گفت‌وگوی صمیمانه با دکتر مجید کابلی جانباز ۷۰ درصد و متخصص ژنتیک پزشکی و عضو هیئت علمی دانشکده پزشکی

 دکتر مجید کابلی,

دکتر کابلی گفت: بچه‌های ما همان بچه‌های دزفول بودند، از آسمان که نیامده بودند بچه‌های عادی بودند که قبلاً با هم فوتبال بازی می‌کردیم، کشتی می‌گرفتیم و در رود دزفول شنا می‌کردیم. درس فراموش نشدنی به عراقی‌ها و بقیه دنیا دادیم و حتی یک وجب از خاک مملکت را از دست ندادیم.

به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران، در آستانه چهارم شعبان، میلاد حضرت ابوالفضل (ع) و روز جانباز دکتر احسان مقیمی و دکتر ابوالفضل علیاری با دکتر مجید کابلی جانباز ۷۰درصد، متخصص ژنتیک پزشکی و عضو هیئت علمی دانشکده پزشکی به گفت‌ و گو نشستند. متن این گفت‌ وگو به این شرح است:

آقای دکتر فرصتی را در خدمت شما هستیم، تا دوستان و همکاران دیگر هم با شما، شرایط و فعالیت‌ های شما آشنا شوند. لطفاً خودتان را کامل معرفی بفرمایید:
ابتدا به شما خوش‌ آمد می‌ گویم. لطف فرمودید و یادی از ما کردید. عرض به حضور شما من مجید کابلی، متولد اردیبهشت ۱۳۴۴ از شهر دزفول هستم. در ۱۱صبح ۳۱ شهریور سال ۵۹ برای ثبت نام دوم دبیرستان اقدام کردم و ساعت ۱:۵۰ دقیقه بعدازظهر ۳۱ شهریور سال ۵۹ دزفول را بمباران کردند و جنگ به طور رسمی شروع شد. در همان روز فرودگاه مهرآباد تهران را هم زده بودند. همه چیز حتی مدارس در دزفول تعطیل شده بود من با اینکه فقط ۱۵ سال داشتم مانند خیلی‌ های دیگر از هم سن و سال‌ هایم ساعت دو بعد از ظهر در مسجد امام حسن عسکری دزفول داوطلب شدیم و از آنجا برای اعزام جمع شدیم.
ما در جبهه جنوب (شهرهای شوش و غرب کرخه) بودیم. در غرب کرخه روستایی به نام صالح مشطط بود که از بس در آنجا بچه‌ های دزفول شهید شده بودند، اسم آنجا را به روستای شهدا تغییر دادند. من بیشتر اوقاتی که در جبهه حضور داشتم در این روستا بودم. یکی دو بار ترکش‌ های مختصری به من اصابت کرد، زخمی شدم و  بینی‌امشکست ولی شرایط آنجا طوری نبود که آدم بخواهد جبهه را رها کند و برای درمان به عقب برگردد. زیرا نیرو و اسلحه کم بود و دشمن زیاد.
به یاد دارم، بین ما و عراقی‌ ها یک جیپ پنچر شده که  روی آن توپ-۱۰۶ بود که بچه‌ های ارتش جا گذاشته بودند؛ شبانه رفتیم و روی آن باتری نصب کردیم و با وجودی که پنچر شده بود به عقب برگرداندیم. ابتدا رنگش کردیم تا ارتش نگوید مال ماست و بعد متوجه شدیم گلوله نداریم  تا با آن شلیک کنیم.   مجبور شدیم به نوعی بدون اجازه ارتش چند گلوله برداریم )بخاطر جثه ضعیفم، یکی از کارهایم این بود که از برادران ارتش دزدی می‌کردم و گلوله-۱۰۶ را  می‌آوردم (.   صبح روز بعد جناب سرهنگ شمس از لشکر ۲۱ حمزه  ‌ آمد و شکایت ‌ کرد که بچه‌های شما می‌ آیند و وسایل ما را برمی‌ دارند ولی هرچقدر می‌ گشت چیزی پیدا نمی‌ کرد  چون ما صبح زود گلوله را شلیک کرده بودیم؛   ایشان فهمیده بود ولی به روی خودش نمی‌ آورد. در آن زمان تمام امکانات  سپاه در دزفول فقط دو تا آرپی‌ جی-۷، یک خمپاره-۶۰ و یک خمپاره-۱۲۰ بود. در ابتدای جنگ اسلحه‌ ها برنو و ام-۱ بود و اسلحه ژ-۳ وجود نداشت. یکی دو ماهی گذشت که ژ-۳ به دستمان رسید. ما با ژ-۳ یک تیر شلیک می‌ کردیم و عراقی‌ ها با توپ-۱۳۰ جواب می‌ دادند. وضعیت طوری بود که آدم در خاک خودش احساس غربت می‌ کرد. من بعضی وقت‌ ها می‌ نشستم، غروب کرخه را  نگاه می‌ کردم و با حسرت و بغض به نقاطی از ایران که به دست عراقی‌ ها افتاده بود خیره می‌شدم. در آنجا سه راهی بود به نام قهوه‌ خانه که از یک طرف به شهر عین‌ خوش، فکه و دشت‌ عباس می‌ رسید و طرف دیگرش به سایت پنج؛ موشک‌ های ضد هوایی که دست عراقی‌ ها بود، در آنجا قرار داشت. من با حسرت به این جاده نگاه می‌ کردم و به این فکر می‌کردم، کی زمان آن می‌ رسد این نقاط به کشورمان باز گردد؟ مثل کسی شده بودیم که انگار یک لات پرزور آمده و او را از خانه‌ اش بیرون کرده است و می‌ نشیند روبروی خانه‌اشو با بغض به  آن نگاه می‌ کند. ما اوایل جنگ در خاک خودمان خیلی خیلی غریب بودیم.
بله عرض می‌ کردم که پاسخ یک تیر تفنگ ما را با خمپاره-۱۲۰ و توپ-۱۳۰ می‌ دادند؛ مثلاً زمانی که دزفول را بمباران کردند، توپ‌ های دوربرد از روبروی ما می‌ آمد و دیده می‌ شد. با بی‌ سیم مطلع شدیم که دزفول را می‌ زنند و من در همان روز ترکش خوردم و مجروح شدم، تا اینکه اردیبهشت سال ۶۰ که ۸ ماه از جنگ گذشته بود یک خمپاره-۱۲۰ در چند سانتی‌ متری من به زمین اصابت کرد و باعث شد که جراحات خیلی شدیدی بردارم و از قسمت یک دست و یک پا و انگشتان آسیب ببینم و همچنین بقیه بدن تحت تأثیر قرار بگیرد. هنگامی‌ که مجروح شدم مرا به پایگاه هوایی وحدتی دزفول و بعد به بیمارستان افشار بردند. دکتری که مرا عمل کرد از اعزامی‌ های شهر تهران بود که اتفاقاً در بیمارستان لبافی‌ نژاد هم جراحی می‌ کرد، بعد از عمل مرا به عقب برگرداندند و پنج ماهی را در بیمارستان لبافی‌ نژاد بستری بودم و تقریبا پنج ماه هم در آسایشگاه جانبازان دوران نقاهت را سپری کردم. دکتر بعد از مدتی که مرا دید به من گفت: « آن زمان که تورا دیدیم نه نبض داشتی و نه تنفس، خونریزی هم طوری بود که مجبور شدیم حدود ۱۰ واحد خون به تو بزنیم تا فقط زنده بمانی و برگردی. »
به خاطر دارم بعد از جراحی امپوتیشن (قطع عضو) که انجام شد هنوز وضعیت ثابتی نداشتم حتی نیمه ثابت هم نبودم، وضعیتم اصلاً خوب نبود، فردای آن شب مرا با یک هواپیمای  C-130اعزام کردند و به محض اینکه هواپیما بلند شد احساس تکان‌ های اضافی کردم، از یکی از همراهان که ستوان ارتش بود، پرسیدم: « چه شده؟ » گفت: « میگ‌ های عراقی دنبالمان هستند. » هواپیما به طرف اصفهان رفت، زمان رسیدن به تهران یک ساعت‌ ونیم بود اما با این شرایط ما سه ساعتی در هوا بودیم تا به فرودگاه مهرآباد برسیم. عراقی‌ ها در هوا هم ما را رها نمی‌ کردند.

 آقای دکتر جالب است، برای ما هم همین اتفاق افتاد هواپیمای ما از منطقه به سمت تهران بلند شد، گفتند وضعیت قرمز شده و هواپیما را در اصفهان نشاندند.
 ما در اصفهان ننشستیم، فقط معطلی داشتیم.

آقای دکتر دوران راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه را در کجا و چگونه گذراندید؟
دبستان را در مدرسه انصاری دزفول، دوران راهنمایی را در مدرسه سعدی و سال اول دبیرستان را در مدرسه شهید عزیز صفری گذراندم که جنگ شروع شد. سال‌ های تحصیلی دوم، سوم و چهارم دبیرستان حدود ۱۵ ماه طول کشید چون هر چند ماه یک بار بین عملیات‌ ها در دبیرستان‌ هایی که برای رزمنده‌ ها بود، حضور پیدا می‌ کردم و امتحانات یکسال تحصیلی را می‌ دادم و به جبهه می‌ رفتم. بعد از مجروح شدنم دو الی سه هفته‌ایکه  به تحویل سال ۶۱ مانده بود، مرحوم سوداگر که از فرمانده‌ هان جنگ و مسئول اطلاعات عملیات تیپ-۷ دزفول بود، تماس گرفت که نزدیک به شروع عملیات است و من که تازه پای مصنوعی‌ ام را گرفته بودم دوباره به جبهه رفتم.

در چه سالی برای شما این اتفاق افتاد؟
اسفند سال ۶۰. اصلاً اندیمشک نرفتیم و در همان دوکوهه پیاده شدیم و یک راست به بچه‌ های دزفول که آنجا مستقر بودند، ملحق شدم تا سال ۶۲ در جنگ بودم و دوباره شروع کردم به درس خواندن، همانطور که قبلاً عرض کردم جبهه را رها نمی‌ کردم. در سال ۶۶ در دانشکده پزشکی همین جا (دانشگاه علوم پزشکی تهران) با رتبه ۱۰ و در رشته پزشکی قبول شدم؛ از لحاظ درسی وضعیتم خوب بود. وقتی قبول شدم یک هفته الی ده روزی به تهران آمدم. در بهمن ۶۶ که هنوز جنگ ادامه داشت، متوجه شدم که موشک‌ هایی که از آن سمت می‌ زنند بزرگتر از خمپاره‌ هایی است که در جبهه می‌ زنند و من به خودم گفتم همان جبهه، باید برگردم. برگشتم و تا مرداد ۶۷ که جنگ تمام شد در کردستان بودم. در مهر سال ۶۶ ترم یکم را در دانشگاه شروع کردم.   در سال ۶۶ عقد و در سال ۶۷ ازدواج کردم.

 چند فرزند دارید؟
اولین فرزندم به نام نوید را خدا در تهران به ما داد که الان پزشک هست و فرزند دومم سارا که سال ۷۴ به دنیا آمد و بچه سومم که دختر هست در انگلیس به دنیا آمد و الان  در منچستر و در رشته پزشکی تحصیل می‌ کند.

چه‌ طور شد که این رشته را انتخاب کردید؟
خیلی به رشته پزشکی علاقه داشتم. در دبیرستان به رشته تجربی علاقه‌ مند بودم و رشته ادبیات را هم فوق‌ العاده دوست داشتم به طوری که در کنکور از ۲۵ سوال فارسی تمام سوال‌ ها را درست زده بودم این را مدیون کتاب‌ های دبیرستان رشته ادبی قدیم بودم. خیلی سعی کردم عمیق‌ تر و  حرفه‌ایتر این درس را بخوانم، در تجربی کسی از قاعده عروض مطلع نبود یا قافیه چی هست؟ حرف « ولی» (روی) چیست؟ « بعید» (ردیف) یعنی چه؟ این مطالب را در رشته ادبی آموزش می‌ دادند و من این مطالب را با علاقه و عشق می‌ خواندم. متون ادبی و شعر را بسیار خوب می‌ فهمیدم.

با توجه به اینکه شما متخصص ژنتیک هستید، چه شد که در این رشته ادامه تحصیل دادید؟
در امتحان پره انترنی وضعیت خوبی داشتم و بین همکلاسی‌ هایم در دانشکده که بهترین‌ های این رشته در ایران بودند، الحمدلله نمره بالایی کسب کردم. در جلسه‌ ای با آقای دکتر لاریجانی که در آن زمان در وزارتخانه مسئولیت داشتند، هم صحبت شدم. مطالبی مطرح شد که موضوع صحبت در مورد بچه‌ های رزمنده بود و اصلاً راجع به شخص خودم نبود. آقای دکتر لاریجانی گفتند: « درس بچه‌ ها خیلی قابل قبول نیست. » گفتم: « آقای دکتر این‌ ها بچه‌ هایی هستند که در عملیات فاو در حد نابغه کار کردند. چطور می‌ شود که آنجا نابغه هستند ولی اینجا بی‌ دست‌ وپا و کم توان؟ لابد این سیستم ایرادی دارد! » پرسیدند: « مثلاً خود شما اوضاع درسی‌ تان چطور است؟ » وقتی نمره پره انترمی‌ ام را گفتم ایشان تعجب کردند و به من پیشنهاد دادند که ما دو نوع سهمیه در خارج از کشور برای ادامه تحصیل داریم یکی در کشور ژاپن و دیگری در اروپا، در صورت تمایل امکان ادامه تحصیل شما در یکی از این دو محل وجود دارد. من با مرحوم آقای دکتر باستانی‌ حق رئیس وقت دانشگاه تهران صحبت کردم و ایشان پرسیدند: « به ژنتیک علاقه دارید؟ » گفتم: « بله» و اینطور شد که بورسیه دانشگاه شدم و برای ادامه تحصیل در رشته ژنتیک به انگلیس رفتم.

در مورد فعالیت‌ های علمی - پژوهشی و اجرایی‌ تان بفرمایید؟
 فعالیت‌ های علمی که بیشتر در آموزش خلاصه می‌ شود. مواردی هم پژوهش که در قالب کارهای دانشجویان مقاطع مختلف است. ۱۵ مقاله به زبان انگلیسی دارم که الان برای ارتقا به مشکل برخوردم. از لحاظ قانونی فقط حتما باید مقاله فارسی منتشر شده در ایران را تأیید و برای ارتقاء اعمال می‌ کنند، هر مجله‌ایهم باشد قابل قبول است ولی من تمام مقالاتم به زبان انگلیسی است. فکر می‌ کنم حدود ۱۲ الی ۱۳ دانشجو در مقاطع ارشد و PhD داشتم.

 سابقه اجرایی‌ تان را بفرمایید؟
 الحمدلله نداشتم و نفرینی پشت سرم نیست.

 چند سال انگلستان تشریف داشتید؟
هنگامی که به انگلستان رسیدم دچار بیماری صعب‌ العلاجی به نام کولیت شدم.

این بیماری به‌ خاطر مشکلات جانبازی تان به سراغتان آمد؟!
کولیت در واقع ریشه اصلی‌ اش پیدا نشده تنها متهم اصلی‌ اش استرس و هیجان‌ های شدید هست و انگشت اتهام به سمتش است. هنگامی که ترم اول را برای تخصص در آنجا شروع کردم، این بیماری به شدت خودش را نشان داد، طوری که من چندین بار بستری شدم، چند عمل انجام دادم و در جراحی اصلی روده بزرگ را برداشتند. آن وقت کولکتومی (برداشتن روده بزرگ) شدم و با  ایلئوستومی (کیسه) کل دوران PhD  را گذراندم که برای کسی که چهار ستون بدنش سالم و دست نخورده باشد خیلی خیلی سخت است، چه برسد به من که یک اتفاق غیر ممکن بود و البته به لطف و کمک همسر خوبم که خیلی کمک حالم بود، آن روزها را گذراندم. با این اوضاع PhD را تمام کردم و بعد از عمل آخر که پیوند زدن باقیمانده روده کوچک به مخرج بود، کیسه را برداشتند.

علت اصلی حضورتان در جبهه، بمباران دزفول بود یا علت خاص دیگری داشت؟
علت خیلی ساده بود؛ مملکتی که مال ما بود، عرب‌ ها آمده بودند که از ما بگیرند، به همین سادگی. به ما که رحم نمی‌ کردند هیچ، به هم‌ زبان‌ های خودشان و عرب‌ های سوسنگرد و بستان هم رحم نمی‌ کردند. در بعضی از روستاهای عرب نشین برای عراقی‌ ها گاو و گاومیش سر بریدند و آنها هم آمدند به زنانشان تجاوز کردند و خودشان را از بین بردند. اگر ما آن زمان نمی‌ رفتیم دزفول، اندیمشک و اهواز به دستشان می‌افتاد.

استاد در کجا مجروح شدید؟
غرب کرخه در اردیبهشت سال ۶۰ بود.

چند نوبت مجروح شدید؟
چند باری ترکش‌ های کوچکی بود که خیلی قابل نبود و یک نوبت هم  بینی‌ ام شکست ولی این مجروحیت آخر من را ضربه فنی کرد و من را به عقب فرستاد، نه برای  یکی دو روز بلکه از اردیبهشت تا اسفند حدود ده ماه من را خواباند.

برای درمان مجروحیت‌ تان به خارج از کشور هم اعزام شدید؟
نه؛ تمام کارها در بیمارستان لبافی نژاد تهران انجام شد.

آقای دکتر از دوران جنگ خاطره‌ ای دارید؟
زیاد. ولی بیشتر از هر چیز همان‌ طور که عرض کردم، در اوایل جنگ غربتی را در مملکت خودمون حس می‌ کردی، که غیر قابل تحمل بود. روبرویمان دشمنی بود که هماورد و همرزم ما نبود، عراقی‌ ها خیلی خیلی زورشان بیشتر بود. تجهیزاتشان خیلی بیشتر از ما بود؛ ولی در عوض ما بچه‌ هایی داشتیم با سن خیلی کم، که نه آموزش چندانی دیده بودند و نه سازماندهی شده بودند. اسلحه‌ های ما به هیچ وجه شبیه یا حتی نزدیک به آنها هم نبود. ولی اراده خیلی خیلی قوی داشتیم. قصد ندارم شعاری صحبت کنم ولی بچه‌ های ما همان بچه‌ های دزفول بودند، از آسمان که نیامده بودند بچه‌ های عادی بودند که قبلاً با هم فوتبال بازی می‌ کردیم، کشتی می‌ گرفتیم و در رود دزفول شنا می‌ کردیم. درس فراموش نشدنی به عراقی‌ ها و بقیه دنیا دادیم و حتی یک وجب از خاک مملکت را از دست ندادیم البته اینکه الان به دست چه کسانی افتاده را زیاد توضیح نمی‌ دهم.

چند نفر از دوستانتان را در دوران جنگ نام ببرید و اگر خاطره‌ ای ازایشان دارید بفرمایید؟
من آدم احساسی نیستم و در ابراز احساسات ضعیف عمل می‌ کنم؛ ولی به دو نفر در جنگ گفتم که می‌ ترسم شما را از دست بدهم. یکی از آنها احمد جلالی‌ زاده بود که از سال ۵۱ در کلاس اول ابتدایی با هم بودیم و در فتح المبین به شهادت رسید و دیگری آقای عبدالامیر محمدسعید بود. به او می‌ گفتم که اگر شهید بشوی یا اسیر…، ازشانس من او را اسیر کردند و خاطره جالبی از اسارتش دارم.

آقای محمد سعید معروف را می‌ فرمایید؟
نه؛ افراد معروف زیاد می‌ شناسم و آنها هم من را می‌ شناسند ولی با طبقه خودم رفت‌ وآمد داریم. شنیدم که محمد سعید را اسیر کردند و سوار نفربرهای عراقی کرده بودند و چند صد متری رفته بودند که بچه‌ های اصفهان عراقی‌ ها را گرفته بودند و زده بودند و آزاد کرده بودند. محمد سعید سیه چهره و شبیه به عراقی‌ ها بود بچه‌ های اصفهان گمان کرده بودند او عراقی است و حسابی کتکش زده بودند؛ سعید خودش را معرفی کرده بود و بچه‌ ها متوجه شدند که فارسی بلد هست و پرس و جو کردند و در آخر معلوم شده بود که از بچه‌ های دزفول است آزادش کرده بودند، در راه برگشت عراقی‌ ها دوباره دوستمان را گرفته بودند من متوجه آزادی امیر شدم ولی از اسارت دوباره‌ اش مطلع نشده بودم. به دنبال امیردر قرارگاه‌ ها رفتم، پیدایش نکردم و خبری از او نبود. در آن زمان یکی از جرم‌ های نابخشودنی گوش دادن به رادیو عراقی بود ولی من قبل و بعد از مجروحیتم این جرم را هر شب بدون‌ استثنا مرتکب می‌ شدم و موج رادیو عراقی را می‌ گرفتم و از خبرهای عراق مطلع می‌ شدم.

عربی متوجه می‌ شدید؟
 من موج فارسی را می‌ گرفتم. عربی متوجه می‌ شدم، ولی نمی‌ توانستم به زبان عربی صحبت کنم. عربی را همان جا در جنگ یاد گرفتم زیرا در اطلاعات عملیات به کار می‌ آمد.
آن شب به‌ رسم عادت رادیو عراق را گرفتم مجری رادیو گفت: « خودتان را معرفی کنید؟ » « - بسم الله الرحمن‌ الرحیم. من عبدالامیر محمدسعید اعزامی از دزفول هستم. » یهو فریاد زدم: « امیر لامصب من الان در قرارگاه دنبالت بودم دوباره گرفتنت! » و امیر رفت و ۸ سال بعد آزاد شد.

در زمان جنگ به بعد از جنگ هم فکر می‌ کردید؟
 بله؛ من واقعاً زیاد فکر می‌ کردم. فکر می‌ کردم که افرادی که در جبهه نیستند حتماً دلیل درست و موجهی دارند.

یعنی ۹۷ درصدی که در جبهه حضور نداشتند؟
 بله؛ فکر می‌ کردم که جنگ تمام شود یک نفسی از مسئولینی که مردم ما را تحت فشارهای اداری و کاغذبازی قرار می‌ دهند، بگیریم. فکر می‌ کردیم وقتی برگشتیم چه‌ ها می‌ کنیم. ما که ادعایی نداشتیم و خودمان را صاحب جایی و یا ذی‌ حق نمی‌ دانستیم. با دوستان صحبت می‌ کردیم و قرار می‌ گذاشتیم که نسبت به مردم خودمان یک کار مثبتی انجام بدهیم. فکر می‌ کردیم زمانی که برگردیم افرادی که با کاغذ بازی‌ ها خون مردم را در شیشه می‌ کنند، برخورد کنیم و همه را درست کنیم. با خودمان می‌ گفتیم از عراقی‌ ها که بدتر نیستند پدر عراقی‌ ها را درآورده‌ ایم؛ اما وقتی برگشتیم دیدیم که نه همچین خبرهایی نیست!
یکی از دوستان زمانی رئیس بسیج نجف‌ آباد بود و با هم به مکه رفته بودیم، با آن لهجه زیبای نجف آبادیش می‌ گفت قبل از انقلاب ما فکر می‌ کردیم که این‌ ها را مثل خودمان بکنیم بعد دیدیم که شکل ما نمی‌ شوند ما شبیه آنها شدیم. به فاصله یکی دو سال و دقیقاً این اتفاق افتاد، من در بنیاد، جانباز نابینایی را به همراه همسرش دیدم که جلوی یک آدم نما گریه می‌ کردند که خانه نداریم و آن مسئول در جوابشان می‌ گفت مشکل خودتان هست.

به نظر خودتان چه عواملی به افرادی در پیشرفت شما مؤثر بود؟
 هم خانواده و هم مرحوم برادرم که شهید شد، برادر بزرگم و هم دوستان خیلی خوب و فوق‌ العاده‌ ای که داشتم.

برای سلامتی روحی و جسمی‌ تان چه‌ کارهایی انجام می‌ دهید؟
 قبلاً ورزش می‌ کردم ولی الان مطالعه می‌ کنم.

یعنی هیچ فعالیت ورزشی نمی‌ کنید؟!
قبلاً من میز پینگ‌ پنگ خریده بودم و در زیرزمین خانه‌ مان بود از این طرف عراقی‌ ها موشک می‌ زدند و ما از آن طرف پینگ‌ پنگ بازی می‌ کردیم. وقتی از جبهه می‌ آمدم در جام سال ۶۳.۶۴ در دبیرستان جایزه گرفتم با همین بی‌ دستی و پایی‌ ام؛ البته رقیبم سالم بود و او را بردم ولی الان دیگر نمی‌ توانم. فعالیتم خلاصه شده فقط راهپیمایی نیم ساعته با عصا در خانه خودم. شنا اگر باشد، می‌ روم. در منچستر مرتب می‌ رفتم.

به چه رشته ورزشی را علاقه دارید؟
فوتبال. به‌ شدت فوتبالی هستم.  

در این ۵۸ سال بهترین دوران زندگی‌ تان چه زمانی بوده است؟
 بهترین دوران بی‌ اغراق چه قبل از مجروحیتم و چه بعد از مجروحیتم دورانی که در جبهه بودم؛ چون با افراد و آدم‌ هایی دم خور بودیم و همنشینی می‌ کردیم که از آسمان نیامده بودند ولی واقعاً آدم‌ هایی از خاک بالاتر بودند. خلوص بی‌ غل و غش در این‌ ها دیدنی و حس‌ کردنی بود. در یک کلام آدم عمل صالح را به صورت مجسم می‌ دید. آن دوران، دوران همنشینی با آدم‌ های خوب خدا بود.

حرف و کلام آخر چه توصیه و پیشنهاد و رهنمودی دارید؟
من فقط با این مسئولینی که از رده‌ های بالای بالا تا پایین پایین، این صحبت مشفقانه را از روی دوستی دارم، که دوران قدرت گذراست مثل هر دوران دیگری به قول خیام نوبت به تو خود نیامدی از دگران. اگر این صندلی قرار بود وفا کند، شما جای دیگری می‌ نشستید این را در نظر داشته باشند از این فرصت و پنجره‌ ای که خدا برایشان باز کرده برای خدمت به خلق خدا استفاده کنند. حضرت علی (ع) در نهج البلاغه می‌ فرمایند: «مسئولیت را خدا به شما داده و دوران مسئولیت را به صورت یک غنیمت نگاه نکنید.» مسئول یعنی کسی که از او سوال می‌ شود و در قرآن کریم در آیه ۲۴ سوره صافات هم آمده است: «وقفوهم انهم مسئولون» آنها را نگه دارید باید پاسخگو باشند.

حمیده شفاعی
تهیه کننده:

حمیده شفاعی

متن استاتیک شماره 1364 موجود نیست