گفتوگوی صمیمانه با دکتر مجید داوری ایثارگر جانباز و عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی تهران
دفتر امور ایثارگران با دکتر مجید داوری ایثارگر جانباز و عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی تهران گفتوگو کرد.
به گزارش سینا رسانه دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران، در ادامه مصاحبه با ایثارگران هشت سال دفاع مقدس دفتر امور ایثارگران با دکتر مجید داوری ایثارگر جانباز، PHD اقتصاد مدیریت و عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی تهران گفتوگو کرد.
- آقای دکتر لطفاً خودتان را کامل معرفی کنید:
من مجید داوری متولد ۱۳۴۳/۱۱/۱۷ و فرزند چهارم خانواده هستم.
مرحوم پدرم در نیروی هوایی ارتش بودند، به همین خاطر زمان تولد ما در پایگاه هوایی دزفول بودیم؛ ولی اصالتاً از توابع دولتآباد اصفهان هستیم.
- اعضای خانوادهتان چند نفر بودند؟
در خانواده ما دو خواهر و شش برادر هستیم. برادرانم هر کدام شغلهای متفاوتی دارند. یکی از آنها جانباز، سپاهی و بازنشسته هستند و بقیه هر کدام در حیطههای مختلفی از جمله مدیریت، پزشکی و صنعت مشغول بهکار هستند. مادرم خانهدار بودند که ایشان و پدرم هر دو به رحمت خدا رفتهاند.
سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم. دو تا فرزند دارم که دخترم در رشته دامپزشکی و پسرم در رشته مهندسی صنایع غذایی تحصیل نمودند. در حال حاضر دخترم در مراحل پایان تحصیلاتش است و پسرم در شرکت خصوصی مشغول بکار است. همسرم کارمند دانشگاه بودند که الان بازنشسته شدند.
- دوران تحصیل خود را چگونه و در کدام مدارس گذراندید؟
مقطع ابتدایی را در پایگاه هوایی دزفول بودیم و بعد از اتمام مأموریت پدرم، به اصفهان آمدیم. دبیرستان و دانشگاه را در اصفهان بودم
- در کدام دانشگاه و در چه رشتهای تحصیل کردید؟
از دانشگاه علوم پزشکی اصفهان، مدرک دکتری در رشته داروسازی عمومی را اخذ کردم و سه سالی در همان جا مشغول بکار بودم و بعد برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتم و دورههای فوقلیسانس و PHD را در دانشگاههای نیویورک و لیورپول انگلستان گذراندم و چون در آنجا فیلد اقتصاد دارو و اقتصاد سلامت یک فیلد متفاوتی از رشتههای تخصصی داروسازی هست و من اطلاعاتی در این زمینه نداشتم، بنابراین دوره فوقلیسانس اقتصاد سلامت از دانشگاه نیویورک و PHD از لیورپول انگلستان گرفتم.
- الان در چه حوزهای فعالیت دارید؟
در بحث حوزه اقتصاد سلامت و دارو کار میکنیم و آموزش و پژوهش را در این حیطهها انجام میدهیم.
- چهطور شد که این رشته را انتخاب کردید؟
بعد از فارغالتحصیلی در رشته داروسازی که در سالهای ۷۵- ۷۴ بود، به بیوتکنولوژی علاقهمند بودم؛ اما در آن زمان مسئول اداری - مالی دانشکده اصفهان شدم و یکسری کارهای مدیریت و مالی انجام دادم. رئیس پیشین دانشگاه اصفهان آقای دکتر جمشیدی بودند و فارماکولوژیست هستند خداحافظ ایشان باشد، ایشان برای تحصیل در دورههایی به کانادا رفته بودند و با رشتههای اقتصاد سلامت و دارو در آنجا آشنا شده بودند. بهخاطر ارتباطی که با هم داشتیم، ایشان به بنده تحصیل در این رشته را پیشنهاد دادند و بنده هم سرچ کردم و یکسری مقالات و کتابهایی که در این زمینه بود را خواندم و دیدم که موضوعات موردعلاقهام هستند. رشته را انتخاب کردم و برای دانشگاههای مختلف درخواست ارسال کردم و باتوجهبه اینکه در زمینه اقتصاد سلامت و دارو بود باید با فوقلیسانس شروع میکردیم و البته دوره سختی بود بخصوص در سال اول و آن هم بهخاطر متفاوتبودن نوع رشته و زبان ولی علیرغم این سختیها، دوره شیرینی بود. در خصوص هزینه باتوجهبه اینکه بنده دکتری در رشته داروسازی عمومی داشتم، وزارتخانه برای ادامه تحصیل در مقطع فوقلیسانس در خارج از کشور را تأیید نکرد و بنده مجبور شدم تعهد بدهم که هزینه دوره فوقلیسانس بر عهده خودم باشد.
- از فعالیتهای علمی - پژوهشی، اجرایی و فرهنگی خود بفرمایید؟
در دوران تحصیلی فعالیت فرهنگی داشتیم و بعد از فارغالتحصیلی در دانشکده داروسازی معاون مالی - اداری دانشکده شدم و بعد ادامه تحصیل دادم و پس از برگشت، از قبول مسئولیتهای اجرای اجتناب داشتم؛ چون فکر میکردم در این حیطه لازم هست که خیلی کارها انجام دهیم. بنده اولین فارغالتحصیل اقتصاد سلامت و دارو در کشور هستم. در سال ۸۶ بود که از خارج برگشتم، هیچ فارغالتحصیلی در این زمینه نبود بهخاطر همین نمیخواستم هیچ مسئولیت اجرایی قبول کنم؛ اما در اصفهان به دلیل چالش مدیریتی که آن زمان وجود داشت، همکاران با اصرار زیاد معاونت مدیریت مالی - اداری دانشکده را بر عهده بنده گذاشتند. اما بعد در دانشگاه اتفاقاتی ناخوشایندی اتفاق افتاد که حدود ۵ سال وقت و انرژی گرفت و اعصاب را خرد کرد (دوران مهرورزی بود) بعد از آن من دیدم دیگر آنجا جای انجام کارهای علمی آموزشی نیست و درخواست انتقال به تهران را دادم و در سال ۹۲ به تهران منتقل شدم. وقتی به تهران آمدم باتوجهبه دانش و اقداماتی که انجام داده بودم، یکی دو سال معاون فنی و برنامهریزی دفتر ارزیابی فناوری سلامت وزارت بهداشت و معاونت درمان بودم و بعد از مدتی مسئول امور بینالملل سازمان غذا و دارو بودم و حدود دو سال برای راهاندازی دانشکده داروسازی دانشگاه علوم پزشکی ایران در سمت رئیس دانشکده بودم و الان هم در خدمت شما هستیم.
- آقای دکتر چطور شد به جبهه رفتید؟
در آن زمانی که جنگ شروع شد، در کشور تازه انقلاب شده بود و نسبتاً مدیریت کشور سازمان خوبی نداشت و البته ما در ارتش اقداماتی که برخی اشتباه بود را انجام داده بودیم یکسری نیروهای نظامی را اخراج و یا اعدام کرد بودند که این اقدام به نظر میرسید باعث شده نیروهای ارتش آن زمان وابستگی و علاقهای که باید برای نظام داشته باشند را نداشتند و البته به کشور علاقهمند بودند ولی به نظام خیر و شاید هم برخی بهخاطر برخوردهای خیلی بد آن زمان با این نیروها بود. من خاطرم هست آن زمان وقتی که ما به جبهه رفته بودیم در خوزستان آقای شوکتپور معاون استانداری خوزستان بودند و در واقع ایشان سپاهی هم بود و به رحمت خدا رفتند. خیلی انسان شریف و دوستداشتنی بود، تعریف میکردند که یکی از اقدامات بدی که در ارتش خوزستان انجام داده بودند، در صبحگاهی تعداد زیادی را اعدام کرده بودند و این تأثیر بدی روی ذهن و روان نیروهای نظامی گذاشته بود که این مسئله باعث شده بود در زمان جنگ از روحیه عالی و منسجم برخوردار نباشند و ازجانگذشتگی و ایثارشان در آن زمان کم شود. بهخاطر همین مسئله، تشکیل نیروهای سپاه و مردمی موردنیاز بود و مطرح شد و ما هم جوان بودیم و خیلی مسائل را نمیدانستیم ولی با آن علاقهمندیها وارد جبههها شدیم.
میدانید آقای مطهری یک جمله دارند که کسانی که در راه اعتقادشان میجنگند، دلیل بر صحت اعتقاداتشان نیست اما در واقع نمایانگر خلوص در اعتقاداتشان است ولو اینکه غلط باشد. علیرغم وجود تبلیغات زیاد در بحثهای جنگ، وقتی وارد جنگ میشدید و با صحنههای حقیقی جنگ، تلخیها و آسیبهای آن مواجه میشدید یا زمانی که مجروحیت و افتادن همرزم را کنارتان میدیدید، آن تأثیر تبلیغات کم میشد. علیرغم ورود به جنگ، آن بحثهای تبلیغات و عاطفی و احساسی اولش بود اما تداوم آن به این شکل شاید نبود.
- چه مدت در جبهه بودید؟
من به مدت ۴ سال در واحد مهندسی رزمی عملیاتهای مختلف جبهه فعالیت داشتم.
- وقایع جنگ و خاطرات جنگ را بفرمایید؟
خاطرات خیلی زیاد هستند که من یکی دو مورد از آنها را خدمتتان بیان میکنم. یکی از آنها مظلومیت بچههای رزمنده بود که با چه محرومیتی مواجه بودیم و میجنگیدیم. مثلاً در عملیات جزایر مجنون، ما باید ۱۴ کیلومتر آب هورالهویزه (هورالعظیم) را بدون امکانات پشت سر میگذاشتیم نیروهای غواص با قایق میرفتند، ما هم که جزو گروه مهندسی بودیم نمیتوانستیم تجهیزات مهندسی را ببریم و از تجهیزات خود عراقیها که در آن منطقه بود استفاده میکردیم.
جزایر مجنون که بهصورت شمالی جنوبی بودند و ما از طریق آب به این جزایر میرسیدیم و عراقیها علاوه بر راه آبی، راه خشکی هم داشتند؛ بنابراین خیلی راحتتر میتوانستند آنجا را با امکانات زره ای، توپ، و امکانات بیشتر تجهیز کنند. ما البته ابتدای عملیات جزایر مجنون در طلائیه بودیم که داستان آن هم ماجرای مجروحیت شهید خرازی که منجر به ازدستدادن دست راستشان شد را نوشتم و خدمتتان عرض خواهم کرد.
ما در مرحله گرفتن جزایر مجنون با لشکر امام حسین (ع) بودیم. در آنجا درگیر نبودیم ولی مأمور نگهداری آن شدیم. زمانی که ما رفتیم، یک خاکریز مختصری را نیروهای قبلی زده بودند ولی عراقیها با گلولههای تانک آنقدر این خاکریز را مورد حمله قرار داده بودند که باعث شده بود ارتفاع خاکریز کم شود و ما مأمور تقویت این خاکریز شدیم. فاصله ما با عراقیها خیلی کم بود. دستگاههای مهندسی (لودر و بولدوزر) که اگر از نزدیک دقت کرده باشید، دستگاههای خیلی بزرگی هستند و سروصدای زیادی دارند که این باعث هدایت عراقیها به سمت ما در شب میشد و البته روزها که کاملاً مشهود بود. در منطقه همه نیروها زمانی که آتش هست، میخوابیدند و یا دنبال خاکریز و پناهگاه بودند و نیروهای مهندسی تازه میرفتند با بلدوزرها دو متر بالاتر از سطح زمین کار میکردند و این باعث میشد خیلی در معرض آسیب و حتی گلولههای سرگردان باشند و این واقعاً یک شجاعت مضاعفی برای کار کردن در آنجا میخواست؛ ما هم که در مهندسی بودیم و تجهیزات محافظتی حتی کلاه آهنی نداشتیم و با همین لباسهای ساده و بدون ابزار محافظتی میرفتیم آن بالا و در معرض دشمن بودیم. ما طبیعتاً شبها میرفتیم تا خاکریز داشته باشیم و بهخاطر کمبود تجهیزات، قادر به انجام کار برای کل منطقه نبودیم و وقتی خاکریز را میزدیم، صبح نیروهای عراقی متوجه تقویت یک خاکریز میشدند، سر آن خاکریزها را نشانه میگرفتند و علیرغم اینکه زمان فعالیت ما در شب و تاریکی بود، بهخاطر نشانهگذاریهای دشمن در صبح و از طرفی صدای دستگاهها شلیک میکردند.
بنده در آن زمان مسئول تیم مهندسی بودم. در حال خاکریز درستکردن بودیم که یکدفعه متوجه شدم عراقیها برای اذیتکردن نیروهای مهندسی خمپاره میزنند. البته که بچههای ما در واقع شجاع و دلاور بودند؛ ولی بالاخره دشمن دارد میزند و باید از اینها محافظت بشود. من رفتم مسئول خط را پیدا کردم و گفتم: «ما داریم اینجا خاکریز میزنیم، شما این آتش رو خاموش کنید و جوابشون رو بدید» (عملیات نبود و پدافندی بود و در آن آتش تبادل میشد). یک نگاهی به بنده کرد و گفت: «بیا اینجا تو سنگر» و ادامه داد: «اینجا رو نگاه کنید و ببینید ما فقط پنج تا گلوله خمپاره داریم، من با این تعداد نمیتونم آتش دشمن رو خاموش کنم. من اگه یک گلوله بزنم، دشمن ۱۰ تا خمپاره میزنه، حالا بزنم یا نزنم؟» (با خنده). در جواب ایشان گفتم: «نه نمیخواد شما بزنید. اجازه بدید ما بالاخره یکاریش میکنیم.»
آن شب یک مقداری خاکریز را جابهجا کردیم تا نشانههای عراقیها به هم بریزد و تا صبح فقط یک مجروح ساده دادیم و البته یکی از دستگاه هامون آسیب دید؛ ولی باتوجهبه آن محدودیتی که بود، تلفات زیادی نداشتیم و آن شب را گذراندیم اما در ادامه خاکریز به انتهای خاکریزی که به جاده خاکی و به یک دژی وصل میشد و این اتصال خیلی مهم بود چون یک سوراخ با فاصلهای وجود داشت و نیروی هوای عراقی میتوانستند از پشت دژ خودشان که ما تثبیت کرده بودیم، وارد شده و پشت نیروهای ما بیایند و متأسفانه این باعث شد ما را دور بزنند و تلفات زیادی از ما بگیرند. این تکه آخر جایی بود که فاصله ما با عراقیها نزدیکتر میشد و بستن این قسمت خیلی مخاطرهانگیز بود چون علاوه بر خمپارهها، در شب تیربار میزند و در این تیربارها، از گلولههای رسام استفاده میکردند. گلولههای رسام، گلولههای روشنی هستند که علاوه بر اینکه خاصیت جنگی، قرمز هم هستند و نوری را از خودشان دارند که به دید تیرانداز برای دیدن بهتر هدف کمک میکند و البته ترس چندبرابری برای آن هدف ایجاد میکند. نمیدانم با تعریف بنده شما چقدر توانستید آن وضعیت را تجسم کنید. شما تصور کنید که دو متر در ارتفاع بالا هستیم و تیربار دشمن دارد به سمت صدا تیراندازی میکند و شما هم آن را میبینید و این خیلی صحنه نفس گیری هست. من گاهی برای اینکه نیروها بتوانند روحیه خود را حفظ کنند، البته هرچند کار امنیتی درستی نبود ولی خودم هم میرفتم بالا و چنددقیقهای با آنها میماندم تا تقویت روحی بشوند؛ در این صحنهها، جاهایی بود که واقعاً این گلولههای رسام از کنار صورت بچهها رد میشد و باعث شناسایی چهره بچهها در شب میشد. ولی آن شب ما بدون هیچ آسیبی توانستیم آن تکه را با موفقیت ببندیم ولی این صحنهها از طرفی نمایانگر دلاوری بچهها در آن شرایط سخت و کمبود امکانات و تجهیزات بود.
- تلخترین خاطراتتان را میفرمایید؟
عرض شود که شاید تلخترین خاطره مربوط به حادثه کارخانه نمک در عملیات والفجر ۸ بود. نمیدانم وصف کارخانه نمک را، شنیدهاید یا نه؟
در عملیات والفجر ۸ منطقه جنوبی عراق بود که ما هم از اروند باید رد میشدیم. شهر نسبتاً کوچک فاو را پشت سر گذاشته بودیم بعد از اینکه چندکیلومتری از شهر فاو رد شدیم، قبل اینکه به جاده فاو - بصره برسیم، یک کارخانه نمکی آنجا وجود داشت این کارخانه نمک به شکلی بود که بر اثر جز و مد دریا، آبشور دریا را در یک منطقه گیر میانداختند یا به اصطلاح ترپ میکردند (Trap)، راه خروجش را میبستند و ذخیره میکردند، آبها بر اثر گرمای آنجا تبخیر میشد و بعد نمکش را میگرفتند (کارخانه نمک مربوط به قبل از زمان جنگ). در زمان جنگ آن قسمتهایی که آب میآمد و به اصطلاح ترپ میشد، باتلاقی بودند ولی قسمتهایی که کرتبندی شده بودند، مثل حالت خاکریزهای خیلی قوی و دژی بودند و خاکهای کوبیدهشده داشتند که ما از آنها بهعنوان خاکریز و از قسمت روی آن برای تردد نیروها، ماشین، آمبولانس، لودر و بلدوزر استفاده میکردیم. در عملیات آفندی که داشتیم، حملهای انجام شده بود و تا کارخانه نمک جلو آمده بودیم؛ بعد که عملیات پدافندی بود، این خاکریزهایی که منجر به ایجاد آن حوضچههای آبی میشد را به جاده آسفالت و بعد هم که به بصره متصل میشدند. ما خودمان بهخاطر اینکه عراقیها در مرحله پدافندی قادر به بازپسگیری نباشند، با گلولههای انفجاری خیلی سنگینی این قسمت را منفجر کرده بودیم و فاصله انداخته بودیم. در مراحل بعدی فرماندهی جنگ تصمیم گرفته بود که عملیات انجام بشود و بایستی این فاصله برای تردد نیروها پر میشد و این کار باید توسط مهندسی انجام میشد. این قسمت بالا و بلند در دسترس و دید کامل عراقیها بود. آنها با نقشهای که داشتند به وضعیت کاملاً آگاه بودند و تحت آتش بود؛ اینجا شهید اکبر اسدی ترکش خیلی محکمی خورد، حالتی که تقریباً بدنشان نصف شد و شهید شدند و این شاید حادثه خیلی تلخی بود. بعد از ایشان خودم روی مینهای پراکنده که آنجا گذاشته شده بود رفتم و آسیب دیدم و عقب آمدم.
- اسم خاصی از شهدا یادتان هست؟
شهید اکبر اسدی که به آن شکل تلخ که اشاره کردم و حمید حسینی، دوست خیلی عزیز من بود و ایشان هم بعد از مجروحیت من شهید شد.
- از نحوه مجروحیت خودتان بفرمایید؟
ما میخواستیم در آن قسمتی که شهید اسدی به شهادت رسید، آن فاصله را بپوشانیم. نحوه پوشش برای تردد خیلی مهم بود و چون میبایست پوشش بهقدری محکم باشد که تانک، آمبولانس و ماشینآلات سنگین بتوانند از روی آن رد شوند و از طرفی در آنجا دریاچه حالت باتلاقی داشت و ما خاک خیلی خوب و زیادی برای پوشش نداشتیم و نگرانی از این بود که همین بلدوزری که در حال کارکردن است، اگر خودش به آنجا میرفت گیر میافتاد، در باتلاق و گل فرومیرفت و دیگر راه بسته میشد و محور عملیاتی فلج میشد، پس خیلی مهم بود که ما از درست بودن کار مطمئن باشیم. شما در نظر بگیرید که شب عملیات است، حمله را شروع میکنیم و با امکانات محدودی که داریم در حال ریختن آتش هستیم، نیروهای پیاده از محور مجاور ما شروع کردهاند؛ عراقیها هم بهشدت در حال ریختن آتش هستند و چون نقشه و اطلاعات کارخانه نمک را داشتند، میدانستند که ما فقط همین مرزها و دژها را برای تردد داریم؛ بنابراین تمرکزشان روی آتش خیلی زیاد بود. علاوه بر این ریختن آتش متمرکز، منورها در آسمان، تیربار و خمپارهها و بلدوزر D8 که ما استفاده میکردیم خیلی قوی و بزرگ بود و باتوجهبه اینکه راننده بلدوزری که روی آن کار میکند، صدای شنی و خود بلدوزر هم در گوشش است، ما اصلاً تجهیزات محافظتی لباس، کلاه و... اصلاً نداشتیم؛ من هم که بعد از شهادت دوستم، مسئول این خط بودم و باید مراقبت میکردم که این بلدوزر تا کجا بیاید و چطور مرحلهبهمرحله بتوانیم آن قسمت را پر کنیم و ببندیم. البته قابلذکر است که آن منطقه را دو - سه ماهی بود گرفته بودیم و تحت حالت پدافندی بود و دیگر عملیات نداشتیم، در این مدت برای سختی تردد و تبادل نیروهای دشمن، ما و البته عراقیها هم این منطقه مین کاری کرده بودیم.
باران آمده بود و جابهجاییها انجام شده بود. میدانید که مین ضدنفر و سبک است و این بلدوزر هم که داشت خاکها را جمعآوری میکرد، نگو که داخل بخشی از این خاکها مین بود. من جلوی بلدوزر با یک چراغقوه کوچکی در حال چککردن و علامت دادن بودم، از اینطرف با توپ میزدند و گاهی هم از بالا با هواپیما میآمدند و چند تا منور میزدند که این کار باعث میشد منطقه مثل روز روشن بشود؛ ولی باز هم در گردوغبار، دود، سروصدا و امثال اینها، چراغقوه هم شاید مؤثر نبود ولی با همان علامت میدادم که بلدوزر بیاید یا نه. همین که بلدوزر داشت کار میکرد و بنده حرکت میکردم روی مین رفتم و به زمین افتادم، حالا گلولهها هیچ، بلدوزر دارد به سمت من میآید چراغقوه از دستم افتاده و صدا و فریادم هم فایدهای ندارد، بلدوزر در حال نزدیکشدن است، بنده نقش زمین شدهام و قادر به کشاندن خودم نیستم تا کناری بروم. کاری که توانستم بکنم، خاک و کلوخهایی که نزدیکم بود را برداشتم و به سمت راننده بلدوزر پرت کردم تا حواسش رو جمع کند و به ایشان بفهمانم که توقف کنید و جلو نیایید. آقای مصطفی زینعلی همان راننده بلدوزر بود (خدا او را سلامت بدارد)، خاطرهای هم بعداً از زبان ایشان تعریف خواهم کرد، بالاخره متوجه وضعیت بنده شد و توقف کرد؛ اگر این کار را نمیکرد، بعد از دو متر حرکت زیر بلدوزر له میشدم. خب ایستاد و یکی دو نفر دیگر از اعضای مهندسی که پشت خاکریز کار ما را نظاره میکردند و منتظر بودند که هم تانکها و هم آمبولانسها که کارشان تمام شد، بیایند و جلو بروند متوجه قضیه شده بودند که من روی مین رفتم و شهید محسن حسینی روحش شاد، مرتب فریاد میزد: «مجید بیا، مجید بیا» و خب من نمیتوانستم بروم. چنددقیقهای طول کشید تا من خودم را پیدا کنم و ایشان خیلی نگران بود، از طرفی معلوم شد اینجا منطقه مینگذاریشده و آلوده است و راننده بلدوزر و هیچکس دیگری نمیتوانست جلو بیاید. بنده آنجا مانده بودم و همچنان عراقیها در حال گلولهباران و تیراندازی و تیرباران بودند.
یک مقدار که منطقه سبز شد، آرامآرام با دست و بهصورت نشسته، حدود ۲۰ الی ۳۰ متر خودم را به سمت کنار جاده کشاندم. این خیلی خطرناک بود و هر لحظه امکان داشت یک مین دیگر منفجر شود و آسیب بیشتری ببینم ولی در آن لحظه به این فکر نمیکردم، البته مین ضدنفر بود که منجر به قطع پا تکه، تکه کردن آن شد؛ با این تفاسیر خودم را کنار جاده رساندم و شهید محسن حسینی که پسر تپل و شیرینزبانی بود، من را روی پشتش گذاشت تا عقب ببرد. یک کانال باریک نفر رو در پایین خاکریز داشتیم که باید از داخل آن رد میشدیم و چون شهید محسن خودش تپل بود و من را روی پشتش انداخته بود، از این کانال رد نمیشدیم و مجبور به عبور از روی خاکریز شدیم. با وجودی که شب بود ولی بهخاطر آتش مداوم و دید دشمن مخصوصاً منورها، واقعاً خیلی خطرناک بود و چون چارهای نداشتیم، سریع از روی خاکریز عبور کردیم و بهسلامت به پشت خاکریز رسیدیم. در آنجا دراز کشیدم و نیروهای امدادی بنده را روی برانکارد گذاشتند. بهخاطر وسعت و پخش بودن زخم، فقط بالای زخم را بستند تا جلوی خونریزی را بگیرند. بهخاطر خونریزی زیاد، بهشدت دهانم خشک بود و به امدادگر گفتم که دهانم خیلی خشک است؛ ولی بهخاطر مسائل بهداشتی امکان آب دادن نبود و فقط گازی را مرطوب کرده و روی لبها و زبانم قرار میدادند و من این گاز را مک میزدم تا آب بیشتری از آن بگیرم. حدود نیم ساعت، سهربعی طول کشید تا آمبولانس پشت خط برسد. من و چند مجروح دیگر را سوار بر آمبولانس کرده و در آتش زیاد و وضعیت خطرناک مسیر که پر از جای گلوله و دستانداز بود، بهصورت چراغ خاموش راه افتاد. طی مسیر من درازکش و چند مجروح دیگر که دستشان جراحت داشت، نشسته بودند، آمبولانس این فاصله را باید سریع و تند میرفت. طی مسیر از یک جایی گلوله رد شد و آنقدر این جای اصابت گلوله بد بود که همه بلند شدیم و سر یکی از مجروحین محکم به سقف آمبولانس خورد و شکافت.
به اولین اورژانس خط مقدم که حدود ۱۰ الی ۱۵ دقیقه بود رسیدیم. یکی از برادرانم که عرض کرده بودم سپاهی بازنشسته است، آن زمان در بهداری لشکر امام حسین (ع) بود، من ایشان را دیدم، چیزی نگفتم؛ ولی بچههای بهداری به برادرم خبر دادند و ایشان آمد و اجازه بدهید از حالتهای عاطفی و احساسی آن لحظه بگذریم. ایشان باید اول رگ میگرفت که خب گرفته شد. من با آن شرایط و خونریزی زیاد پا، به هوش بودم و با توجه آسیبی که دیده بودم، روحیهام نسبت به برادرم که خیلی ناراحت بود، خوب بود. من با ایشان صحبت میکردم و دلداری میدادم و میگفتم چیزی نیست. آنجا اورژانس خط بود و ما باید فاصله دیگری را طی میکردیم تا منطقه بعدی که اروند بود میرفتیم و با قایق به آن طرف اروند و از آنجا هم به مراکز دیگری، و هنوز نمیدانستیم که چه اتفاقی خواهد افتاد. بااینحال در آنجا برادرم رگ گرفت و ی پانسمان اولیهای انجام داد و بعد از آنجا من تا بیمارستان اهواز بیهوش بودم و چیزی متوجه نشدم. در بیمارستان وقتی به هوش آمدم، پزشک آمد و ویزیت کرد و گفت که باید قسمتی از پا قطع شود. در اهواز عمل جراحی خیلی خوبی روی پای من انجام دادند و بعد به شیراز منتقل کردند، یکی دوهفتهای در شیراز بودم. البته قبل از این مجروحیت، یک مجروحیت سادهای هم داشتم، در کارخانه نمک در همان مراحل اولیه عملیات یک ترکش به همین پای راست بود. البته مجروحیت جزئی دیگری هم در کردستان داشتم.
وقتی به شیراز منتقل شدم، خبر مجروحیتم به خانواده رسیده بود؛ در مرحله اول رسیدن این خبر شوک بسیار زیادی به خانواده وارد کرد بهخصوص پدرم که مشکل فشارخون داشتند و به ایشان گفته بودند پایم آسیبدیده. دوستم میگفت: وقتی خبر را به خانواده شما دادم، پدرتون خیلی بههمریختن، هر چی میگفتم فقط پات مجروح شده، باور نمیکردن، تا اینکه شماره بیمارستان ارتش شیراز را به ایشون دادم تا تماس بگیرن و کمی خیالشون راحت شه.
ولی خبر مجروحیتم شوک بدی برای پدرم بود. معمولاً بعد از حدود یک هفته تا ده روز بعد از پایدار شدن وضعیت مجروحین، آنها را به شهرستانهای خودشان میفرستادند تا خانواده مشکل تردد بینشهری را نداشته باشند. بعدازاین مدت بنده به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان منتقل شدم و خانواده برای دیدن من آمدند. خب نداشتن یک عضو، تأثیر زیادی روی مرحوم پدرم گذاشت. با وجودی که میگفتم زیاد مهم نیست و خوب میشوم؛ ولی چیزی نمیگفت و بهخاطر ناراحتی زیاد به سیگار رو آورده بود. من آن زمان ۲۲ساله بودم که این اتفاق افتاد و پدرم بهخاطر آینده من از لحاظ ازدواج و.....، خودشان را اذیت میکرد تاحدیکه یک ماه بعد از مجروحیت من پدرم سکته کرد و به رحمت خدا رفت.
البته اینها بحث خرد هستند، در بحث کلان جنگ، ما نیروهای آموزشدیده نداشتیم و اشتباهات زیادی در طراحیهای عملیات و مقابله با دشمن داشتیم و این مسائل باعث شد که آسیب زیاد ببینیم. من خودم آموزش زیادی ندیده بودم و باتجربه، آزمونوخطا کارهایی انجام میدادیم و چیزهایی را به دست میآوردیم. فرماندهی جنگ خیلی مشکل داشت و ما به دلیل عملیاتهای غیر مدبرانهای که داشتیم، آسیبهای زیادی دیدیم و شاید والفجر ۴ مستندی برای هرکدام آنها باشد. توصیه میکنم جزیره ماهی را حتماً ببینید. در آن با افراد مختلفی مصاحبه شده و نشاندهنده بیتدبیریهای زیادی در سطح کلان است و به همین دلیل ما حدود ۲۵۰ هزار شهید و عراقیها تقریباً نصف ما تلفات داشتند. وقتی که بعداً به عملیات نگاه میکردیم، شاید میشد باتدبیر و استراتژی بهتر آسیبهای کمتری را داشت؛ ولی متأسفانه تاوان آن کمتجربگی و بیتدبیری تصمیمات کلان را، رزمندهها در سطح خرد دادند، آنهایی که در خط مقدم بودند. به هر شکلی که بود آن هشت سال گذشت و خوب است که ما الان درسهایش را یاد بگیریم.
- آقای دکتر در حین جنگ به بعد از جنگ هم فکر میکردید؟
بله گاهی فکر میکردیم. ولی زمانی که جنگ طولانی شد و هشت سال طول کشید، در طی این سالها یکسری تقابلها یا تفاوتهای سیاسی در مدیریت کشور هم خودشان را نشان داد و این تفاوتها و اختلاف سلیقهها در مدیریت جنگ هم بیتأثیر نبود؛ حتی روی بحث فرماندهی لشکرها و سرلشکرها و تیپها تأثیراتی داشت؛ اما خب آن زمان همه میگفتیم بگذار بعد از پایان جنگ سراغ بحثهای دیگر خواهیم رفت.
- برای درمان به خارج از تشریف بردید؟
خیر، برای درمان به خارج از کشور نرفتم.
- چگونه با مجروحیت خود کنار آمدید؟
باتوجهبه امکانات فعلی از جمله پروتزهایی که الان وجود دارد، بعد از دو سه ماهی که بهخاطر بحث ترمیم زخم با عصا راه میرفتم، با پروتزی که گرفته بودم واقعاً محدودیتی نبود؛ البته کمی محدودیت بود ولی خب بهخاطر همان بحثهای اعتقادی و بهقولمعروف "هرکسی که خربزه میخوره باید پای لرزش هم میشینه"، عرض کردم من در مدت چند سالی که جبهه بودم بحث احساسی نبود؛ چون احساسیاش این است که شاید شما یکبار یا دو بار بروید اینطور باشد ولی وقتی که این رفتن به جبهه چندباره میشود و اتفاقاتی که اطراف شما میافتد را میبینید، اینها را به جان میخرید و این اعتقادی را که باید برای نجات و حفظ کشور، نظام و آرمانهای عدالت، برابری، رفاه و سلامت مردم، کمال اخلاق و این قبیل موارد باید کاری بکنیم و آموزههای مذهبی، بحثهای امام حسین (ع)، امام علی (ع) و... کمک میکنند که بتوانیم با آن محدودیتها و مشکلاتی که ایجاد میشود، تعامل برقرار کنیم، بپذیریم و جلو برویم.
- آقای دکتر خاطراتتان را مکتوب کردهاید؟
نه. حقیقت اینکه من در بحث عکس و خاطرهنویسی قوی نبودم. حدود دو سال پیش یکی از همکارانی که در دانشگاه اصفهان بودند، به بنده اصرار کردند که خاطرهای از زمان جنگ برای آنها بنویسم و بنده هم داستان طلائیه را برایشان ارسال کردم. فکر میکنم پارسال بود که یکی از همکاران شما هم تماس گرفتند و درخواست مصاحبه داشتند و من گفتم که الان موقعیتش نیست و از بنده خواستند که خاطرهای بنویسم و من هم داستان طلائیه را که بیشتر با تمرکز بر روی شهید خرازی و نحوه مجروحیت منجر به قطع دست ایشان را فرستادم؛ ولی برای بقیه خاطراتم اقدامی برای نوشتن نکردم.
- آقای دکتر چگونه میتوان طرز تفکر ایثارگران را به دیگران انتقال داد و نقش خود ایثارگران در این بحث به چه شکلی است؟
به نکته خیلی مهمی اشاره کردید. آن روزها کشور مورد تهاجم و تسخیر مرزها بود؛ ایثارگریها، از جان گذاشتنها و به هر دلیل آن شرایط این ایثارها را ایجاب میکرد و نیاز بود و شاید امروز دیگر به شکل کار کردن و آن مفاهیم کاربرد ندارد. امروز کشورمان مورد تهاجم فقر، فساد، بیکاری، محیطزیست، بیآبی، آلودگی هوا و تصادفات جادهای است و آسیبهایی که کشور را در معرض خطر قرار داده با آن زمان متفاوت میباشد. ما امروز باید برای حفظ کشور از این مخاطرات اقداماتی را انجام دهیم. اگر آن روز ایثارگری و ازخودگذشتگی کشور را نجات داده، امروز عقلانیت، علم، مدیریت، شفافیت بدون تملق و ریا و تظاهر و صحبتکردن است که کشور را نجات میدهد.
واقعیت این است که در حال حاضر شرایط کشور مناسب نیست. من با دوستان زیادی در ارتباط هستم که آن روزها را با هم گذراندیم، خیلی از آنها هم ناراضی و گلهمند هستند. چند وقت پیش با یکی از مسئولین میانی کشور صحبت میکردم نقدهایی در خصوص اوضاع کنونی کشور میکردم؛ ایشان انتظارش این بود که ما باید بهخاطر هزینههایی که در زمان جنگ دادیم و مشارکتهایی که داشتیم، وضعیت کنونی را باید حمایت کنیم. بنده برآشفتم و یک مقداری تند شدم و به ایشان گفتم: کشور ما در سطح جهان پنجمین کشور ثروتمند دنیاست؛ ولی متأسفانه بحث فساد، فقر، وضعیت معیشت و رفاه مردم بههیچوجه متناسب با داراییهای کشورمان نیست، این نشاندهنده عملکرد بد ماست و به یکسری موارد اشاره کردم. ایشان در پاسخ گفت: شما با این انتقادها به همه زحمات آن سالها پشتپا میزنید. این حرف دوباره مرا آشفته کرد. مؤدبانه و غیرمستقیم به ایشان گفتم، تمام کسانی که با دروغ و عوامفریبی این کارها را میکنند، آنها هستند که به ارزشها پشتپا زدند و از این ارزشها برای توجیه ناکارآمدیها استفاده میکنند. چرا باید بچهای از این مرز و بوم بهخاطر فقر زبالهگردی کند؟ متأسفانه هستند زنان و دخترانی در این جامعه که بهخاطر فقر مجبور به تنفروشی میشوند. فقر دزدی را ایجاد میکند و از آن طرف بعضیها مقادیر کلانی اختلاس میکنند و متأسفانه پیگیریهایی که باید انجام بشود، نمیشود.
این موارد نمونههایی از چالشهای امروز است و اگر بخواهیم امروز ایثارگری و ارزشهای آن را ادامه دهیم، باید با ناکارآمدی، فقر، سیاستها و برنامههایی که این وضعیت را برای مردم ایجاد کرده مبارزه کنیم. متأسفانه این چالشها باعث دینگریزی و گاهی دینستیزی برای برخی از جوانان ما شده است که البته در دانشگاه هم شاهد آن هستیم و بسیار جای تأسف دارد. الان که بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ میگذرد وقتی صحبتی از آن روزها میشود و هر ازگاهی وقتی سر مزار دوستان میرویم چشممان تر میشود. اصلاً فراموششدنی و جداشدنی نبوده و خیلی غمانگیز و دردناک هستند، بهخصوص وقتی عدهای بخواهند از این ارزشها برای توجیه ناکارآمدی و خطاهای خود استفاده کنند.
- فکر میکنید چه عواملی در پیشرفت شما تأثیر داشته است؟
در واقع تربیت خانوادگی، پایه مهم از این کارها و تلاشها و مسیری است که انسان انتخاب میکند. البته زمان ما در نوجوانی بحث انقلاب و مفاهیم ارزشی، اجتماعی، عدالت و انسانیت مطرح شدند. بعد از موضوع خانوادگی از شخصیتهای علمی که بخواهم به آنها اشاره داشته باشم، شاید دکتر شریعتی، شهید مطهری، خود حضرت امام رحمتالله علیه، مرحوم بازرگان و مخصوصاً آیتالله طالقانی که یک روحانی با اعتقادات، مبارزات مدنی و اجتماعی و چه رنجهایی را توانستند تحمل کنند و آزاداندیشی خیلی خوبی که ایشان داشت؛ اینها شخصیتهای ابتدایی بودند که در شکلگیری مباحث مطرح شده در من مؤثر بودند. در دانشگاه اساتید و شخصیتهای علمی، همه مؤثر بودند. مرحوم دکتر سوزنگر که استاد پایاننامه تحصیلی من بودند، شخصیت علمی و فرهنگی جذاب خوب ایشان باعث شد بعدها با هم ارتباط خانوادگی برقرار کنیم و البته ایشان مشوق بنده برای ادامه تحصیل بودند. در خارج از کشور هم دو تا استاد راهنما داشتم که خارجی بودند و در واقع ادب، آداب زندگی، تعهد کاری، مسئولیتپذیری و درستکاری آنها برای من خیلی درسآموز بود. اتاق من روبروی اتاق استاد راهنما بود، ایشان انسان خیلی پر کاری بود. من گاهی به این فکر میکردم که امروز اینجا هستم و یکسری کارها را انجام میدهم، ایشان هم اینجا نشسته و دارد کار میکند. من تقریباً از برنامه، نحوه کار و تسلط به کار ایشان اطلاع داشتم. باتوجهبه اینکه ایشان مسیحی بود، با خود فکر میکردم که اگر ما بخواهیم به کلان خلقت نگاه کنیم، من یک نمازی میخوانم ولی ایشان نه ولی ایشان متعهد به کار، مردم و سیستم است و این موارد را خالق هستی، خدایی که ما را نظاره میکند. این نمازی که من خواندم چقدر مهم است؟ آن شخصی که این نماز را نخوانده، آیا خدا به نماز من نگاه میکند یا به خروجی کار، تعهد و اخلاق آن شخص؟ اتفاقاً من یکبار یکی از روحانیون خوبی که در آنجا بودند و در بحث فلسفه و اخلاق جلسه میگذاشتند، پرسیدم: باتوجهبه فرمایش پیامبر اسلام (ص) که فرمودند: «إنّما بعثْت لأتمّم مکارم الْأخْلاق. همانا من برای به کمال رساندن اخلاق مبعوث شدهام»، خب اخلاق چه تعریفی دارد؟ درستکاری یا دروغنگفتن است، تعهد است یا حق کسی را پایمالنکردن است.
اگر به هر دلیلی در جامعهای مکارم اخلاق بهتر رعایت میشود، شما که عالم دینی هستید، برای خالق جهان ما که بهاصطلاح مسلمان هستیم ظاهر مهمتر است یا باطن و نتیجه عملکرد مهم است؟ خب من این سؤال را در یک جلسه عمومی پرسیدم به همین دلیل ایشان جواب روشنی ندادند، اما بعد بهصورت خصوصی گفتند: این سؤال خیلی مهمی است. تلاشی که منجر شده تا حقوق، رفاه، امنیت آسایش مردم پایمال نشود، مهم میباشد یا عملکردی که صرفاً شعار دینی بوده و این باعث شده که نه فقط مردم دینگریز شوند، بلکه آن رفاهی که لازمه تأمین نیازهای معنوی شخص بوده، تأمین نشده و شخص اصلاً فرصت فکر معنوی و لذت معنوی را نمیکند. به قول مولوی "آدمی اول اسیر نان بود"، همچنین امام علی (ع) میفرمایند: "وقتی فقر از یک در وارد شود ایمان از در دیگر بیرون میرود"، اگر عملکرد نادرست ما باعث این موارد شود، خالق هستی به کدام یک از ما و رفتار ما ارزش بیشتری میدهد؟ اینجاست که متوجه میشوید بهخاطر تأمین آن نیازهای اولیه، انسانیت، معنویت، راستگویی و درستکاری بیشتر تبلور پیدا میکند.
در سال اولی که خارج از کشور بودیم آقای دکتر لاریجانی برای شرکت در سمیناری به انگلستان آمده بودند و برخی از دانشجویانی که ایشان را میشناختند، آمدند که بعدازظهری با هم باشیم. خب ایشان بهعنوان یک آخوندزاده، شروع کردند به نصیحتکردن ما که اینجا که هستید حواسجمع باشید. اینها فلان هستند و...، بنده هم که سال اولم بود و بنا بر چیزهایی که دیده بودم و همان سؤالی که از آن دوست روحانی پرسیدم، به دکتر لاریجانی به شوخی گفتم: من تا خودم در ایران بودم تصور میکردم ما خودمان خیلی مقرب و.... هستیم و بهخاطر خوببودن یک خویشاوندی با خدا داریم و بعد که اینجا آمدم، متوجه شدم که اینجا ابزارها و مکانیسمهای عدالت و برابری البته صددرصد نه ولی به نسبت بهتر می بباشد و برایش راهکار وجود دارد. ابزارهای اندازهگیری، پاسخگویی و شفافیت وجود دارد. البته بنده واهمهای از کسی ندارم و حرفهایم را راحت میزنم و حتی به آن قضیه مهرورزی در اصفهان هم اشاره کردم. شما شنیدید که جمالالدین اسدآبادی که حدود ۱۵۰-۱۰۰ سال پیش گفت: من رفتم آنجا اسلام ندیدم؛ ولی تا دیدم مسلمان بود؛ آمدم اینجا پاکستان و... مسلمان دیدم ولی مسلمانی ندیدم.
من در تکمیل سؤال شما این را بگویم که امروز برای گسترش تفکر ایثارگری ما باید، عقلانیت، علم، صداقت، درستکاری و در واقع خروجی نهایی را ببینیم. اگر سیاستی، منجر به فقر، نابرابری، ریاکاری بشود، اینها غلط هستند و امروز وظیفه کسانی که میخواهند ارزشهای دینی در جامعه پایدار و تثبیت بشود، باید با این موارد مقابله کنند.
برای سلامتی روحی و جسمانیتان چهکار میکنید؟
ما همواره به یک مرجع و منبعی نیاز داریم که علیرغم ناملایمات، بیمهریها، اتفاقاتی که در جامعه در حال رخدادن است، بتواند همواره ما را حفظ کند. مطالعه بحثهای دینی، معنوی، تاریخ، عاقبتاندیشی و... مواردی بوده که به من کمک کرد تا در شرایط سخت و ناگواری که داشتم و با آن مواجه بودم، بتوانم تا حدودی از این شرایط بهسلامت بگذرم.
- به کدام رشته ورزشی علاقه دارید؟
شنا را دوست دارم؛ ولی الان باتوجهبه محدودیتهایی که دارم کمتر شنا میروم. پیادهروی و ورزشهای سبک را انجام میدهم و گاهی در حد بضاعت والیبال را انجام میدهم؛ ولی هیچکدام در حد حرفهای نیست.
- بهترین دوره زندگیتان چه زمانی بود؟
یکسری دوران تأثیرگذار از لحاظ روحی و روانی داشتیم. آن خوشیهایی که زمانی در جبهه بود، حس ازخودگذشتگی، حس رهاشدگی، حس بالندگی و شکوفایی؛ در سختترین شرایط جبهه، یک خرسندی داشتیم و این تناقض یعنی سختی در کنار خرسندی حس تأثیرگذاری بود. همچنین آموختن در دوران دانشجویی و الان هم که بحث دوران آموزش و دانشجویی را هم داریم برایم بهترین دوران بهشمار میآید.
- و کلام آخر، توصیهای که برای نسل جوان و خوانندگان کتاب خط مقدم دارید؟
در هر دوره ای باید متناسب آن دوره کار و عمل کنیم تا از عملکردمان راضی باشیم و همچنین برای مردم و کشور، دین، خدا و پیغمبر و یا هر دین و اعتقادی که هست، بتوانیم پاسخگوی مناسبی باشیم. اگر در چهل سال گذشته بحث جنگ و ایثارگری و آن ازخودگذشتگیها کشور را نجات داد، امروز بحث عقلانیت، علم و شفافیت، جسارت و آزادگی است که میتواند کشور را از وضع نامطلوبی که الان در آن قرار داریم نجات دهد و ارزشهای معنوی، دینی، ملی و انسانی را حفظ کند.
- از اینکه فرصت خود را در اختیار ما گذاشتید و در خدمتتان بودیم تشکر میکنیم و برای شما آرزوی سلامتی و موفقیت داریم.
ارسال به دوستان