گفتگوی صمیمانه با دکتر منصور کشاورز عضو هیئتعلمی دانشکده پزشکی، ایثارگر و رزمنده دوران دفاع مقدس (قسمت دوم)
دفتر امور ایثارگران با دکتر منصور کشاورز، عضو هیئتعلمی دانشکده پزشکی، ایثارگر و رزمنده دوران دفاع مقدس گفتوگو کرد.
به گزارش سینا رسانه دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران، در ادامه مصاحبه با رزمندگان غیور هشت سال دفاع مقدس، دفتر امور ایثارگران با دکتر منصور کشاورز، عضو هیئتعلمی دانشکده پزشکی، ایثارگر و رزمنده دوران دفاع مقدس گفتوگو کرد. بخش دوم این گفتگو بدین شرح است:
- استاد بفرمایید چه سالی ازدواج کردید؟
- سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم سال آخر پزشکی بودم که در شروع دوره انترنی عقد کردم و در اواخر دوره عروسیمان بود. بعد از ازدواج در دانشگاه علوم پزشکی تهران دستیاری را شروع کردم. شرایط خیلی سختی بود یادم هست آن زمان به متأهلین ۵ هزار تومان هزینه کمکتحصیلی میدادند و من حساب کرده بودم این پول فقط هزینه خورد و خوراک میشود و نمیتوانیم خانه اجاره کنیم، بنابراین در خانه پدری زندگی میکردیم و البته مقداری هم پسانداز کردیم. در آن زمان به زوجین نفری ۲۵ هزار تومان وام میدادند که ما ۵۰ تومان گرفتیم و زندگیمان را شروع کردیم. مدتی گذشت و درسم تمام شد و دوره تخصصیام شروع شد. همان زمان پدرم خانه جدیدی خرید و کلی بدهی بالا آورد و من مجبور شدم همه پساندازم را که برای حدود ۱۰ ماه زندگی با آرامش در حد فاصله بین اتمام درسم تا اشتغال جدید ذخیره کرده بودم، برای قرض به پدر دهم. خلاصه علی ماند حوضش که خالی هم بود. در این شرایط مالی سخت چون در پرونده گزینش بسیجی نوشته بودم، برایم دردسر شد و حکم استخدامی بهخاطر این استعلام شش ماه طول کشید تا زده شود. البته هم مشکل به همینجا تمام نمیشد در پیگیری برای دریافت حقوق دستیاری مشخص شد که چند نفر دیگر با فامیلی کشاورز بهغیراز من در دانشگاه بوده، مثلاً سید علی کشاورز، حسین کشاورز و... خلاصه معلوم شد نامههای من برای آنها میرفته است. بالاخره نامه من پیدا شد ولی باز حکمم نیامد. این مرتبه به دفتر دکتر صدر رفتم و گفتم اوضاع و احوال آنهایی که بسیجی نبودند و حتی کمی هم مغایر بودن از ما بهتر است و حکم آنها آمده و برای من در گزینش گیر کرده است. بنده خدا تماس گرفت و پیگیری کرد و جواب این بود که از بسیج استعلام کردیم و منتظر جواب هستیم. گفته بودند ما تحقیقات محلی را انجام دادیم و مورد تأیید است و منتظر استعلام بسیج هستیم. در نهایت دکتر صدر به آنها تذکر داد و بعد از ۶ ماه حقوق ما برقرار شد. این شش ماه خیلی سخت گذشت. یک غروری داشتم که خجالت میکشیدم به پدرم بگویم پول ندارم چون مجوز و مهر و نظامپزشکی هم نداشتم کاری نمیتوانستم بکنم دیگر کارد به استخوانم رسیده بود کلاً ۱۰ تا یکتومانی و چند تا بلیت اتوبوس برای رفتن به دانشگاه در جیبم داشتم. یک هفته ده روزی به همین وضع گذشت و هر شب که میرفتم خانه پدرم میخواستم بگویم که پول ندارم و یک مقدار پول به من بدهید. ولی وقتی مینشستم سرخ و سفید میشدم و خجالت میکشیدم مطرح کنم و دوباره برمیگشتم و تا آخر هم نتوانستم بگویم.
همین ایام بود و همان ۱۰ تومانی را فقط داشتم که یکی از دوستان همکلاسی را دیدم پرسید: فلانی چهکار میکنی؟ گفتم: تخصص را شروع کردم و هنوز هم حکمم نخورده. گفت: من یک درمانگاهی مشغول هستم و بهاجبار جای دیگری هم مشغول شدم که با آن تداخل داره، شما بیا جای من برو، چهرههای ما شبیه هم بود و هنوز شماره نظامپزشکی من نیامده بود. البته میتوانستم بگیرم چون درسهایم تمام شده بود و باید درخواست میدادم ولی صبر نداشتم؛ خلاصه با مهر دوستم درمانگاه میرفتم و مریض میدیدم. اگر اشتباه نکنم روزی هزار تومان میگرفتم و کم، کم گشایشی ایجاد شد، البته با احتیاط خرج میکردیم و سعی میکردیم که از کیسه بخوریم که در نهایت پیگیریها به نتیجه رسید و حکم ما خورد و آن زمان هم افزایش حقوق به دستیارها داده بودند و دریافتی من ۳۰ تا ۳۵ هزار تومان حقوق ماهانه بود. آن مقطع زمانی حقوق استادیارها ماهانه ۲۰ هزار تومان بود و هنوز طرح نظام هماهنگ نیامده بود، یعنی مدت کوتاهی حقوق ما از استادیارها هم بیشتر بود. بعضی ایام با هواپیما به مشهد میرفتم و دکتر پروازی میشدم، الحمدلله کمی فشار مالی جبران شد؛ ولی آن فاصله ششماهه تا صدور حکم خیلی سخت بود، حتی من یک مدتی بازار کار کردم یکی از آشناها کارگاهی سمت مولوی کوچه امینالدوله داشت چاپ سیلک روی پارچه و کیف انجام میدادیم و پولی میگرفتیم که خرج زندگیمان در بیاید.
- آقای دکتر چند فرزند دارید؟ فرزندانتان چه زمانی به دنیا آمدند؟
- دو فرزند دارم یکی خرداد ۷۲ و دیگری هم آبان ۷۳ به دنیا آمد که تفاوت سنی آنها تقریباً یک سال و نیم است. بچهها که به دنیا آمدند گشایش بیشتری به وجود آمد و هر کدام روزی خودشان را میآوردند و من این را حس میکردم که قبل از به دنیا آمدنشان گشایشی ایجاد میشود و روزیشان قبل از خودشان میآید.
- آقای دکتر بعد از اتمام درس در دانشگاه علوم پزشکی تهران مشغول شدید؟ نحوه اشتغال شما چگونه بود؟
- درس که تمام شد طرح را شروع کردیم که باید یک سال دانشگاه تهران میرفتم و یک سال دانشگاه کاشان میرفتم. اول دانشگاه تهران اعلام کرد و من اینجا شروع کردم. قرار شد سال اول همینجا باشم آن زمان وضعیت گروه فیزیولوژی خیلی بحرانی بود. یک سری اساتید طاغوتی در این گروه بودند که بعد از انقلاب از ایران رفته بودند فقط دکتر شادان بود که بیشتر درسها را ارائه میداد و برای بعضی از دروس اساتید از دانشگاه شهید بهشتی میآمد، اساتید مدعو دروس اعصاب، کلیه، تنفس و... را تدریس میکردند.
بعضی از اساتید بعد از فارغالتحصیلی برای تخصص به خارج از کشور رفته بودند و گروه عملاً خالی بود و به من نیاز داشتند، بنابراین سال اول طرح را اینجا گذراندم و سال دوم به کاشان رفتم. ۹ ماه اول که به کاشان رفتم خانواده تهران بودند و من تنها به کاشان میرفتم و آخر هفتهها به تهران میآمدم تا به خانواده سر بزنم. بعد از ۹ ماه یک واحد آپارتمانی در مجتمع مسکونی دانشگاه به ما دادند و خانواده را به کاشان بردیم و شش ماه بعد که من طرحم تمام شد وضعیت برعکس شده بود، بچهها آنجا کلاس و مدرسه ثبتنام کرده بودند مجبور شدند شش ماه دیگر بمانند و من تنها به تهران میآمدم و این بار آخر هفتهها کاشان میرفتم. البته آخر هفته هم آنجا برای ما کلاس میگذاشتند.
خانواده که آنجا بودند اوضاع خوبی داشتند چون مجتمع مسکونی محدود بود و بچهها خیلی آزاد و راحت بودند و به آنها خوش میگذشت و زندگی در شهرستان در آن زمان هم خرج کمتر و هم درآمد بیشتری داشت برای همین پیگیری کردیم چهار، پنج سالی آنجا بمانیم، دانشگاه کاشان هم اعلام نیاز دادند ولی دکتر سلیمانی رئیس دانشگاه تهران اصرار داشت که باید برگردی و خودمان نیاز داریم، لذا مجبور شدیم به تهران برگردیم.
- آقای دکتر لطفاً فعالیتهای اجراییتان را در دانشگاه تهران بفرمایید.
- از دوره دستیاری، در شورای گروه فیزیولوژی بودم بهخاطر وضعیت گروه عملاً هیئتعلمی کافی نداشتیم و مدیرگروه از من و دکتر پرویز و دکتر غریبزاده که هر سه دستیار بودیم در شورای گروه دعوت کردند. چون کلاسهای دندانپزشکی و داروسازی و بعضی از کلاسهای پزشکی را ما سه نفر به گروه کمک میدادیم، در شورای گروه بودیم و در تصمیمگیریهای گروه نقش داشتیم.
بعد از فارغالتحصیلی ابتدا بهعنوان هیئتعلمی به شکل طرحی و سپس به شکل رسمی آزمایشی مشغول شدم. گروه را برای خودمان میدانستیم و تا مدتها معاون اجرایی گروه بودم. دکتر صدر سرشان خیلی شلوغ بود و جاهای مختلفی میرفتند و عملاً من گروه را بهعنوان معاون اجرایی اداره میکردم. البته یک مدت هم معاون پژوهشی بودم و یک مدت هم مسئول تحصیلات تکمیلی گروه بودم و مجدداً تا همین دو سه ماه قبل، معاون پژوهشی گروه بودم که جوانها آمدند و تصمیم گرفتیم تغییراتی ایجاد کنیم. (البته سوابق اجرایی خیلی کار خوبی نیست معلم باید سر کلاس تدریس کند.) مدتی هم به اصرار دکتر امامی رضوی که رئیس دانشکده پزشکی بودند معاون فرهنگی دانشکده پزشکی شدم بعد از آن وقتی دانشکده طب سنتی تأسیس شد معاون آموزشی دانشکده طب سنتی شدم و از دانشکده پزشکی استعفا دادم.
در سال ۱۳۸۶ به اصرار دکتر لاریجانی که رئیس دانشگاه بودند مدیریت فرهنگی دانشگاه را همزمان با معاونت آموزشی دانشکده طب سنتی قبول کردم، البته من موافق نبودم و قبول نمیکردم که با یک دست دو هندوانه بردارم ولی دکتر لاریجانی اصرار داشتند که چون سابقه فرهنگی داری باید این مسئولیت را بپذیری. خلاصه با استخاره و فشار زیاد قبول کردم. دو سال بعد با اصرار از آنجا بیرون آمدم، زیرا طب سنتی را کار فرهنگیتری میدانستم و آنجا را ریشهدارتر و مؤثرتر از مدیریت یک واحد فرهنگی در دانشگاه میدیدم که وظیفه اردو بردن و مجله و کارهای دانشجویی داشت و برای من خیلی چنگی به دل نمیزد و از طرف دیگر هم افراد دیگری میتوانستند آن کار را انجام دهند ولی در طب سنتی من تنها بودم که اگر میرفتم به آن طرف به طب سنتی ضربه میخورد.
خلاصه با رئیس دانشکده طب سنتی آقای دکتر شمس و معاون دانشجویی - فرهنگی آقای دکتر محقق صحبت کردم که شما در هیئترئیسه وساطت کنید تا آقای دکتر لاریجانی مرا رها کند. نظر دکتر لاریجانی این بود که تا پایان دوره اول ریاستجمهوری آن زمان یعنی آقای دکتر احمدینژاد صبر کنیم تا در دولت بعدی جابهجا شوم؛ ولی بالاخره بعد از اصرارهای فراوان به رفتن من رضایت دادند.
آن زمان در دانشگاه زمینهای بود که معاونت فرهنگی شکل بگیرد و دکتر برای من حکم مدیر فرهنگی و مشاور فرهنگی رئیس زده بودند که گروه فرهنگی را تقویت کند (بعد هم که دکتر پرویز رفت آنجا، معاونت فرهنگی راه افتاد)، برای همین آن زمان معاونت دانشجویی در مقابل ما موضع داشتند و غیرمستقیم کارشکنی میکردند و از این نظر هم دوست داشتم زودتر بیرون بیایم، مثلاً بودجه سال قبل ۲۰۰ میلیون تومان بود و سالی که ما بودیم ۱۰۰ میلیون تومان اعتبار دادند یعنی بهجای اینکه بیشتر شود کمتر کردند.
در مورد دانشکده طب سنتی اوضاع فرق داشت، ما از اول راهاندازی دانشکده بودیم حتی قبل از راهاندازی دوره توانمندسازی اساتید را پیگیری میکردیم و بعد از راهافتادن دانشکده دکتر شمس که مسئولیتهای مختلف و ارتباطات خوبی هم داشت، آنجا بود و حمایت میکرد و عملاً همه کارهای دانشکده از کارهای اداری تا آبدارچی و جاروکشی و غیره را ما انجام میدادیم. بهعنوان یک معاون خودم دستور میدادم و بعد خودم اجرا میکردم حتی خودمان آب برای اساتید میبردیم. بهمرورزمان دکتر میلانی به کمک ما آمد او معاون پژوهشی بود و با معاون آموزشی و رئیس دانشکده سه نفر شدیم. دانشکده فقط برای دانشگاه علوم پزشکی تهران نبود بلکه دانشگاه تهران، شهید بهشتی، ایران و دانشگاه شاهد همگی ۲۴ دانشجو گرفته بودند و از هر دانشگاهی شش نفر اینجا آموزش میدیدند.
نیرو خیلی کم بود یک استاد غیرآکادمیک داشتیم که دیپلم داشت، او آمده بود کار آموزشی انجام میداد و تعدادی هیئتعلمی هم که دوره توانمندسازی شرکت کرده بودند به کمک آمدند تا از نظر ساختاری شکل درستی داشته باشیم. بالاخره دانشکده را از صفر شروع کردیم، ابتدا در خیابان فروغ دانش بود و مدتی گذشت و به قسمت بازنشستههای معاونت غذا و داروی فعلی منتقل شدیم. بعد از آنجا باتوجهبه ادغام دانشکدهها به ساختمان بهشت رفتیم.
پنج الی شش سال طول کشید. اولین گروه دانشجویان که فارغالتحصیل تخصص طب سنتی بودند به بازار کار آمدند و بهانهای پیدا کردم که کار را به صاحبش تحویل دهم، البته در اتوماسیون جزو هیئتعلمی ثانویه هستم ولی دیگر ارتباط کاری با هم نداریم و با فارغالتحصیلان دوره اول که الان همه عضو هیئتعلمی دانشگاههای مختلف هستند ارتباط دوستانهای داریم و گهگاهی در جلسات همدیگر را میبینیم. با اینکه پزشک بودم و شرایط ورود به طب سنتی را داشتم خودم را وارد این مقوله نکردم و تقواپیشه کردم تا شبهه ایجاد نشود که کار را برای خودم انجام دادم. در کارهای اداری بودم و تجربیاتم را در اختیار طب سنتی قرار دادم و در بعضی از درسها تدریس داشتم، در کنارش مدیریت هم میکردم و در اولین فرصت از مجموعه خارج شدم و الان جزو توابین هستم.
- آقای دکتر برایمان از بهترین و تلخترین خاطراتی که در جبهه داشتید تعریف کنید:
- اولین اعزام لشکر در قلاجه بود و ما به آنجا رفتیم. هنگام تقسیم در تیپ ذوالفقار افتادم دشمن در جاده از سمت اسلامآباد به سمت قلاجه کمین کرده بود کماندوها به فرمانده تیپ که شهید نورانی بود حمله کردند و چند نفر از بچههای تیپ ذوالفقار از جمله شهید نورانی را به شهادت رساندند. این حمله با ورود ما به لشکر اتفاق افتاده بود و باعث شد در ناحیه جو کاملاً امنیتی ایجاد شود بچهها شبها در اطراف مقر کمین میگذاشتند.
در آن زمان چهار دانشگاه پزشکی در شهر تهران شامل دانشگاه تهران دانشگاه شهید بهشتی و دانشگاه ایران و دانشگاه طالقانی وجود داشت، دانشگاه علوم پزشکی ایران ادغام نشده بود دانشگاهها با هم فراخوان میزدند و دانشجوها با هم به جبهه و ستاد درمانی میآمدند. جالب بود که در یکی از اعزامها من با دکتر دشتی بیمارستان امام (ره) بودیم. البته در آن زمان یکدیگر را نمیشناختیم بعداً متوجه این اتفاق شدیم.
از انترنها دکتر عطری که ورودی قبل از ما بودند را در منطقه دیده بودم. با دکتر فیاضبخش فرزند شهید دکتر فیاضبخش در عملیات سردشت آشنا شدم و عکسی که در مصاحبهشان پخش شد عکس مشترک من و ایشان بود. برخی دیگر از دوستان بودند که بعدها در دانشگاه یکدیگر را میدیدیم متوجه شدیم که با یکدیگر هم دانشگاهی هستیم.
- آقای دکتر تفکر خالصانه و برای خدا را که در آن زمان بود، چطور میتوان به اجتماع منتقل کرد و گسترش داد متأسفانه از آن و تفکرات فاصله گرفتهایم.
- هنگامی که به جبهه میرفتیم از دنیا و مادیات و همه چیز دل کنده و وصیتنامه را نوشته و آخرین خداحافظی را میکردیم و امیدی به برگشت نداشتیم و در جمعی که مسیرش شهادت بود قرار میگرفتیم. این شرایط بود که باعث ایجاد این حال و هوا میشد و حال و هوای افراد در پشتجبهه نسبت به جبهه کمرنگتر بود. وقتی با این دید و حالت میروی، دیدگاه و رفتار و کردارت چیز دیگری میشود، این حال را به جز در این شرایط نمیتوان به دست آورد. آنچه از حالتهای جبهه تعریف میکنند و میگویند باید بروی تا ببینی واقعاً همین است چون بروی یعنی اینکه از دنیا دل بکنی و در آنجا عینک دیگری داری و زندگی و حیات را جور دیگری میبینی.
هنگامی که مرخصی میآمدیم یا مأموریتمان تمام میشد شهر را عجیب و غریب میدیدیم و احساس بیگانگی میکردیم. بچهها هنگامی که در مرخصی یا بین مأموریتهایشان در تهران بودند معمولاً جمعهها به نمازجمعه میآمدند. در مسیر دانشگاه چهارراهی بود و هست که در بین بچههای رزمنده به چهارراه لشکر معروف شده بود و پاتوقشان بود. بچههایی که به مرخصی آمده بودند و یا از خط آمده بودند در آن چهارراه جمع میشدند و همدیگر را میدیدند و جایی برای دیدار دوستان بود و آن محیط بویی از جبهه میداد.
در نمازجمعه، امامجمعه خطبه میخواند ولی دوستان جبهه که آنجا بودند با همدیگر صحبت میکردند و پیرمردهایی که در آنجا بودند معمولاً اعتراض میکردند و تذکر آییننامهای میدادند که خطبهها جزو نماز است و باید رو به قبله باشید و سکوت کنید ولی کسی گوشش بدهکار نبود. بله اینها آمده بودند تا همدیگر را ببینند، آنها کسانی بودند که بین مأموریتشان بود تا دفعه بعد که بتوانند به جبهه بروند. به نمازجمعه و در آن چهارراه حضور پیدا میکردند تا کسب معنویت کنند و کمبودها را جبران کنند و در آن حال و هوا قرار بگیرند، البته بهشتزهرا و قطعه شهدا هم بویی از منطقه را میداد. بچهها با حضور در این اماکن خود را واکسینه میکردند.
در جبهه حال و هوای خاصی داشت ولی بالاخره در پشتجبهه حضور رزمندهها را داشتیم و در شهر هم بمباران بود و ترکشی از جبهه به داخل شهر هم میرسید. بعضی از مردم فکر و ذکرشان جنگ و کمک به جبهه و رزمندهها بود و خانوادههای رزمنده و شهدا هم بودند. برای همین ایثار ازخودگذشتگی پررنگ بود و باعث میشد سطح معنویت بالا برود. گرچه همان زمان هم عدهای مشغول دنیا بودند و از آن شرایط سوءاستفاده میکردند و احتکار و گرانفروشی میکردند همانهایی که الان هستند آن وقت هم بودند و کار خودشان را میکردند.
آنهایی که اهل خدا و پیامبر بودند با حضور خود یا فرزندانشان در جبهه به پیشرفت جنگ کمک میکردند و یا در مساجد و حسینیهها مشغول کمکرسانی به خط مقدم و رزمندهها بودند.
- وظیفه بازماندههای آن نسل چیست؟ آنهایی که جبهه بودند و فضا را درک کردند در حال حاضر وظیفه آنها چیست؟
- حزباللهی شدن و یا بسیجی شدن راحت است ولی حزباللهی و بسیجی ماندن سخت است. وظیفهشان تلاش برای ماندن در این راه است. حزب شیطان بسیار قوی است و کشش به سمت شیطان بالاست اگر برای خود تدبیر نکنیم و خود را واکسینه نکنیم و تغذیه معنوی کافی نداشته باشیم از نظر معنوی ضعیف میشویم و بهراحتی به سمت شیطان میرویم و غفلت از این قضیه باعث خسران میشود.
زمان حضور در جبهه و جنگ تغذیه معنوی و اعتقادی داشتیم، اما حالا باید برای خودمان را از نظر معنوی و اعتقادی دائماً دوز یادآوری بزنیم تا تقویت شویم. به اینگونه که با حضور در جلسات و هیئات مختلف مذهبی و فعالیتهای که در مساجد و مراسمهای مذهبی انجام میشود استمرار داشته و در جمع رزمندهها حضور فعال داشته باشیم. این جمعها را حفظ کرده و تلاش کنیم که معنویت به دست آوریم، وگرنه در اندکی غفلت جای لغزش زیاد است و دنیا و مادیات جاذبههایش زیاد و فراوان است. اینگونه نیست که رزمنده و کسی که اهل جبهه هست یکدفعه به آدم عجیب و غریبی تبدیل شود. بلکه بحث استدراج است که عذابهای سخت الهی است که بهتدریج و آرام، آرام از آرمانهایت فاصله میگیری و میبینی که کیلومترها فاصله پیدا کردهای و خودت هم متوجه نبودی و وقتی فاصله زیاد شد دیگر شیطان به تو نزدیک است و میگوید که دیگر نمیتوانی برگردی، در آن هنگام اگر قصد برگشت هم داشته باشی کار بسیار سختی است.
دور شدن از اهداف و آرمانها بسیار آرام اتفاق میافتد. ریاستها و درآمدهای مشکوک میآید و فکر را آلوده میکند، همنشین نامناسب بهتدریج باعث میشود که از مسیر مسجد و بسیج بریده شوی و نهتنها از جمع مسجد و بسیج دوری کنی؛ بلکه تکفیر هم بکنی، کما اینکه میبینیم افرادی که جزو رزمندهها و جانبازان و حتی جزو فرماندهها بودند و الان موضعگیری ضد بسیج دارند و بسیج را تخطئه میکنند. این تغییرات به یکباره و ناگهانی نبوده است بلکه بهتدریج و در موقعیتهای پیشآمده جذب میشوند و آرام فاصله میگیرند. برای حفظ اعتقادها باید جمعهای معنویت را حفظ کنیم و دائماً حواسمان به خودمان و خانوادهمان و ارتباط معنوی و تغذیه معنویمان باشد. حضور در جلسات قرآن و احکام و عقاید و ارتباط با روحانیت و مساجد و هیئتها راهی برای بیمهکردن خود و خانوادهمان از انحرافات معنوی است.
- بفرمایید که اگر بخواهیم این فرهنگ را به نسلهای بعدی منتقل کنیم چه باید چهکار کنیم؟
- نسل بعدی اول همسر و فرزندان خودمان هست که باید بتوانیم حفظ کنیم. یکی از بدترین کارهایی که پدر و مادر میتوانند در حق بچههایشان بکنند این است که عدم صداقت در رفتار و کردار داشته باشند یعنی شعارهای خدا و پیغمبری خیلی داغ میدهند ولی عملشان چیز دیگریست و بدترین نوع تربیت است و در جامعه اثر خودش را نشان میدهد. بچه کاری به گفتار ما ندارد کردار ما را میبیند اگر رفتارمان درست باشد نیازی به گفتن نیست. بچهها به طور خودکار جذب این رفتارها میشوند.
چیزی که باعث جدایی جوانها از نسل گذشته است فاصله بین شعار و کردار ماست، افرادی که نماد بسیج و حزباللهی هستند که متأسفانه تعدادی از آنها در رأس امور قرار گرفتهاند و تابلویی از نسل گذشته هستند که بین حرف و عملشان تفاوت و فاصله زیادی است. مضمون یکی از درسهای حکمت نهجالبلاغه این است که امام علی (ع) میفرمایند: "جزو کسانی نباش که قولت قول زاهدین و عملت عمل اهل دنیا باشد." اگر به عمل و گفتارمان توجه داشته باشیم خیلی از مسائل حل میشود. افرادی هستند که شعارهای داغ خدا پیغمبری میدهند و بعد میبینیم که ویلای آنچنانی و دستدرازی به بیتالمال دارند و بین گفتار و رفتارشان ۱۸۰ درجه تفاوت وجود دارد. جوانان وقتی این تفاوتها را میبینند و وقتی این عدم صداقت را میبینند دیگر نمیتوانند اعتماد کنند، و بهواسطه رفتار و کردار ما و عدم صداقتمان کسانی هستند که منحرف میشوند حالا ما در آن دنیا چطور میخواهیم جوابگو باشیم.
خیلی از علمای اخلاق از فرمایشات اهلبیت میگویند: همانهایی که میدانید را عمل کنید آنچه را که لازم است به شما میدهیم. یعنی اگر شما به مقدار جزئی و کمی میدانید آن را عمل کنید بقیهاش میآید. علمای اخلاق میگویند که اهلبیت این بشارت را به ما دادهاند که به چیزی که علم دارید عمل کنید آنچه را که لازم دارید به شما عنایت میکنند. یعنی شما بهاندازه یک قرآن میدانید عمل کنید بقیهاش میآید من این را تجربه کردم. میگویند: «الف» را بگویید تا ما «یاء» را به شما بگوییم. ولی ما «الف» را نگفته «یاء» را میخواهیم. علممان زیاد است و تئوری میدانیم ولی در عمل صفریم؛ این باعث میشود که عاقبتبهخیر نشویم و این باعث انحراف جامعه میشود.
میبینم که وقتی من و همسرم در خانواده اسراف نکنیم، بچههایمان دقیقاً رعایت میکنند. نظافت را رعایت میکنیم بچههایمان همینطور عمل میکنند. مثلاً پسر دومم یک کاغذ شکلاتی که خورده بود را ساعتها در دستش نگه میداشت و عرق میکرد به زمین نمیانداخت تا به سطلآشغال برسیم و آن را در سطل بیندازد. به او نگفته بودم که حتماً باید در سطلآشغال بیندازی دیده بود و یاد گرفته و عمل کرد. من و همسرم مقید به نماز اول وقت بودیم بچههایمان از قبل از تکلیف در حدود ۴ الی ۵ سالگی از وقتی که میتوانستند راه بروند را به مسجد میبردم. آپارتمانها کوچک بود جایی برای دویدن و بازی نداشت در مسجد فضای باز برای دویدن بود و افراد مختلف بچههای کوچک را دوست داشتند و به آنها محبت میکردند و به آنها شکلات میدادند. برای بچهها، مسجد باغ دلگشا بود. در راه برگشت در بقالی محل شکلات یا بستنی میگرفتم تا خاطره خوشی از مسجد برایشان بماند نتیجهاش این است که بدون اینکه به آنها بگویم به مسجد میروند و عشقشان مسجد است. زیرا بهترین خاطرات کودکیشان در مسجد و در راه مسجد است. الان در ناخودآگاهشان علاقهای ایجاد شده و دوست دارند به مسجد بروند. البته هیچوقت بچهها را با زور به مسجد نبردم، حداکثر کاری که میکردم این بود که گفتم من به مسجد میروم. بچهها وقتی صدای من را میشنیدند میگفتند صبر کنید تا ما هم با شما بیاییم بزرگتر که شدند وقتی به خانه میآمدم میپرسیدم بچهها کجایند همسرم میگفت به مسجد رفتهاند.
زمانی که در خیابان پیروزی ساکن بودیم بچهها نمیتوانستند از بلوار و خیابان بزرگ رد شوند آنها را از خیابان رد میکردم و بقیه راه را خودشان بهتنهایی به مسجد میرفتند در مسجد تکبیر میگفتند و در کلاسهای قرآن شرکت میکردند و با امامجماعت مسجد رابطه دوستانهای داشتند. نزدیک مسجد که میشدیم بچهها هوایی میشدند و اصرار میکردند که به مسجد برویم از سر کار که میآمدم خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم بچهها عجله داشتند که زودتر به مسجد بروند و از پنج، ششسالگی همه نمازهایشان را خواندهاند و قضا نشده است. به بچههایم گفتم که برای نماز صبح فقط یکبار صدایتان میکنم و میگویم اذان صبح شده و بیدار شوید اگر بلند نشوید نمازتان قضاست و مقصر خودتان هستید. در اوایل که هنوز به تکلیف نرسیده بودند یکی دو بار نماز صبحشان قضا شده بود، برایشان خیلی سخت گذشت بهخاطر همین به مادرشان هم گفتم باید بچهها را صدا کنند و الان هم با یکبار صدازدن بچهها بیدار میشوند و نمازشان را میخوانند بچهها میبینند که من بلند میشوم و نماز صبح میخوانم و آنها انجام میدهند میبینند که به مسجد میروم و آنها هم با علاقه به مسجد میروند
- آقای دکتر باز هم از خاطرات جبهه برای ما می فرمایید؟
در جبهه پدافند با لشکر ۲۷ بود و ما وسط شهر بودیم. داخل شهر فقط دو سنگر بود یک سنگر مخابرات بود که در میدان اصلی شهر قرار داشت و یک سنگر پشت سنگر ما بود که سنگر ۱۰۷ (کاتیوشا) بود و در شهر هیچ یگان دیگری مستقر نبود. جلوی ما جبهه خالی بود، سمت چپ ما نیروهای پیاده بودند. سمت راست دشت بود و سمت چپ ارتفاعات قلاویزان بود و در آنجا یک گردان از لشکری غیر لشکر ما مستقر بود. البته بچههای ژاندارمری هم آنجا بودند.
مأموریتمان که از مهران تمام شد تسویه کردیم و به تهران برگشتیم. بعد از آن سال ۶۴ آمدم دانشگاه و در فاصله سالهای ۶۴ تا ۶۵ دوره پزشکیاری را گذراندم که در همان زمان عراق وارد مهران شد و جایی که خالی بود را گرفت.
اولین اعزام من بهعنوان پزشکیار عملیات کربلای ۱ بود که در اورژانس بیمارستان امام علی (ع) یا علی بن ابیطالب (ع) که در بین جاده ایلام - مهران و نزدیک بهران بود مستقر شدیم. اگر اشتباه نکنم رودخانهای کنار آن بیمارستان صحرایی بود.
یک روز مجروحان مختلفی به اورژانس آوردند، دیدم اطرافیان آن مجروح آشنا هستند و از بچههای مخابرات بودند. بنده خدا موجی شده بود، جراحت بدنش خیلی چیزی نبود ولی موج گرفته بودش، یکمرتبه دیدم خیلی از دوستانم آنجا هستند جالب اینکه شش هفت ماه گذشته بود که از هم دور شده بودیم ولی هرچه فکر کردم اسم آنها یادم نمیآمد. دو سه بار یک بنده خدا را پانسمان کردم. وقتی کارشان تمام شد، میخواستند با همان ماشینی که از منطقه آمده بودند دوباره به منطقه برگردند که خواستم مرا هم با خود ببرند تا بقیه بچهها را ببینم. ولی در همین اثنا مدام فکر میکردم این بنده خدا اسمش چیست؟!! یک ماه در مهران با هم بودیم، خجالت میکشیدم اسمش را بپرسم. خیلی زشت بود. یک ماه با هم بودیم، اصلاً در یک سنگر بودیم و حالا اسمش یادم نمیآمد.
خلاصه با همدیگر سوار ماشین شدیم و به خط مهران رفتیم آنجا که از ماشین پیاده شدیم دیدم بچهها میگویند برادر بیگلو، برادر بیگلو. تازه فهمیدم برادر بیگلوی خودمان است. جالب اینجاست که با آن بنده خدایی که آنجا موجی شده بود؛ بچههای ذوالفقار جمع میشوند و ماهیانه هیئت داریم. همیشه به او میگویم شما مجروح شده بودید و او میگوید اصلاً یادم نمیآید و اصلاً مجروح نشدم. من هرچه نشانه میدهم باز هم او یادش نمیآید، بنده خدا موجی شده بود و یادش نمیآمد.
خاطره دیگری از دوره پزشکیاری به یاد دارم که در جاهای مختلف میرفتیم، مثل عملیات کربلای ۴ که عملیات منتفی شده بود و عملاً چهار - پنجروزی آنجا بودیم و برگشتیم. در آن چند روز اساتیدی که از اساتید ما هم بودند، در یک تیم پزشکی درمانی به منطقه آمده بودند. یادم هست که دکتر کلانتر معتمد جراح (تروما و توراکس) و دکتر الیاسی (متخصص بیهوشی) که از اساتید برجسته دانشگاه بودند، سرشان خلوت بود و مریض نداشتند و برای ما آنجا کلاس میگذاشتند. آنها در خوابگاهمان کلاس میگذاشتند و برای ما ترومالوژی و اینکه باید با مجروح چطور برخورد کرد را آموزش میدهند. بعد با همان اساتید به تهران برگشتیم. این یک خاطره از همان عملیات است که ما ساعت ۸ شب از اهواز با اتوبوس حرکت کردیم و ساعت ۱۲ شب فردا به تهران رسیدیم، یعنی ۲۸ ساعت در راه بودیم. این سفر اینگونه بود که همه پزشکیاران و کادر درمان با اتوبوس تا درود آمدیم، راننده اتوبوس ما بچه الیگودرز بود و پیشنهاد داد که از مسیر خرمآباد به سمت الیگودرز برویم زیرا جاده خوش آبوهوایی دارد ما که مسافر بودیم و برایمان تفاوت چندانی نداشت. به الیگودرز که رسیدیم اتوبوس را در جلوی مرکز بهداشت الیگودرز پارک کرد و به داخل مرکز بهداشت رفت و دندانش را کشید و برگشت. مسیر را به سمت خمین ادامه داد. هوای شهر نیمهابری بود، پس از طی مسیری ابری و بارانی شد، به ارتفاعات که رسیدیم هوا برفی و کولاک شد و جاده هم بسته شد. اتوبوس در کولاک گیر کرد، راه پسوپیش نداشتیم و باید صبر میکردیم، تا اینکه ماشین راهداری آمد و از پشت ما راه را باز کرد و ما به الیگودرز برگشته و راه را در مسیر اراک ادامه دادیم. وقتی به علت مسدود بودن راه در مسیر متوقف شده بودیم، ماشین نیسانی جلوی ما بود که پشت آن گاو داشت، باتوجهبه حال و هوای ایثاری که در آن زمان بود یکی از دوستان به نام مرتضی که الان جراح است، به ما گفت: بچهها پشت ماشین گاو هست، هوا خیلی سرده، گناه داره، اورکتهاتون را بدید تا ببرم روی اونا بندازم.
از آن زمان او را مرتضی فداکار صدا میکردیم.
- آقای دکتر در زمان جنگ به بعد از جنگ و اتفاقات بعد هم فکر میکردید؟ مثلاً اینکه جنگ تمام میشود یا تمام نمیشود؟
- میدانستیم که بالاخره جنگ تمام میشود ولی زمان و کیفیت تمامشدنش برای ما در ابهام بود. شرایط خیلی سختی بود و حرف امام خمینی (ره) برای ما حجت بود و وقتی دستور دادند که به جبهه برویم؛ خب حکم، حکم ولایت است و ما مأمور به ادای تکلیف شرعی خود هستیم و نه به ادای نتیجه، پس میرفتیم.
امام خمینی (ره) وقتی فرمودند: اگر بکشیم یا کشته شویم، پیروزیم. بچهها به فرمایشات امام (ره) یقین داشتند. ما میدانستیم که در آخر پیروزیم ولی کی و چگونه را نمیدانستیم.
- آقای دکتر پذیرش قطع نامه را به یاد دارید؟
- زمان پذیرش قطعنامه من در مسیر برگشت از دانشگاه تهران به خانه بودم که پیام را از اخبار شبکه دو اعلام کردند. گویی دنیا بر روی سرم خراب شده بود، همه دچار حالت بهتزدگی شده بودند که حالا چه میشود؟! چرا؟!
- در فرمایشات قبلیتان به اسامی بعضی از دوستان در دوران جنگ اشاره کردید. آیا عزیزانی که شهید شدند و یا دوستان دیگری هستند که در دانشگاه بودند و یادی از آنها نکرده باشید؟
- از افرادی که در تیم اضطراری بودند و الان هم در دانشگاه حضور دارند دکتر پرویز و دکتر منوچهر امینی را میتوانم نام ببرم. دکتر امینی متخصص نفرولوژی در بیمارستان شریعتی هستند. یادم هست من و دکتر امینی در شرایط اورژانسی در عملیات والفجر۱۰ به حلبچه رفته بودیم. دکتر امینی اصالتاً اهل کرمانشاه هستند، در مسیر برگشت به کرمانشاه رفتیم؛ از شبهای ماه مبارک رمضان بود، خانواده دکتر امینی استقبال گرمی از ما کردند و پدرشان صبح برای ما حلیم گرفت و بعد با ماشین خودشان ما را به اماکن دیدنی کرمانشاه (باختران آن زمان) مثل طاقبستان بردند و بعد به ستاد امداد هوایی کرمانشاه رفتیم، آنجا سوار ماشین شدیم و بهسمت تهران حرکت کردیم.
دکتر رامین ارژنگ متخصص ارتوپد که دوره طرحش را در دانشگاه تهران گذرانده بودند و آخرین باری که ایشان را دیدم فکر میکردم عضو هیئتعلمی شدهاند ولی ظاهراً نشده بودند و آقای داوود دشتیزاده از پرسنل بیمارستان امام خمینی (ره) هستند.
- آقای دکتر از اینکه خود وقت گرانبهایتان را در اختیار ما گذاشتید از شما ممنون و سپاسگزاریم.
ارسال نظر