بودیم و به حمام رفتیم. به حدی بیرون سرد بود که ما متوجه سردی آب نشدیم. بعد پتو و تی دادند و ما متوجه شدیم اینجا ماندگار هستیم.در اردوگاه روزی چندمرتبه گاهی ۱۲ مرتبه تعداد ما را شمارش میکردند. روزی دو ساعت، صبح و بعدازظهر وقت هواخوری داشتیم. صبحها شوربا که غذایی مخلوط برنج و عدس بود و عراقیها دوست داشتند بهاندازه چهار یا پنج قاشق میدادند. ظهر برنج بود با آب پیاز و کلم و شبها ۳ عدد مرغ را به ۱۰۰ نفر میدادند. در زمان اسارت بچهها برای جلوگیری از اتلاف زمان مطالبی را که میتوانستند به یکدیگر آموزش میدادند.
در زمان اسارت فشار زیاد بود. اتفاقات عجیب میافتاد و کشوقوس بین ما و عراقیها وجود داشت. مخصوصاً برای ما که کلاً صلیب سرخ اسرای اردوگاه ما را ندیده بود و از وجود ما اطلاع نداشت، ما را تهدید به کشتن میکردند.تعدادی از بچهها در این اردوگاه شهید شدند ازجمله محمد رضایی که زیر شکنجه شهید شد. شهید رضایی از بچههای اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر بود که از شهرت رشادتش شناسایی شد. از صبح تا عصر شکنجه شد و مجتبی سنقری شاهد این شکنجه بود و هیچ زمان نگفت که چه دیده است. شکنجههایی از قبیل ریختن آب جوش روی بدنش، غلتاندن روی خردهشیشه، پاشیدن نمک روی زخمش و انداختن در دیگ در حال جوشیدن... عراقیها بعد از شهادتش جسد وی را روی سیمخاردار انداختن به رگبار بستند تا وانمود کنند در حال فرار بوده است. دوران اسارت کلاً به همین روال گذشت.
چه مدت اسیر بودید و چگونه آزاد شدید؟
۴۳ ماه و ۱۰ روز در عراق بودیم. دقیقاً روز آزادی ما صلیب سرخ ما را دید. بعد از پذیرش قطعنامه، نامهنگاری آقای هاشمی در حال انجام بود. متوجه اتفاقات شدیم ولی امیدی وجود نداشت. در نامه آخری که صدام به آقای هاشمی نوشت که در آن قرارداد الجزایر را پذیرفت. متوجه شدیم قضیه قطعی است.
روزی عدهای از طرف صلیب سرخ آمدند، برگهها را پر کردیم چون به زبان انگلیسی مسلط بودیم، از ما خواستند پناهنده سوییس شویم که ما نپذیرفتیم. به مرز خسروی رسیدیم. برای اطلاع به خانواده شماره تلفن دادیم. با پدرم تماس گرفته بودند و اطلاع دادند که خیلی جدی نگرفته بود. ۴۸ ساعت قرنطینه بودیم. سپس اسامی ما را از رادیو اعلام کردند. بعد از قرنطینه به تهران آمدم و با بچههای سپاه به خانه رفتیم. خانه چراغانی بود. من همه را میشناختم ولی آنها مرا نمیشناختند.
برای ادامه درمان به خارج از کشور سفر نکردید؟
کمر، دست و پای راستم مجروح شده بود. نیازی نبود برای درمان به خارج از کشور برویم و در همان زمان اسارت زخمها بستهشده بود. هرچند عوارض آنها وجود دارد.
دوستان زمان جنگ خود را بهخاطر دارید؟
بچههای اردوگاه تکریت ۱۱،سالی یکبار و هرسال در یک شهر همایش داریم که سیزدهمین همایش آن در سال گذشته در شهر رامسر برگزار شد.
تأثیرگذارترین فرد در زندگی شما چه کسی بود؟
درگذشته دو برادر بنامهای صفا و کیا مظفری که هر دو شهید شدند. در زمان حال همسرم که همیشه کنار من بوده است.
رشته ورزشی موردعلاقهتان چیست؟
بسکتبال؛ البته الان به خاطر وضعیت پاهایم نمیتوانم بسکتبال بازی کنم ولی شنا میکنم.
بهترین دوره زندگیتان چه دورهای بوده است؟
چهار سال دوران زندگی در عراق و اسارت. دوستانی مثل آن زمان دیگر وجود ندارد.
نقش ایثارگران در انتقال مفاهیم به نسل جدید چیست؟
شاید واقعاً این کار امکانپذیر نباشد. اگرچه فیلم ساخته میشود، کتاب و خاطره نوشته میشود؛ اما تا کسی در آن فضا و محیط نباشد نمیتواند درک کند. تا نبیند متوجه نمیشود در شرایط سیاسیکاری نمیتوان کار فرهنگی انجام داد و گاهی باعث گریزان شدن افراد میشود. برای انتقال این فرهنگ نیاز به شرایط آرام و به دور از سیاسیکاری است و میتوان در سیستم آموزشوپرورش و بهآرامی این فرهنگ را به نسل بعد منتقل کرد.
و سخن پایانی:
از زحمات شما تشکر میکنم. بچههای ایثارگر و جانباز بههیچعنوان از کسی طلبکار نیستند و همه دنبال اصلاح امور بودند و هستند. فقط باید بیشتر به آنها بها داده شود و مورداحترام قرار گیرند.
ارسال نظر